loading...
سایت دنیای رمان
آخرین ارسال های انجمن
fara بازدید : 4817 چهارشنبه 27 خرداد 1394 نظرات (0)

شاران بی توجه به حرفای من راهشو کشید سمت ماشین بی ام و احمد و من هم شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت ماشین فوق العاده مدرن ساواش ، اگه از ماشین پیاده نشده بود محال بود باور کنم همچین ماشینی داره! بار قبل که ماشینش از این خیلی ساده تر بود. ساواش که نگاهش پی خواهرش بود که بی توجه به اون سوار ماشین احمد شد ، با ضربه ای که من به سقف ماشین زدم سرش رو چرخوند سمت من و گفت:

– اِ سلام …

باقی در ادامه مطلب .

لبخندی زدم و گفتم:
– درست می شه! بشین بریم …
آهی کشید و در ماشین رو باز کرد، هر دو سوار شدیم و من ریلکس ضبط ماشین رو روشن کردم و گفتم:
– همچین ماشینی داشتی و رو نمی کردی؟!
صدای پوزخندش رو شنیدم. پوزخندی که دو دلیل داشت، یا ماشین خودش بود و مال دنیا براش بی ارزش شده بود. یا ماشین خودش نبود و به سادگی من پوزخند می زد …
– ماشین من نیست. گفتم که تو نمایشگاه اتومبیل کار می کنم، روزی صد مدل ماشین می یاد زیر دست من. اینم یکیشه …
ابرویی بالا دادم و برای تغییر جو گفتم:
– خیلی هم خوبه! آدم از یه ماشین زود خسته می شه، مهم اینه که پیاده اینور اونور نری …
بی توجه به حرف من گفت:
– این پسره ، قابل اعتماده؟
دلم ریش شد براش، همه حواسش پی خواهر لوس و بی مسئولیتش بود. بعضی وقتا دوست داشتم شاران رو بزنم. چرخیدم به سمتش و گفتم:
– می گه خوبه! امشب خواستم باشی که خودت محکش بزنی. ساواش مطمئن باش اگه به نظرت پسر خوبی نیاد من خودم شاران رو قانع می کنم.
آهی کشید و گفت:
– پیداست خواهر منو نشناختی!! کجا برم؟!
نمی خواست در این مورد حرف بزنه، منم نمی خواستم، چون شاران رو شناخته بودم و می ترسیدم از دادن قول بیهوده. تمام طول راه توی سکوت سپری شد و ساواش تا رسیدن به مقصد سه نخ سیگار کشید. دلم می سوخت ، دلم می سوخت چون هنوز به تنهاییش خو نگرفته بود که اگه گرفته بود مثل من می شد ! سرد مثل یخ، مثل شیشه … من به جایی رسیده بودم که دیگه هیچی برام مهم نبود ولی ساواش، هنوز هم خیلی چیزا براش مهم بود و این آزارش می داد. دوست نداشتم به بی تفاوتی برسه که من درگیرش بودم. این مرد همون مردی بود که توی پونزده سالگی اسم عشق اول رو برای من به دوش کشید! کسی بود که روزی چشمای آبیش همه رویای من رو در بر گرفته بودن. این مرد عشق اول من بود و من هنوزم بهش احساس دین می کردم. من عشق رو چشیدم ، احساس شیرینی که می دونستم بعد از این محاله دوباره وارد قلبم بشه و برای این احساس شیرین به این مرد تنهای زخمی بدهکار و مدیون بودم. با توقف ماشین به خودم اومد. جلوی خونه شایگان توقف کرده بود! با دیدن ماشین های مدل بالا لبخند نشست کنج لبم، خودم هم توی یکی از همون ماشینای مدل بالا بودم ولی برام پشیزی ارزش نداشت. درسته که دوست داشتم خودم صاحب مال و مکنت بشم ولی اینو هم خوب می دونستم که اگه صاحب هیچی هم نمی شدم بازم ذره ای از اعتماد به نفسم کم نمی شد. ساواش همینطور که در ماشین رو باز کرد گفت:
– صبر کن تا من در رو برات باز کنم …
خندیدم و گفتم:
– دست بردار لازم نیست …
چرخید به سمتم و گفت:
– حالا که افتخار همراهی چنین پرنسسی رو دارم نباید براش کم بذارم!
به خاطر اون همه مهربونی فقط تونستم بهش لبخند بزنم و ساواش از ماشین پیاده شد.

 

در ماشینو باز کرد . لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم . ماشین احمد پشت سر ماشین ما ایستاد . فک ساواش قفل شد . کنارش ایستادم و دستشو گرفتم . برگشت و لبخندی مصنوعی بهم زد .
الان که فکر می کردم می دیدم که رفتار شب اولم و پس زدن دست ساواش واقعا بی معنی بود . اون شب با دیدن ساواش تمام احساسات ضد و نقیض بچگیم جلوی چشمامو گرفته بود و هزار و یک دلیل دیگه هم ایجاب کرد که اون رفتارو داشته باشم . اما بعد از این چند روز و رفتار صمیمانه ی ساواش و مطلع شدن از زندگیش .. ، دیگه کاملا اون احساس ضد و نقیض در موردش برام از بین رفته بود و همین کارمو راحت می کرد .
شاران در حالی که خودشو بین بازوی احمد جا داده بود و خنده ی وسیعی روی لب داشت بهمون نزدیک شد و گفت :
– میگما .. این آقائه چقدر پولداره !
چشمامو گرد کردم و گفتم :
– نری این حرفا رو تو روش بزنیا .. ! ا
نشگونی از بازوم گرفت و گفت :
– گمشو .. !
لبخند خبیثی زدم و گفتم :
– از تو بعید نیست اصلا .. !
– خیلی بدی !
بدون این که توجهی به صورت در همش کنم گفتم :
– در ضمن ، آقائه اسم داره .. صد دفعه گفتم هی یادت میره .. شایگان !
– خب شایگان که فامیلشه .. خسته نمی شی هی می گی شایگان .. ؟ اسمشو بگو من حوصله ندارم فامیل کسی رو صدا بزنم ..
واقعا از این همه راحت بودنش خنده ام می گرفت . من باید کلی وقت صرف این می کردم که در حد سلام و علیک معمولی باشم و گرم بگیرم . اما شاران خیلی راحت توی برخورد اول با همه دخترخاله می شد !
– اسمش افشینه ..
ابرویی بالا انداخت و گفت :
– افشین .. ! بریم ببینیم مهمونی این آقا افشین چه جوریاس ..
احمد لبخندی بهش زد و دستشو فشرد . بدون هیچ حرف دیگه ای شونه به شونه ی هم از کنار ماشینا رد شدیم و وارد یه مسیر مستقیم و سنگی شدیم که به در اصلی خونه منتهی می شد . دور تا دور این مسیر سنگی رو درخت های بلند گرفته بودن و بین هر چند تا درخت یه پایه ی چراغ قرار گرفته بود .. نور چراغ ها از بین شاخ و برگ درختا می گذشت و فضا رو نورانی می کرد . مشخص بود که توی روز این حیاط و باغ حرف دیگه ای می زنه و نمای دیگه ای داره .. یه لحظه توی دلم از این خونه ها خواستم . از شایگان مشخص بود که خیلی پولداره .. اون خونه ی مدلا و فروشگاه .. و حالا هم که خونه ی خودش .. !! چه خوب که آدم همچین پدربزرگی داشته باشه !
مسیر سنگی رو پشت سر گذاشتیم و از روی پنج تا پله ی مرمری هم گذشتیم تا به در اصلی رسیدیم . شایگان کنار در چوبی ایستاده بود و با زوجی که قبل از ما داشتن وارد می شدن سلام و احوال پرسی می کرد .
نگاه شایگان به ما افتاد . لبخندی صورتش رو پوشوند و گوشه ی چشماش پر از چروک شد . همیشه وقتی می خندید این چروک ها توی چشم می زدن .
– به به .. چطوری روژین خانم ؟
بعد رو کرد به ساواش و شاران و احمد . با لبخندی گرم از اونا هم استقبال کرد که من گفتم :
– دوستام ..
و یکی یکی معرفیشون کردم . شایگان با خوشرویی خودشو معرفی کرد و بعد گفت :
– روژین جان خیلی خوشحالم کردی .. خوب کاری کردی که دوستاتم با خودت آوردی این طور خیلی بیشتر با همدیگه آشنا میشیم .. !
لبخند تصنعی زدم تا خیلی خشک نباشم . اینجا دیگه محل کار نبود که نخوام لبخند بزنم . بلکه اومده بودم مهمونی و شایگان هم میزبان بود . ادب حکم می کرد که با اخم و طلبکاری به میزبان خیره نشی ..
همگی وارد خونه شدیم . همون لحظه ی ورودمون خدمتکاری اومد و خوش آمد گفت . بعد هم من و شاران رو به اتاقی راهنمایی کرد برای در آوردن کت ها و یا عوض کردن لباس . پشت سر خدمتکار راه افتادیم و انتهای یه راهروی باریک ایستادیم . ازش تشکر کردم و وارد اتاق شدیم . یه اتاق بزرگ و ساده که چند تا صندلی و یه تخت ، به همراه یه آینه قدی توش قرار داشت . یه چیز رگال مانند هم گوشه ی اتاق بود که می تونستی کت یا لباستو آویزون کنی .
– میگما .. ای کاش این آقا افشین یکم جوون تر بود . بیچاره تموم صورتش به اتو بخار نیاز داره !
شاران بعد از گفتن این حرف با لبخند بهم زل زد تا جوابی بهش بدم . از حرفش خنده ام گرفت و گفتم :
– تو چه کار به صورت این بدبخت داری آخه ؟
شونه ای بالا انداخت و با بی خیالی گفت :
– خب اگه دو سه سال جوونتر بود تو رو می انداختم وبال گردنش بلکه یکم از این همه مال و اموال فیض ببریم .. !
انگشت اشاره امو بالا آوردم تهدید وارد گفتم :
– تا سه می شمارم از جلوی چشمام دور شو وگرنه ..
با پررویی و خنده گفت :
– وگرنه چی ؟

 

خم شدم و در حالی که دستمو به سمت کفشم می بردم گفتم :
– می دونی که کفش پاشنه اش دراز و تیزه .. ! می کنمش تو چشمت ..
این بار بلند تر خندید و دوید بیرون .
زیر لب بهش گفتم :
– دیوونه ..
و بعد کتمو در آوردم و توی رگال گذاشتم . نگاهی به خودم توی آینه انداختم و بعد از این که از تیپم مطمئن شدم از اتاق بیرون زدم .
وارد سالن اصلی شدیم و با چشم دنبال ساواش و احمد گشتیم . احمد پشت میزی ایستاده بود و ساواش هم کمی با فاصله از اون مشغول ور رفتن با موبایلش بود . راه افتادیم سمتشون و من همزمان سالن رو از نظر گذروندم .
موسیقی ملایمی پخش می شد و چندین میز گرد و بلند دور تا دور سالن چیده بودن . روی هر کدوم از میز ها ، رومیزی سفید ساتنی قرار گرفته بود و بین میزها هم سه پایه هایی بود که گلدسته هایی روشون قرار داشت .
توی یه نگاه از دیزاین سفید سالن خوشم اومد . نورپردازی و طرز چیده شدن میزها عالی بود . میزها رو طوری چیده بودن که فضا برای رقص هم باشه و در عین حال خیلی بهم نزدیک نباشن .
پشت هر میز سه یا چهار نفر ایستاده بودن و مشغول گپ زدن بودن . چند تا میز هم هنوز خالی بود و مشخص شد که تعدادی از مهمونا هنوز نیومدن .. توی یه نگاه مهمونا رو از نظر گذروندم . چشم چشم می کردم که ببینم آدم معروفی بینشون هست یا نه .. یکی دو نفرو می شناختم . قبل از این که بیام ترکیه با مدلینگ اینجا آشنایی داشتم . درست بود که از اول نمی خواستم کار کنم اما همیشه در مورد مدل های ایرانی مقیم خارج اطلاعاتی داشتم .
شایگان جلو اومد و کنارم ایستاد و گفت :
– بریم پیش بچه ها .. یکم وقت با هم بگذرونین بد نیست ..
دلم نمی خواست امشبمو با اخلاق گند اونا خراب کنم . اما نصف دلیل شایگان برای مهمونی گرفتن ، صمیمی شدن من و بچه ها بود .. زشت بود اگه مخالفت می کردم و همین یه ذره دلخوشی رو هم ازش می گرفتم .
به ناچار موافقت کردم و به ساواش گفتم :
– تو می مونی یا با من میای .. ؟
ساواش نگاهشو به سمت من چرخوند و گفت :
– تنها بمونم چه کار .. ؟ بریم ببینیم اینا کی ان که حسابی تو رو عصبانی کردن !
با هم به سمت گوشه ای از سالن حرکت کردیم. شایگان جلوتر از ما رفت و با صدایی تقریبا بلند که به گوش همه ی بچه ها برسه گفت :
– خب بچه ها .. اینم از روژین خانم ..
همه سلام کردن .. بعضیا با خونسردی . بعضیا با پوزخند و یکی دو نفرم با لبخند .. جواب همه رو بدون این که تغییری توی چهره ام بدم یا لبخندی بزنم ، دادم . یه سری ها با تعجب به ساواش که کنار من ایستاده بود و دستمو گرفته بود نگاه می کردن . بیشتر از همه نگاه صنم رومون سنگینی می کرد . با چشمایی یخ زل زدم توی چشمای توسیش . صورتش منو یاد عروسک باربیایی می انداخت که می خواستن با نگاهشون چشمای بچه ها رو به سمت خودشون بکشونن اما موفق نبودن .. ! مخصوصا که می خواست خودشو جدی و خشک نشون بده اما اصلا مهارت نداشت . بعد از دیدن نگاه خیره ی من متوجه شد که باید یه جای دیگه رو برای دید زدن انتخاب کنه و مشغول حرف زدن با روناک شد .
توی یه نظر متوجه شدم که چند تا چهره ی جدید بین بچه ها هست .. یکیشون از همه خندون تر بود و دائم صدای لبخند خنده های خودش و پویا سکوت مسخره ی جمع رو می شکوند . شایگان به سمتش رفت و دستی روی شونه اش گذاشت و گفت :
– اینم آقا کامیار ، ادیتورمونه .. همین یکی دو روز پیش بلیطش جور شد و از ایران اومد .. واسه همین ندیده بودش توی جمع ها ..
جلو اومد و دستشو جلوم دراز کرد . باهاش دست دادم و گفتم :
– خوشوقتم ..
یکی دیگه هم بود که پشت آخرین میز سالن ، کنار بهراد و شاهین ایستاده بود و داشت با اونا حرف می زد . با دیدن من جلو اومد تا آشنا شیم . شایگان هم کنارم ایستاد و گفت :
– ایشونم آقای علیرضا شاکری .. یکی از بهترین عکاس ها و حرفه ای ترین ها که خوشبختانه افتخار دادن و قراره چند وقتی با هم کار کنیم .. مطمئنا می شناسیشون روژین جان .. مگه نه ؟
– بله .. تعدادی از کارهاشون رو دیدم قبلا .. توی ایران کار می کردین دیگه ؟
علیرضا سری تکون داد و با لبخند کمرنگ اما محترمانه ای گفت :
– بله .. اتفاقا منم یه آشنایی جزیی با شما و کاراتون دارم . برای شرکت آقا امیرحسین کار می کنین دیگه .. ؟
– بله ..

 

شایگان مجددا برای این که یخ جمع رو باز کنه گفت :
– ان شالله که امشب حسابی با هم اوکی بشین که کار هممون راحتتر پیش بره ..
دخترا پشت یه میز ایستاده بودن و گپ می زدن که با این حرف شایگان همه تیز شدن به سمت ما. درسا که یه جورایی به چهره اش می اومد سردسته ی دخترا و افاده ای ترینشون باشه ، یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت :
– کار ما اوکیه ..
لبخندی بهش زدم و گفتم :
– محض اطلاعتون باید بگم که منم از اول مشکلی نداشتم و دلیل اوکی بودن کار شما حضور به موقعِ من بوده ..
دستی توی موهای بلوند و حالت دارش که به باسنش می رسیدن کشید و پوزخندی زد .
ساواش که انگار خنده اش گرفته بود از اون جمع ، با لبخند توی گوشم گفت :
– بهت حق میدم .. این قوم رو حتی یه لحظه هم نمیشه تحمل کرد .. !
خنده ام گرفت اما جلوی خودمو گرفتم و قیافه ی جدیمو حفظ کردم . نگاهم به میز کنار سالن افتاد . طبق معمول بهراد و شاهین به دور از جمع ایستاده بود و صحبت می کردن . در واقعا شاهین صحبت می کرد و مثل همیشه اون یکی فقط شنونده بود .
شایگان ما رو تنها گذاشت و رفت به سمت میز بهراد اینا . چیزی به بهراد گفت که باعث شد نگاهش به سمت ما کشیده بشه . اخمش در هم شد . بعد هم دست شایگانو پس زد و از کنار ما رد شد که شایگان این دفعه از فاصله ی بیشتر و با صدایی بلند تر ، طوری که حواس همه جمع بشه گفت :
– آقای بهداد داری موقعیت خودتو به خطر می اندازی ..
بهراد برگشت و تیز شد به سمت شایگان .. بعد هم که انگار اختیار خودشو از دست داده بود با صدایی بلند گفت :
– اصلا من نمی خوام .. زوره مگه .. ؟ نمی خوام گروهی کار کنم … !
بعد هم نفسشو با عصبانیت بیرون داد و نگاه ترسناکی به من انداخت .
پوزخندی به نگاهش زدم و گفتم :
– ضعف آدما به اونا یه جرئت واهی می ده .. ! متاسفانه این موضوع توی شخص شما بیداد می کنه و فکر می کنی همه باهات مشکل دارن .. همون طور که خودت با همه مشکل داری .. ! ولی خب محض اطلاعت باید بگم که من بچه نیستم که موقعیت شغلی دیگرانو به خطر بندازم .. اونم یه موقعیت که باهاش بتونن جهانی بشن .. !
خیره شدم توی چشماش و این بار با خونسردی ادامه دادم :
– در ضمن .. من عقده ی معذرت خواهی ندارم .. هر چند ادب حکم می کنه وقتی کسی کار اشتباهی می کنه ، از طرفش معذرت بخواد اما عقل هم شرطه این وسط ..
بعد هم بدون توجه به جمعی که همه مات روی ما مونده بود و خیلی ها اصلا نمی دونستن موضوع چیه ، با ساواش از اون جا فاصله گرفتیم و رفتیم سمت شاران اینا . شاران دستشو حلقه کرده بود توی گردن احمد و باهاش صحبت می کرد که متوجه ما شد .
کمی ازش فاصله گرفت و به سمت من اومد ..
– چی شد .. ؟ خوب پیش نرفت .. ؟
لبخندی از روی موفقیت زدم و تای ابرومو بالا انداختم ..
– شاید خوب پیش نرفته باشه اما بهشون نشون دادم که اونان که دارن توی این کار رشد می کنن و جهانی می شن نه من .. ! پس به خاطر منفعت خودشون هم که شده باید سعی کنن احترام متقابل رو رعایت کنن .. !
شاران اخمی کرد و صورتشو به نشونه ی چندش جمع کرد :
– اووو .. کی میره این همه راهو .. دختر تو چه کار به این حرفا داری .. ؟ عشق و حالتو کن بابا .. !
همون موقع خدمتکاری به سمتمون اومد و نوشیدنی بهمون تعارف کرد . هر کدوم یه پیک برداشتیم و تشکر کردیم . متوجه احمد شدم که داشت با ساواش صحبت می کرد . انگار اونم دلش می خواست رابطشون بهتر بشه . ساواش در جواب حرف ها و سوالاش جوابای کوتاه می داد و گهگاهی به من و شاران که مشغول گپ زدن بودیم نگاهی می کرد . منم با بستن و باز کردن چشمام بهش نشون می دادم که کارش درسته و اون لبخند کمرنگی می زد ..
شایگان به سمتمون اومد و گفت :
– روژین جان ..
منتظر شدم تا حرفشو بزنه .. کمی درباره ی مهمونی پرسید و بعد گفت :
– دوباره نشد که بشه ..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
– آقای شایگان .. لازم نیست خودتونو به آب و آتیش بزنین .. رابطه ها که با زور شکل نمی گیرن .. من کارمو می کنن و اونا هم همین طور . دیگه هم مدلاتون رو به خاطر یه معذرت خواهی از دست ندید ..
شایگان لبخندی زد و گفت :
– هیچ وقت فکرشو نمی کردم که این گروه و کار این قدر جریان دار بشه ..
– گاهی تنوع بین کارا لازمه ..
جرعه ای از نوشیدنیش ، نوشید و گفت :
– اما نه تا این حد … !

 

لبخند زدم از اون لبخندایی که بهشون می گفتن پرسنلی، حس خاصی رو منتقل نمی کردن، صرفا یه لبخند بود برای اینکه باشه! پیکش رو بالا آورد و گفت:
– مزاحمت نمی شم ، سعی کن خوش بگذرونی چون اگه بهت خوش نگذره خودم رو نمی بخشم.
اینبار لبخندم کمی واقعی تر شد و گفتم:
– نگران نباش، نمی ذارم بهم بد بگذره.
اونم چشمکی زد و رفت. چشمم رو چرخوندم سمت جایی که بچه ها بودن ولی ندیدمشون. چرخیدم سمت جایی که چند زوج مشغول رقصیدن با آهنگ ملایم ترکی بودن و احمد و شاران رو در آغوش هم مشغول رقص دیدم و کمی اونطرف تر هم ساواش رو به همراه یکی از دختر های قد بلند و زیبا که می شد حدس زد از مدل های کمپانی های دیگه است. پوزخندی زدمو توی دلم گفتم:
– خوب ، بازم خودت موندی و خودت! تو هنوز با این سرنوشت خو نگرفتی؟!
آهنگی که پخش می شد رو دوست داشتم یه آهنگ از ابراهیم خواننده معروف ترکی ، زیر لب باهاش زمزمه می کردم. داشتن دوستان ترک و رفت و اومد مامان باهاشون باعث شده بود از همون بچگی به این زبون خوب بگیرم و باهاش مشکلی نداشته باشه. خدمتکاری که از کنارم رد می شد رو صدا کردم، پیک خالی رو توی سینیش گذاشتم و یه پیک پر برداشتم. همین که به لبم نزدیکش کردم آهنگ عوض شد و رفت ترک بعدی … سر جام خشک شدم … این آهنگ … لعنتی … باز این آهنگ …. گلوم خشک خشک شده بود. سعی کردم آب دهنم رو قورت بدم ولی نمی شد، پایین نمی رفت. قدمام دیگه به اختیار خودم نبودن … سریع رفتم به سمت در ویلا و بیرون زدم. سوط خنک توی حیاط بیداد می کرد ولی من از درون داغ بود ، گلوله خشم بودم و استرس … باز بدنم داشت می لرزید. باز داشتم به اون حالتای قبلی برمی گشتم … سریع نشستم لب ایوون و پیک رو کنار بدنم گذاشتم و خودم رو بغل کردم … صدای خواننده به راحتی شنیدم می شد … لعنت به تو! لعنت به این آهنگ … بغض توی گلوم پیچ و تاب می خورد و همراه با نفسی که می چرخید و بالا نمیومد می رقصید …
– Bir vefa bekleme geçen zamandan
انتظار وفا از روزگار گذشته نداشته باش
Mevsimler vefasız yıllar vefasız
فصلها بی وفایند،سالها بی وفایند
پیک رو از کنارم برداشتم، اشک چکید روی صورتم. پیکم رو یک نفس سر کشیدم ، با غیظ اشکم رو پاک کردم. کلمات که تو ذهنم شکل می گرفتن رو با همه وجود پس می زدم. نمی خواستم با این آهنگ زمزمه کنم … مثل اون … مثل … اینبار اشک ها سیل شدند و ریختند روی صورتم.
– وااای!!! آهنگ ترکی گوش می دی؟!!
زل زد توی چشمام، مهربون، خالص ، لبخندی زد و گفت:
– چون تو دوست داری!
خندیدم از ته دل و با خواننده همنوا شدم ، همنوا شد با من … صداها در هم پیچیدند ، صداها هم رو بغل کردن و در هم گم شدن … صداها عشق بازی کردن و صاحب صداها …
Bir umut bekleme
منتظر یک امید نباش
Sevdadan askdan
از عشق، از دوستی
Seviyorum diyen diller vefasız
زبونهایی که میگن دوست دارم،بی وفا هستند
– روژینم … عزیز دلم! تو همه زندگی منی …
دستایی که به سمت هم دراز شدن ، انگشتایی که محتاج در هم گره خوردن ، لبهایی که خندیدن … و صدایی که زمزمه کرد
– بگو … بگو که با من ازدواج می کنی!

gun gelir gunülden solar çiçekler
داره روزی می رسه که گلها درون دل می خشکه
؛ bütün gerçekler Yalana karıib
تموم حقایق با دروغ آمیخته میشه
صدایی که می لرزید، نه از ترس ، از شوق! نه از غصه ، از هیجان! و اون صدا پیدا کرد کلمه آخرش رو :
– بله … آره!! آره …
Sevenler gideni bosuna bekler
عاشقها بیهوده انتظار رفتگان را میکشند
yollar vefasz Yolcular vefasz
مسافران بی وفا و راه ها بی وفا
چشمایی که بسته شد و آغوش هایی که باز شد، دلی که می تپید عاشقونه ، دستی که می لرزید، عاشقونه ، صدایی که موج داشت و لبهایی که بوسه می خواستند ، بی صبرانه ….
– داغم روژین! یه استخر آب یخ می خوام که این حرارتو خاموش کنم!
– یه استخر برای من و تو … خودمون دو تا!
نفسم بالا نمیومد، از جا بلند شدم ، چشمم خیره بود به استخر روبروم. کفشام رو با غیظ در آوردم . راه افتادم سمت استخر ، کت روی لباسم رو بیرون کشیدم. عقل یاری نمی کرد ، فقط من بودم و میلی سرکش که می گفت بپر! بپر تا خاموش بشی! خاموش کن وجودت سرکشت رو …
Bir dünya düsünki vefadan yoksun
بفهم که دنیا خالی از وفاست
umrünü verdiğin dostlar vefasısz
دوستانی که عمرت رو پاشون گذاشتی بی وفایند
Bir hayat düsünki sevgiden yoksun
بفهم که زندگی خالی ازمحبته
چشمام رو بستم … باز دیدم لبهایی که جلوی صورتم عطش داغ خواستن رو فریاد می کشیدند، خیز گرفتم و وقتی می خواستم خودم رو به تن یخ کرده استخر بسپارم دو دست قوی دور کمرم حلقه شد و صدای خشنی کنار گوشم با صدایی که می لرزید گفت:
– دیوونه شدی روانی؟!
canini verdiin canlar vefasz
کسانی که براشون جون دادی، بی وفایند
Gün gelir gِunülde solar çiçekler
داره روزی می رسه که گلها درون دل می خشکه
؛yalana karisib bütün gerçekler
تموم حقایق با دروغ آمیخته میشه

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام به وب خودتون خوش اومدید تو اینجا سعی کردم جدیدترین رمان ها و پرخواننده ترین رمان ها رو با فرمت های مختلف به شکل کاملا متفاوت و جدید برای دوست داران قرار بدم ... امیدوارم حس خوبی بهتون بده (((((((((تمام رمان ها رایگان هستن))))))))) اگه نتونستید رمانی رو دانلود کنید اسم رمان، فرمت مورد نظر، و ایمیلتون رو بذارید تا براتون ارسال کنم * اگه رمان مورد نظرتون رو پیدا نکردید پیام بذارید تا براتون قرار بدم* منبع رمان های این سایت اکثرا سایت wWw.98ia.com میباشد! در صورت نارضایتی نویسنده رمان از سایت برداشته خواهد شد!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون درباره ی سایت دنیای رمان چیه؟
    کدوم نوع از رمان ها رو بیشتر دوست دارید؟؟؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 20
  • بازدید امروز : 43
  • باردید دیروز : 51
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 371
  • بازدید ماه : 1,172
  • بازدید سال : 10,686
  • بازدید کلی : 309,805