loading...
سایت دنیای رمان
آخرین ارسال های انجمن
fara بازدید : 5569 چهارشنبه 27 خرداد 1394 نظرات (0)

 ضربه نسبتا محکمی که روی پام خورد پریدم بالا و نگامو دوختم به ساواش که ضربه رو زده بود. بازم کل صورتش می خندید، نگاه متعجبم رو که دید قهقهه ای زد و گفت:
– کجایی تو؟!! به شاران فکر می کنی یا تو ذهنت داری فکر می کنی من خیلی بدبختم و دلت برام سوخته؟

 

باقی در ادامه مطلب.

واقعا به کدومش؟!! خوب به هیچ کدوم … همونطور پا روی پا انداختم و گفتم:
– هیچ کدوم! چرا فکر می کنی بدبختی؟!
روی میز گرد جلومون یه بسته سیگار و یه زیر سیگاری بود، برش داشت، یه نخ بیرون کشید و گفت:
– من اینطور فکر نمی کنم، تو نگاه تو یه همچین چیزی رو دیدم.
بی توجه نگامو دوخته بودم به پاکت سیگار، دلم یه نخ می خواست. انگار فهمید که پاکت روگرفت به طرفم، بی تعارف گرفتم و با دو انگشت ضربه آرومی به نشونه تشکر پشت دستش زدم که لبخند رو به لبهاش نشوند. سیگاری در آوردم و گفتم:
– اصلا تو این فکرا نبودم، هیچ وقت به بدبختی های کسی فکر نمی کنم … هرکس برای خودش دلسوزی کنه کافیه! هیچ کس نمی تونه برای کسی غصه بخوره! اینو مطمئن باش …
فندکش رو جلو آورد، سیگار رو گذاشتم گوشه لبم و روشنش کردم. پکی که زدم صورت ساواش بین دود گم شد، ولی صداش رو واضح می شنیدم:
– کی به تو اجازه داده اینقدر عوض بشی؟!
خندیدم و گفتم:
– باید اجازه می گرفتم؟!؟…

بی توجه به سوالم پکی به سیگار خودش زد و گفت:
– ایران تنها زندگی می کنی؟!
زل زدم به دودم که می رفت سمت آسمون شب و تکرار کردم:
– تنها.!….

آهی کشید و گفت:
– می دونی که تقریبا همدردیم ، خونواده داریم ولی انگار نداریم.
پوزخندی زدم و گفتم:
– آره یه جورایی.!

سیگارش رو توی زیر سیگاری تکوند و گفت:
– از بابات چه خبر؟!!
پک محکم تری به سیگارم زدم و گفتم:
– بگم بی خبر که دروغ گفتم! ولی خبرام هم چندان جالب نیستن …
تکیه داد به پشتی صندلی و گفت:
– هنوز با همون دختره است؟!
عجیب نبود که همه چیز رو می دونست، وقتی ایران بود بابا ول کرد رفت، همه فهمیدن چرا رفت! آبروی ما همه جا رفت، پیش همه، توی همه خونه ها، توی محله ، حتی گاهی فکر می کردم توی کل شهر! برعکس اون من خم شدم به سمت جلو و گفتم:
– پس فکر کردی ولش کرده؟! زنشه ها! سو استفاده ای نیست که ازش نکرده باشه، ولی بابای من عقلش پاره سنگ بر می داره. نمی فهمه! کور شده …
پوزخند زد، پوزخند به صورتش نمی یومد، به چشمای همیشه خندونش نمی یومد …
– عاشقه خوب!
– هه!…

هه صدایی بود که ناخوداگاه از حنجره م خارج شد. واقعا هم هه داشت! عشق به دختری که بارها بهت ثابت کرده خودت و شخصیتت پشیزی ارزش ندارین و فقط پولته که مهمه عشقه؟!! نه خریته! بعضی عشقا عشق نیستن، اینقدر واضح خریتن که خود طرف هم می فهمه اما دوست داره خر باشه. خوب باشه! این خر بودن گوارای وجودش!!…

– شنیدم داری طراحی می کنی اینجا …
نفس عمیقی کشیدم، ته سیگارم رو که خاکستر شده بود پرت کردم توی زیر سیگاری و گفتم:
– تقریبا!
– موفقی … خوشحالم برات!
– ممنون ! خودت چی؟!
– تو نمایشگاه اتومبیل کار می کنم، البته مال خودم نیست ، مال دوستمه.
لبخندی زدم و گفتم:
– ساواشی که من می شناختم میتونه خیلی زود یکیشو برای خودش داشته باشه.
باز پوزخند زد، از همونایی که بهش نمی یومد. اینبار همراه شد با یه آه کوتاه و گفت:
– ساواشی که می شناختی خیلی وقته دیگه اون ساواش نیست …
هنوز جوابی نداده بودم که در خونه باز شد و صدای شنگول شاران بلند شد:
– بچه ها بیاین شام …
***
– الو روژین جان، پس می یای دیگه؟
همینطور که سر کمد لباسای محدودم رو زیر و رو می کردم گفتم:
– الان راه می افتم.
گوشی رو قطع کردم انداختم روی تخت و بالاخره تنها لباسی که برای باقی مونده بود رو بیرون کشید، شلوار جین تنگ روشن به همراه بلوز چسبون صورتی روشن. یه کاپشن پف دار سفید هم دستم گرفتم که اگه سردم شد تنم کنم. خیلی وقت نداشتم، سریع کیف دستی صورتیم رو برداشتم و کفشای عروسکی صورتیمو هم پا کردم و زدم از اتاق بیرون. مامان نبود ، من وقت برای نوشیدن قهوه هم نداشتن. صبح با صدای زنگ شایگان از خواب بیدار شدم. طراح الگو چند تایی از لباسا رو طراحی کرده بود و حالا باید می رفتیم با آقا اسماعیل و سودابه خانوم بررسیشون می کردیم. سر سری یه لیوان آب میوه از داخل یخچال برداشتم نوشیدم و به سرعت زدم از خونه بیرون. تنها آرایش صورتم یه رژ لب صورتی مات بود. وقت نکردم حتی یه آرایش درست و حسابی بکنم! با صورت پف آلود و موهای ریخته روی شونه داشتم می رفتم فروشگاه. اما خیلی هم بد نبودم! با یه تاکسی خوم رو به فروشگاه رسوندم و وارد شدم. با دیدن کارگرهایی که اونجا مشغول کار بودن خوشحال شدم. خدا رو شکر اینجا داشت دچار تحولاتی می شد. شایگان که خودش بالای سر کارگرها بود با دیدن من سریع جلو اومد و گفت:
– سلام روژین جان ممنون که اومدی.
سری تکون دادم و گفتم:
– بقیه اومدن …
با دست به سمت اتاق ته فروشگاه اشاره کرد و گفت:
– آره همه منتظر تو هستن.
بی حرف اضافه راهم رو کشیدم و رفتم سمت اتاق. شایگان تند تند دنبالم توضیح می داد.
– باید کم کم تابلو و بیلبورد و عوض می کردیم اینه که با خودم گفتم از چند تا از مدلا استفاده کنیم. بهراد و شاهین که صد در صد باید باشن، پیشکسوتن بالاخره! از دخترا هم ملیکا رو انتخاب کردم..

صورت ملیکا اومد تو ذهنم، همون دختر کشیده و لاغر ، با چشمای غمگین. شایگان ادامه داد:
– اسم فروشگاه رو هم گذاشتم شایگان .
وصیت پدربزرگ بود…

حالا برای تابلو از طراح الگو خواستم طودتر لباسای بهراد و شاهین و ملیکا رو حاضر کنه. بنده خدا شب نخوابید !! همه الگوها رو اماده کرده، خیاط ها هم سریع لباسا رو اماده می کنن و ان شالله تابلو و می دیم برای طراحی. ابرویی بالا انداختم و بدون اینکه چیزی در جواب نطق بالا بلندش بگم رفتم توی اتاق طراحی و دوخت. به این فکر می کردم که وقتی کار برند شایگان بگیره ، کم کم این اتاق چهل متری تبدیل به یه کارگاه خیلی بزرگ با کلی خیاط می شه. من جایی شایگان ذوق داشتم.

به همه سلام کردم و هجوم بردم سمت الگوها که رو میز بود و آقا اسماعیل و سودابه خانوم داشتن بررسیشون می کردن. یکی یکی الگوها رو برداشتم و نگاه کردم، هنوز برای سایز مشخصی کشیده نشده بود فقط یه طرح کلی بود. به نظر همه درست و به جا می یومدن، آقا اسماعیل و سودابه خانوم هم تاییدشون کردن. الگوها رو گذاشتم روی میز و گفتم:
– آقای شایگان بهترین کار اینه که خودتون با تولیدی پارچه تماس بگیرین و بگین یه سری از پارچه ها رو سریع تر می خوایم. سودابه خانوم بهتون می گن پارچه های این لباسایی که طراحی شدن کدوما هستن تا بهشون بگین.
شایگان سری تکون داد و همراه سودابه خانوم از اتاق رفتن بیرون. رفتم سمت آقا اسماعیل و گفتم:
– الان نیاز به اندازه ها داریم فکر کنم! چون اندازه هایی که توی پورتفولیو هم ثبت شده ممکنه خیلی هم به روز نباشه! از این مدل ها نمی شه انتظار به روز بودن رو داشت …
تاید کرد و گفت:
– موافقم، بهتره باهاون تماس بگیرین بیان که اندازه هاشون رو بگیریم. اینجوری به محض رسیدن پارچه کار دوخت رو شروع می کنیم و معطلی نداریم.
حق با آقا اسماعیل بود، رفتم سمت تلفنم. تنها شماره ای که از اون گروه داشتم بعد از شایگان شماره اردوان بود. باید با اردوان هماهنگ می کردم تا بچه ها رو به خصوص بهراد چموش رو سر ساعت مقرر بیاره فروشگاه. شماره اردوان رو آوردم اسمش رو لمس کردم و از آقا اسماعیل فاصله گرفتم. هنوز بوق دوم به سوم نرسیده بود که جواب دادم:
– جانم روژین جان!؟
باید سر فرصت برای صمیمیت یه دفعه متولد شده این آقا هم فکری می کردم. سعی کردم صدام از همیشه جدی تر باشه.
– آقای رضایی …
توی سلام پیش دستی کرد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– سلام ، آقای رضایی، یه زحمتی براتون داشتم. می خواستم تا یک ساعت دیگه آقای کاویان و بهراد و ملیکا رو همراه خودتون بیارین فروشگاه. خواهشاً سریع …
متعجب گفت:
– چیزی شده؟!
– نخیر، می خوایم اندازه هاشون رو بگیریم ، برای دوخت لازمه. بازم تکرار می کنم یک ساعت دیگه اینجا باشین …
اجازه ندادم بازم حرف بزنه که بخوام شاهد صمیمیت بیشترش باشم، با یه خداحافظی سرهم بندی شده قطع کردم. همون لحظه شایگان و سودابه خانوم هم برگشتن و گفتن پارچه ها هم اوکی شده. نفسی از سر آسودگی کشیدم، خدا رو شکر همه کارها داشت به خوبی سپری می شد.
***
همین که از در اومدن تو حضورشون رو از صدای شاهین تشخیص دادم:
– اینجا چه خبره؟!! این همه بریز بپاش؟!
و صدای هیجان زده اردوان:
– فکر کنم قراره تغییرات اساسی اینجا رخ بده ها! اینا همش از برکت حضور روژینه..

نچرخیدم، توجهی هم نکردم، حواسم رو داده بود به کارگرهایی که مشغول نصب استیج روی زمین بودن. وقتی اردوان مخاطب قرارم داد ناچراً نیم چرخی به سمتشون زدم:
– خسته نباشی روژین جان …
خط کشی که دستم بود و مخصوص کار کارگرها بود رو گذاشتم کنار بقیه وسایلشون، نیم قدمی بهشون نزدیک شدم، شاهین و بهراد کنار هم ایستاده بودن و ملیکا کمی عقب تر از اون دو، اردوان هم به فاصله چند قدمی از من. جلوش ایستادم، سرم رو کمی کج کردم و گفتم:
– آقای رضایی، خوشحال می شم اگه منو رضایت صدا کنین …
پوزخندی که نشست کنج لب شاهین رو دیدم، همینطور نگاه یخی و مات بهراد رو، این وسط انگار فقط ملیکا بیخیال به ما خیره شده بود. اردوان سعی کرد خیط شدین فجیعش رو بندازه رو دنده شوخی و مسخره بازی:
– رضایی و رضایت با هم قاطی می شه ها! از شانس خوبمون فامیلی هامون شبیهه ،پس چه بهتره که همه من و شما رو به اسم صدا بزنن.
ابرویی بالا دادم و گفتم:
– همین که شما رو به اسم کوچیک صدا کنن مشکل حل می شه!
بعد هم بی توجه به اینکه بازم می خواست برام نطق کنه راهمو کشردم سمت اتاق و گفتم:
– از این طرف لطفاً بچه ها …
یکی یکی به سمت جایی که گفتم رفتن . سودابه خانم و آقا اسماعیل روی صندلی هایی نشسته بودن و برگه هایی هم جلوشون بود تا اندازه ها رو بنویسن . خواستم از اتاق خارج بشم که شایگان روبروم ایستاد و گفت :
– روژین جان …۱
نگاه اردوان که گوشه ای ایستاده بود چپ چپ شد .. با شایگان مشکلی نداشتم .. ! اون مثل اردوان سعی نمی کرد بیخودی خودشو نزدیک کنه و سو استفاده … !
– بله .. ؟
– لطفا اندازه های بهرادو خودت بگیر ..
دستی به ته ریش چند روزه اش کشید و ادامه داد :
– البته اگه زحمتی نیست . آخه سودابه خانم و آقا اسماعیل مشغولن ..
سری به نشونه ی باشه تکون دادم و روی یکی از صندلی ها نشستم . کاغذ های که جدول اندازه گیری توشون بود رو هم از روی میز برداشتم و مقابلم گذاشتم . متری هم کنار دستم گذاشتم و به بهراد که گوشه ای ایستاده بود و دستاشو توی جیب شلوار کرده بود اشاره کردم که جلو بیاد . نگاه خشمگینی بهم انداخت و قدم از قدم برنداشت .
پوفی کشیدم و گفتم :
– سریع تر لطفا .. من بیکار نیستم !
شایگان دستی روی شونه ی بهراد گذاشت و گفت :
– بهراد جان خانم رضایت کار دارن . یکم زودتر خواهشا .
بهراد بدون این که جوابی به شایگان بده یا نگاهی بهش بندازه جلو اومد و مقابل میزم ایستاد . از روی صندلی بلند شدم و مترو توی دست گرفتم . نگاهی به جدول انداختم . باید از گردن شروع می کردم . جلو رفتم و مقابلش ایستادم . نگاهش دیگه خشمگین نبود و سعی می کرد بی تفاوت باشه . سر متر رو از جلو روی قسمت فرورفته ی زیر گردنش قرار دادم و دستمو دور گردنش تاب دادم و مترو پیچیدم دور گردنش . انتهایی ترین نقطه که به سر متر رسید رو خوندم و توی جدول یادداشت کردم .
حالا نوبت سرشونه بود . ابتدای مترو انتهای گردنش گذاشتم و از جایی که ماهیچه ی کناری گردن شیب پیدا می کنه تا جایی که سر بازوش رو اندازه گرفتم .
صورتش دیگه خشمگین نبود .. ! احتمالا فکر می کرد عاشق عضلات هیکلشم و می خوام به بهونه ی اندازه گیری … ای خدا .. حالا هم که دیده بود من اصلا دستم به بدنش نمی خوره حسابی تعجب کرده بود .. ! با این فکر براش افسوس خوردم .چرا فکر می کرد از همه برتره و همه براش می میرن .. ؟
کارور پشت و جلو ، اندازه ی بازو ، دور سینه ، قد سینه و اندازه ی بالا تنه و دستاشو هم نوشتم . نفس کشیدنش عصبی شده بود . چند دقیقه ای که گذشت با حرص گفت :
– تموم شد ؟
نگاهمو دوختم توی نگاه سیاهش . هنوزم از نگاه کردن به فک مستطیلیش امتناع می کردم . دوست نداشتم چشمم بهش بیفته .
– نخیر تموم نشده .. اگه حوصله نداری می تونی بری یکی دیگه رو انتخاب می کنیم .. ماشاالله تعدادتون کم نیست ..
پوزخندی روی لبش نشست و دستشو کرد توی جیبش . با جدیت گفتم :
– اون جایی که سوپر مدل صدات می کردن بهت یاد ندادن موقع اندازه گیری دستاتو از جیبت در بیاری .. ؟
نگاهش دوباره رنگ خشم گرفت . اما برام اهمیتی نداشت . هر چقدرم که مغرور و از خود راضی و بداخلاق باشه موقع کار باید بتونه با شرایط دیگران کنار بیاد . هر چند سوپر مدل بود اما مطمئنا توی همچین گروه هایی مقام لیدر و طراح و کسی که گروه رو از لحاظ مالی ساپورت می کنه ، بالاتره ..
– در ضمن ..
نگاه گذرایی به صورتش انداختم و گفتم :
– نمی دونم تا چه حد سیگار و مشروب استفاده می کنی .. اما توی این مدت باید هر دو ترک بشن .. یعنی برای هر سه تاتون .. هم به پوست و هم به هیکلتون و صد البته دهان و دندون آسیب می زنه و من با این آسیبا کنار نمیام .. ! – دیگه داری زیاده روی می کنی .. زندگی شخصیمه .. خودم می دونم چطور درستش کنم ..
پوزخندی زدم و گفتم :
– اِ .. ؟ پس دیگه به گروه و این حرفا نیاز نداری .. این گوی و این میدان .. خودت با پشتوانه ی خودت برو جلو ببین به کجا می رسی ..

تمام عضلات صورتش منقبش شدن . پوفی کشید و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم . توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم . تقریبا تمام قسمت های لازم رو اندازه گرفته بودم که آقا اسماعیل گفت :
– دخترم .. دور مچ توی جدول جا افتاده . اونم اندازه بگیر و پایین برگه یادداشتش کن . بهش نیاز داریم .
دستشو بی هیچ حرفی جلو آورد . یه پیرهن آستین بلند و استرج پوشیده بود . بدون این که نگاهی بهش بندازم ، در حالی که داشتم فکر می کردم که چه چیز دیگه ای توی این جدول جا افتاده ، گفتم :
– آستینتو بکش بالا .
آستینشو بالا کشید و منتظر شد . چند دقیقه ای طولش دادم و بعد دوباره مقابلش ایستادم . مترو دور دستش پیچیدم و گفتم :
– دستتو مشت کن .
همون کاریو که گفتم انجام داد . در حالی که اندازه رو یادداشت می کردم ، با صدای بلندی رو به شایگان گفتم :
– آقای شایگان این جدول نامرتب و نصفه نیمه رو کی تنظیم کرده .. ؟ دور بازو هم توش نوشته نشده ..
شایگان لب باز کرد که حرفی بزنه اما فقط به لبخندی نیم بند اکتفا کرد و چند لحظه بعد گفت :
– معذرت روژین جان .. یکم کارا عجله ای شد تو به بزرگواری خودت ببخش .
به سودابه خانم و آقا اسماعیل هم یادآوری کردم که دور بازو هم اضافه کنن . گویا هنوز کارشون تموم نشده بود و متوجه نبودن دور بازو توی جدول نشدن .
مترو روی بازوش قرار دادم چند لحظه فکر کردم . بعد مچشو گرفتم و دستشو خم کردم . وقتی دستش از آرنج خم شد بهش گفتم :
– سه تا از انگشتاتو ببند ..
همین کارو کرد . برجسته ترین قسمت بازوشو اندازه گرفتم و یادداشت کردم . نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
– تموم شد ..
بعد هم پشت میزم نشستم . وقتی خواست بره گفتم :
– آقای بهداد ..
برگشت و زل زد توی چشمام . خودمو مشغول با کاغذ ها نشون دادم و گفتم :
– عضلات بازو رو که فراموش نکردی .. ؟ در ضمن باید توی این مدتی که تا عکاسی اولیه وقت داری کمی هم لاغر تر بشی . هیکلت اصلا به مدلای دیگمون نمی خوره ..
دوباره از چشماش آتیش زد بیرون و گفت :
– اونا هیکلشون رو تغییر بدن . من وزنمو تغییر نمیدم !
شایگان که دید انگار داره کار به جاهای باریک می کشه جلو اومد و تکیه داد به میزم :
– چیزی شده بچه ها .. ؟
اشاره ای کردم به بهراد و نگاهمو چرخوندم روی شایگان :
– بله .. متخصص تغذیه که ندارین .. ! باشگاه هم که خبری نیست .. این آقا از نظر من مناسب بیل بُرد و تبلیغات اولیه نیست .. تنها در صورتی می تونیم ازش استفاده کنیم که وزنش کم بشه ..
شایگان هم خمی به ابروش انداخت و گفت :
– روژین جان ما به جز بهراد از هیچ کدوم اونا نمی تونیم استفاده کنیم .. !
پوزخندی روی لب نشوندم و گفتم :
– چرا .. ؟ چون خودتون هم می دونید که مدلای شرکت مثلا بوکرزتون به درد نمی خورن و از بین اون همه مدل ، تنها سه تاش .. احتمالا بتونه کمی مشتری و طرفدار جلب کنه !
شایگان نفسشو داد بیرون و سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه . بهراد که دیگه کاملا عصبی شده بود ، چشماشو ریز کرد و با لحن بدی گفت :
– ببین جوجه .. نمی تونی با این شرایط کار کنی هِری .. برو هر وقت چهار کلوم از مدلینگ یادت دادن برگرد ، صحبت می کنیم با هم .. !
نگاهمو تیز کردم توی چشماش و گفتم :
– اِ .. ؟ این طوریاس .. ؟ خیلی خب ..
رو کردم به شایگان و اردوان که حالا بهمون نزدیک شده بود و ادامه دادم :
– شما هم برید طراح پیدا نکنید .. گناه که نکردم .. ! لطف کردم از سفر و تفریحم گذشتم و اومدم .. و تازه دارم خودمو موقعیتم رو به خطر می اندازم .. !
کیفمو از روی میز برداشتم و خواستم برم که شایگان دستمو کشید :
– روژین جان .. صبر کن ..
دستشو پس زدم و در حالی که نگاه متعجب سودابه خانم و آقا اسماعیل و ملیکا و شاهین رو روی خودم حس می کردم از اتاق خارج شدم . پوزخندی روی لبم جا خوش کرده بود .. حالا برن و یکی مثل من پیدا کنن .. ! یا این که یکی از طرح های منو بپوشونن تو تن اون مدلای مسخره شون تا خوب حالشون رو بگیرم … !
خواستم از فروشگاه خارج بشم که با ساواش سینه به سینه شدم . قدمی به عقب گذاشتم و پوزخندمو کنار زدم . لبخندی روی لب نشوند و گفت :
– سلام خانم کوچولو .. شاران گفته بود بدون ماشین رفتی .. گفتم افتخار شوفریتونو بدین به بنده اجازه بدید برسونمتون خونه ..
صدای شایگان رو از پشت سر می شنیدم که ازم می خواست بایستم . اما بدون این که برگردم و نگاهی بهش بندازم ، با لبخند از ساواش تشکر کردم و سوار ماشینش شدم . شایگان هم نا امید و با اخمی غلیظ به مسیر ِ رفتن ما خیره شد ..
– چی شده .. ؟ چرا این قدر با عصبانیت زدی بیرون .. ؟
دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم با یه بازدم عمیق خودمو آروم کنم ..
– هیچی .. مدلای تازه به دوران رسیدشون لایق طراحی هایی نیستن که من با جون و دل می کنم .. ! بهتره برن یه جوجه طراح ترکی پیدا کنن و کارشونو با همون راه بندازن ..
ساواش لبخندی زد و گفت :
– من اصلا فلسفه ی کار کردن تو رو نفهمیدم .. ای بابا .. اومدی دو روز تفریح کنی .. کار واسه چیته .. ؟ اونم به قول خودت با آدمایی که دارن از تو استفاده می کنن ..
– من کارمو دوست دارم ساواش .. تمام زندگیم شده طرح و پارچه ..
ساواش خندید … چند لحظه بعد با صدایی جدی گفت :
– درکت می کنم .. من و تو مثل همیم .. منم اگه چند روز کار نکنم نمی تونم ادامه بدم ..
بعد از مکثی کوتاه .. ، با صدایی که لحنش تغییر کرده بود و کمی حالت غم داشت ، گفت :
– آدمای تنها واسه فرار از تنهایی و فکر و خیال ترجیح می دن تا می تونن از خودشون کار بکشن ..
به بیرون خیره شدم و گفتم :
– من اما تنهاییمو دوست دارم . این که خودم باشم و دنیای خودم .. کارم هم تمام زندگیمه …
– من این جا کلی طراح و مدل و گروه مدلینگ می شناسم .. گروه هایی که در سطح جهانی شناخته شده ان و هر وقت لب تر کنی می تونن استخدامت کنن .. این گروه های ایرانی خیلی کم موفق می شن .. !
سکوت کردم تا به حرفاش فکر کنم . بد هم نمی گفت .. اگه من داشتم با این گروه کار می کردم ، تنها به موفقیت خودشون فکر می کردم نه به شهرت خودم .. چون به هر حال بعد از شش ماه مجبور بودم برگردم و بشم همون روژین رضایت ..
کلافه بودم . دوست داشتم از اون گروه یه گروه ناب بسازم .. نه به خاطر خودم .. بلکه برای این که همیشه پیش خودم یه تجربه ی فوق العاده ی کاری داشته باشم که بهش افتخار کنم .. اما تا این وضعیت توی اون گروه برقرار بود نمی تونستم برگردم ..
باید با من و شرایطم کنار می اومدن .. ! این تنها راه برگشتم بود .. ! .

صدای زنگ گوشیم بلند شد . ساواش نیم نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت :
– لابد همین لیدره اس .. حالا می خواد کلی حرف بزنه که خانم خانما راضی بشی و برگردی ..
در جوابش گفتم :
– با حرف درست نمیشه .. باید عوض بشن و تبدیل بشن به چیزی که به صلاحشونه ..
گوشیمو از توی کیفم در آوردم و نگاهی بهش انداختم . شایگان بود . رد زدم و دوباره به بیرون خیره شدم .. الان وقت صحبت کردن نبود .. فعلا باید یه گوشمالی حسابی به مدلاش می داد…!

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام به وب خودتون خوش اومدید تو اینجا سعی کردم جدیدترین رمان ها و پرخواننده ترین رمان ها رو با فرمت های مختلف به شکل کاملا متفاوت و جدید برای دوست داران قرار بدم ... امیدوارم حس خوبی بهتون بده (((((((((تمام رمان ها رایگان هستن))))))))) اگه نتونستید رمانی رو دانلود کنید اسم رمان، فرمت مورد نظر، و ایمیلتون رو بذارید تا براتون ارسال کنم * اگه رمان مورد نظرتون رو پیدا نکردید پیام بذارید تا براتون قرار بدم* منبع رمان های این سایت اکثرا سایت wWw.98ia.com میباشد! در صورت نارضایتی نویسنده رمان از سایت برداشته خواهد شد!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون درباره ی سایت دنیای رمان چیه؟
    کدوم نوع از رمان ها رو بیشتر دوست دارید؟؟؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 30
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 97
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 345
  • بازدید سال : 9,859
  • بازدید کلی : 308,978