loading...
سایت دنیای رمان
آخرین ارسال های انجمن
fara بازدید : 5283 سه شنبه 26 خرداد 1394 نظرات (0)

گوشی رو که قطع کردم از جا بلند شدم. علاقه چندانی به گپ زدن با مامان نداشتم، ازش بدم نمی یومد، متنفر هم نبودم، ولی هیچ حرفی نداشتم که باهاش بزنم.

 

باقی در ادامه مطلب


باید می نشستم کنارش و دائم به هم می گفتیم خوب دیگه چه خبر؟!! جدی؟!! چه جالب! خوب دیگه چه خبر؟ مکالمه ای که چند بار توش دیگه چه خبر تکرار بشه نشون دهنده اینه که اون دو نفر هیچ حرفی برای هم ندارن. درست مثل من و مامان! دو سال بود که نه هم رو دیده بودیم و نه درست و حسابی با هم حرف زده بودیم. کل زندگیمون شده بود همین. گاهی بهم زنگ می زد، حالم رو می پرسید و بعد خداحافظی می کرد. به یک دقیقه هم نمی کشید کل حرفامون. انگار خودش هم می دونست حرفی برای گفتن نداریم که به محض بلند شدنم از داخل آشپزخونه بلند گفت:
– اتاقت رو برات آماده کردم دخترم … میدونم پرواز خستت کرده. استراحت کن برای شام صدات می زنم.
بی توجه به حرفاش چمدون بزرگتر رو کشیدم سمت آشپزخونه، وسط آشپزخونه ایستاده و نگام می کرد تا ببینه چی کار دارم. آشپزخونه با یه سکوی چند سانتی بلندتر از سطح زمین بود. چمدون رو بالا کشیدم و گفتم:
– اینا چیزاییه که می دونم نیاز داری. برات گرفتم …
چشمای مامان پر از قدردانی شد بسته گوشتی که دستش بود و مشخص بود تازه از بالای یخچال در آورده رو گذاشت روی میز کوچیک دو نفره وسط آشپزخونه نقلیش و گفت:
– چرا زحمت کشیدی عزیز دلم؟!
اومد طرفم، می دونستم می خواد بغلم کنه، هیچ عکس العملی نشون ندادم. منو کشید توی بغلش، دستام اطرافم آویزون مونده بود. کنار گوشم گفت:
– دختر عزیزمی ، پاره تنمی گل من!
ابروهام بالا پرید و گوشه لبام کشیده شد سمت بالا ، چیزی شبیه لبخند ولی حسی که توش موج می شد اسمش رو عوض می کرد! اسمش می شد پوزخند! لبخند با لذت زده می شه ولی پوزخند، یه نفرت ام پی تیری شده اس! مامان یه کم که منو به خودش فشرد وقتی هیچ عکس العملی ازم ندید سریع فاصله گرفت، گوشه چشمش رو پاک کرد و گفت:
– برو مامان، برو استراحت کن تو اتاقت … من این چمدون رو خالی می کنم.
سرمو تکون دادم و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنم زدم از آشپزخونه بیرون. چمدون کوچیکترم رو دنبال خودم کشیدم و بردم توی اتاقی که می دونستم مال منه. اتاقی با دکوراسیون یاسمنی، رنگ مورد علاقه زمان بچگی هام. اینجا رو بازم دیده بودم قبلاً، قبلنی که بازم از الان شادتر بودم. روژین تر بودم! اون موقع ها یه لبخند نشوند کنج لبم ولی الان حتی یه پوزخند هم خرجش نکردم. نشستم لب تخت چسبیده شده به دیوار و دکمه های مانتوم رو باز کردم. حسابی خسته بودم …
***
– tembel Kız (دختر تنبل)
لای چشمامو به زور باز کردم و با دیدن چشمای دریایی شاران، دختر خاله آلما از جا پریدم و مثل خودش به ترکی گفتم:
– چطوری گردنبند مروارید؟!!
شاران فارسی رو خیلی ضعیف می تونست حرف بزنه و برای همینم ترجیح می داد با زبون مادری خودش حرف بزنه. طبق معمول چشماش گرد شد، بدش می یومد معنی اسمشو بگم. با کف دست کوبید توی سرم و گفت:
– گردنبند مروارید خود بی معرفتی!
بدون جواب زل زدم بهش، تنها دوستی که بعد از امیرحسین داشتم شاران بود. درسته که بیشتر رابطمون مجازی بودی ولی بیشتر بدبختی هامو می دونست. بعضی از مجازی ها سگشون شرف داره به هزار تا از حقیقی ها! حسم گرفت، کل حسمو از توی نگاهم گرفت و بی حرف منو کشید توی بغلش، خدا رو شکر که ترکی می فهمیدم و می تونستم باهاش حرف بزنم، خدا رو شکر که یه همزبون داشتم که باهاش حرف داشته باشم برای گفتن. به یه دقیقه نکشید که خودش رو کشید کنار، تابی به چشمای خوشگل و آسمونیش داد و گفت:
– بلند شو! اومدی اینجا بخوابی؟! یا اومدی که بریم با هم خوش گذرونی؟! بلند شو کلی برنامه برات دارم. کلی حرف داریم با هم بزنیم! سه ساله ندیدمت دختر …
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
– شاران! بذار از فردا … اصلاً …
پرید وسط حرفم، دستم رو کشید و گفت:
– می گم بلند شو!!
چاره ای نبود، جلوی زورگوییش کم آوردم! از جا بلند شدم و دستم رو بردم به سمت پاهای بلند و خوش تراشش که با یه وجب شلوارکی که پوشیده بود سخاوتمندانه گذاشته بود در معرض دید، همین که قصدم رو از حرکت دستم خوند لگد پروند و جیغ زنون پرید از اتاق بیرون. لبخند نشست روی لبم … مگه می شد با شاران بود و روژین نبود؟!

شاران از اتاقم خارج شد و گفت منتظره تا آماده بشم . با لبخند به رفتنش نگاهی انداختم و به سمت دستشویی راه افتادم . دستشویی درست کنار اتاقم قرار داشت .
مقابل آینه قرار گرفتم . هنوز خسته بودم انگار . اما می دونستم که با شاران بودن آرومم می کنه … حالا که قول داده بودم باید خوش می گذروندم .. باید از تک تک ثانیه هام استفاده می کردم که مبادا اگه چند وقت دیگه به گذشته برگردم و بهش فکر کنم ، مثل همیشه افسوس بخورم … !
آبی به صورتم زدم و با کش مویی که توی دستم بود ، موهامو بالا بستم . لبخندی روی لب نشوندم و از دستشویی خارج شدم . خاله آلما روی کاناپه نشسته بود و داشت قهوه می نوشید . با دیدن من فورا فنجونو روی میز گذاشت و از جاش پرید . خندیدم و جلو رفتم . دوستش داشتم .. قبلا که مامان ایران بود ، موقع ایران اومدن به ما هم سر می زد اما با رفتن مامان دیگه این رفت و آمد ها به کل قطع شد . توی آغوشش مکثی کردم . شاران خوشبخت بود که مادری مثل ِ خاله آلما داشت ..
– چطوری خوشگل ِ خاله .. ؟
خندیدم و گفتم :
– هنوز این تیکه از زبونتون نیفتاده ها … !
نشست روی کاناپه و به من اشاره کرد که کنارش بشینم . به حرفش گوش کردم و اون به محض نشستنم ، دستمو گرفت و گفت :
– خب مگه ناحق می گم .. ؟
همزمان مامان از آشپزخونه خارج شد و گفت :
– روژین عزیزم امشبو با شاران برین بیرون . از خیلی وقت پیش به من گفته بود که روزای اول اصلا نمی ذارم روژین پیش تو بمونه … ! حالا هم که میگه امشب می خواد ببرت یه جایی که تازه تاسیس شده … چی بود اسمش شاران ؟
شاران اسمش رو به ترکی گفت و مامان سری تکون داد . منم که دیدم تقریبا داره دیر می شه .. ، از جام بلند شدم تا آماده بشم .
****
توی آینه چشم چشم می کردم که ببینم چیزی کم دارم یا نه … اما تیپم تکمیل بود .. شلوار شیری رنگ ِ کتون و چسب پوشیده بودم و یه تاپ کِرِم که از زیر سینه حالت فون پیدا می کرد با صندل اسپرت سفید و گردنبند . کیفمو از روی تخت برداشتم و گوشی ِ موبایلمو که خاموش بود توش انداختم . یادم باشه به شاران بگم که یه خط برام جور کنه .. کت سفید رنگ و کوتاهی هم توی کیفم گذاشتم که اگه هوا سرد بود روی لباسم بپوشم …
از اتاق بیرون زدم و همزمان با بیرون اومدنم شاران شروع کرد به ترکی غر غر کردن :
– چه کار می کردی پس .. ؟ دختر نمی گی این ترکا می بیننت این طوری پس می افتن .. ؟ تو شهر غریبی یکم مراعات کن .. این قدر خوشگل نباش !
و همزمان لپمو کشید که جیغ خفیفی کشیدم و دستشو محکم گفتم . همیشه روی لپم حساس بودم و به خاطر برجستگی ِ گونه هام ، هر کسی که می دیدم اولین کاری که می کرد این بود که لپمو می کشید !
بعد از خداحافظی با مامان اینا ، از خونه خارج شدیم و به سمت آسانسور رفتیم . شاران تند تند راجع به جایی که می خواستیم بریم اطلاعات می داد :
– وای روژین نمی دونی چه خبره که .. ! امروز قراره افتتاح بشه و همه چیز مجانیه .. ! واسه همین الان کلی دختر و پسر می ریزن اون جا و تا صبح رقص و پایکوبی برقراره .. ! وای خدا قرار کلی خوش بگذره …
خندیدم و گفتم :
– پس بگو چرا می خوای منو ببری اون جا .. ! مجانیه پس .. !
نشگونی از بازوم گرفت و با اخم تصنعی گفت :
– بی شعـــور !!! من همچین آدمی ام .. ؟
– کم نه .. !
خودش هم خنده اش گرفت و من در ادامه گفتم :
– راستی شاران .. اون آقا پسر ِ خوشتیپ که گفته بودی رو هم امشب ملاقات می کنیم .. ؟
همون موقع آسانسور متوقف شد و بیرون رفتیم .
– نه بابا .. امشب فقط دخترونه اس .. ! اونو ولش کن … !
حس کردم ناراحته . دستشو فشردم و از آپارتمان خارج شدیم . تا سر کوچه پیاده رفتیم و از اون جا تاکسی گرفتیم . همه چیز واسم جدید و نو بود .. به این تنوع و دگرگونی واقعا نیاز داشتم . حس می کردم لبخند هامم تازه شده . انگار واقعا قصدم این بود که زندگی کنم … !
حدودا نیم ساعت بعد ماشین متوقف شد و شاران هزینه رو حساب کرد . با هم از ماشین پیاده شدیم و به سمت ِ یه دیسکوی خیلی بزرگ راه افتادیم . از ظاهرش مشخص بود که حسابی جای با کلاسیه .. !
با هم وارد شدیم و همزمان صدای کر کننده ی موزیک به گوش رسید . همون طور که شاران گفته بود جای سوزن انداختن نبود . از توی تاریکی به سختی راهمون رو پیدا کردیم و جایی که با مبل های چرم ِ مشکی دیزاین شده بود نشستیم . وسط سالن پر بود از دختر و پسر که بین همدیگه و بدون این که همو ببینن داشتن می رقصیدن و بلند بلند می خندیدن .
ناخودآگاه لبخند زدم . معمولا وقتی وارد همچین مکان هایی میشی ، بیرون باید تمام دغدغه هاتو کنار بذاری و وارد بشی تا بتونی خوب لذت ببری .. باید فراموش کنی کی هستی یا چقدر مشکل توی زندگیت داری .. باید فقط به لحظه توجه کنی و به آدم ها .. کسایی که شاید خیلی بدتر و بدبخت تر از تو باشن اما این بدی ها رو بین خنده های بلندشون سرکوب می کنن !
شاران دستمو فشرد و گفت :
– بابا رسیدی ترکیه … ! چرا هنوز تو هوایی تو ؟؟ بیا پایین ببینم .. !
نگاهی بهش انداختم که ادامه داد :
– چی می خوری .. ؟
سفارشم رو دادم و گارسون یادداشت کرد . شاران مشغول دید زدن اطراف شد و بعد از چند لحظه گفت :
– اونا رو می بینی .. ؟ شرط می بندم ایرانی ان !!
نگاهی به محل ِ اشاره اش کردم . اوه خدای من .. ! همون دخترای گروه ِ مدلینگ … خنده ام گرفت . شاران حق داشت اون طور بخنده .. از رنگ ِ جیغ ِ نارنجی ِ موهای یکیشون و لباس یکی دیگه که به سختی به زیر باسنش می رسید و همچنین آرایش جیغشون اصلا بعید نبود .. ! هر چند عده ی خیلی کمی از ایرانی ها این طور هستن اما یه سری هم وقتی که از کشور خارج می شن و به خصوص روزای اول ..، این قدر خودشون رو توی بی حجابی و آرایش خفه می کنن که نگو .. !
دخترا با که با کفشای پاشنه بلندشون ترق ترق می کردن و تند تند به سمت ِ پیست رقص می رفتن .. ، یه دفعه ایستادن و با عصبانیت به نقطه ای خیره شدن .
بیخیال اونا شدم و نوشیدنیم رو که تازه گارسون آورده بود از روی میز وسط برداشتم و به لبم نزدیک کردم . شاران گفت :
– زود تند سریع اینو بده بالا که می خوام وسط رو آباد کنیم با هم دیگه .. !
خندیدم و به فارسی گفتم :
– او او او … ! من از این کارا بلند نیستم ..
اخمی کرد و گفت :
– غلط کردی .. پس آوردمت این جا از بدبختی هامون واسه هم بگیم .. زود باش بخور اینو ببینم .. !
همون طور که گفت .. ، چند دقیقه بعد به زور دستمو کشید و بردم وسط .. هیچ کس به ما نگاه نمی کرد و هر کسی مشغول رقصیدن با پارتنر ِ خودش بود . شاران مقابلم ایستاد و تند تند خودشو با ریتم آهنگ تکون می داد . می دونستم چندین مدل ِ رقص رو به واسطه ی کلاسای رنگارنگی که رفته بلده و الان حسابی رومو کم می کنه .. !
بعد از ده دقیقه خستگی رو بهانه کردم و کنار کشیدم . شاران همون وسط موند و من به تنهایی به قسمت ِ بار رفتم تا چیزی واسه خودم سفارش بدم .
وقتی نزدیک بار شدم .. ، متوجه شدم که این قسمت به مراتب خلوت تره . سالن ِ اون جا طوری بود که پیست رقص و بخشی که می تونستی بشینی یه سمت بود و بار با فاصله از اون جا قرار داشت . هم می تونستی توی سالن بشینی تا برات نوشیدنی بیارن و یا این که مقابل ِ قسمت اپن بار بشینی که این قسمت بیشتر مخصوص آدمای افسرده و فراری از جمع بود البته !
جلو رفتم و به ترکی سفارش خودم رو دادم که متوجه نگاه خیره ای روی خودم شدم . سرمو برگردوندم و به جفت دستیم نگاهی انداختم که با دیدن ِ کاویان رسما جا خوردم .. !

همین که دید نگاش می کنم سرش چرخید و من تازه تونستم کنارش بهراد بهداد رو هم ببینم! توی یه دستش سیگارش بود و توی دست دیگه اش گیلاس نوشیدنیش!!! برای جای تعجب داشت، بی توجه به هر دونفرشون که پیدا بود اصلا توی باغ نیستن، صورتم رو چرخوندم. از دیدنشون خیلی هم جا نخوردم، لابد با همون دخترها اومده بودن. مثل اینکه آوازه مجانی بودن امشب به گوش همه ایرانیان حاضر در ترکیه رسیده بود. رو به دختری که مسئول بار بود و پیشبند سورمه ای روی تاپ و دامن صورتی رنگش بسته بود به ترکی گفتم:
– یه شات مارتینی لطفا!
دختره سری تکون داد و چند لحظه بعد مارتینی خوش رنگ جلوم بود. از هفت دولت آزاد خواستم نوشیدنیمو بخورم که صدای خنده شاهین کاویان و بعد از اون صدای اعتراض بهراد بلند شد:
– نخند شاهین! اصلا چیز خنده داری نیست!!
– اتفاقا هست!
آدم فضولی نبودم ولی خواه ناخواه حرفاشون رو که با صدای بلندی رد و بدل می شد رو می شنیدم.
– هه! بخند ، هیچ اهمیتی نداره برام. اینم مثل بقیه حلش می کنم …
– می شه اینقدر سیگار نکشی؟!! حرفه تو حرفه ای نیست که بشه توش به این راحتیا سیگار کشید یا الکل مصرف کرد! می فهمی؟!! امروز زیاده روی کردی!!
– چاره اش دوبار جرمگیری رفتنه.
– پوستتو چی کار می کنی؟!! من برای خودت می گم با این روندی که تو پیش گرفتی خیلی زود باید خودت رو بازنشسته کنی!
صدای بهراد به فریاد تبدیل شد:
– می کنم! به درک! به جهنم! همه تون بمیرین!!
خواست با سرعت از شاهین فاصله بگیره که شاهین سریع دستش رو گرفت و گفت:
– هی پسر ! صبر کن ببینم! داریم حرف می زنیم …
بهراد دستش رو کشید و گفت:
– هیچ عهدی روی کره زمین وجود نداره که بشه دو کلمه باهاش حرف زد و نصیحت چرت و پرت تحویلت نده! دست از سرم بردار شاهین!
شاهین خواست یه چیزی بگه که نگاه بهراد با نگاه من تلاقی کرد و میخ چشماش توی چشمام فرو رفت. خواستم نگاهم رو بدزدم، خواستم خیره بشم به جام خوش رنگ مارتینیم! خواستم وانمود کنم هیچی نشنیدم، ولی برای هر خواستنی دیر بود! دیر بود ولی من هم کار خودم رو کردم، نگاهم رو دزدیدم که دادش از جا پروندم:
– هی خانوم! اومدی سینما؟!!
بی اختیار از روی صندلی پایه بلند، بلند شدم. انتظار مداشتم به روم بیاره، با خودم حساب یه چپ چپ رو کرده بودم فقط. برای همین هم بی اراده از جا بلند شدم. شاهین سعی کرد جلوی بهراد رو که به شدت زخمی و تیرخورده بهم خیره مونده بود رو بگیره:
– آروم باش بهراد! اون که نمی فهمه چی می گی! خارجیه!! زشته کنترل کن خودتو.
قیافه نسبتا غربی من با اون موهای بلوند و چشمای رنگی باید هم این ذهنیت رو تو ذهن شاهین ایجاد می کرد. بهراد بی توجه دست شاهین رو کنار زد، یه قدم جلو اومد و گفت:
– با تو بودم! می گم اومدی سینما؟!! سناریو رو دوست داشتی یا بدم یکی دیگه برات بنویسن؟! به چی زل زدی؟!!
دستم رو کشیدم سمت پیش خوان بار، گیلاس مارتینی رو برداشتم و همینطور که زل زده بودم توی چشمای بهراد یه نفس سر کشیدم! لعنتی! لعنت به چشمای سیاهت! لعنت به نگاه وحشیت! لعنت به فک مستطیلیت! لعنت به تو! لعنت به من! لعنت به باعث و بانی حال من! لعنت به آفریدگار روژینی که روژین نبود! لعنت به تلخی زهر مانند نوشیدنی داخل جام، لعنتی به هر نوشیدنی که مثل شوکران جونم رو نمی گرفت. گیلاس رو گذاشتم همونجایی که قبل از خالی شدن بود. نفس عمیقی کشیدم، نگاه نگران و نگاه بی منطق بهراد هنوز روی من خیره بودن و نگاه من در حال و احوالات سوزنده خودش سیر می کرد. نگاه از هر دو نگاه گرفتم و رفتم … می تونستم سنگینی نگاهشون رو پشت سرم حس کنم. ولی مهم نبود! به هیچ عنوان. گرمم شده بود، شاران رو وسط پیست تشخیص دادم و رفتم کنارش، خندید و کنار کشید، جوری غرق آهنگ و ملودیش شده بود که مطمئن بودم من رو درست ندیده. ایستادم جلوش، پارتنر نداشت، می تونستم پارتنرش بشم … آهنگ تند و تیز تارکان فضا رو به لرزه انداخته بود. دختر و پسر روی پا بند نبودن، رقص نور و فضای به وجود اومده با حال و هوای منی که تو فضا بودم حسابی جور جور بود. سرم گرم بود، تنم گرم تر! شاران یه قدم فاصله گرفت و گفت:
– گرممه می رم نوشیدنی بخورم، می خوری؟!
داد کشید تا شنیدم. فقط سرم رو تکون دادم و شاران محو شد. جای شاران سریع پر شد، دختری پشت به من با پارتنرش هیجان زده می رقصید و در تلاش و تکاپو برای جلب توجه بیشتر بود. کمی با فاصله از من دختر مو نارنجی هم وطنم با دوست شکلاتی رنگش به همراه دختر چشم سبزی که توی هواپیما غر به جون اردوان می زد مشغول تخلیه هیجاناتشون بودن. حتی اینجا هم به همه فخر می فروختن و خدا رو بنده نبودن. دیسکو رو دوست داشتم، نه برای احساسات مخربش، برای خودم بودنش! برای اینکه برام مهم نبود کی هستم، چی کاره هستم، باید چه ژستی داشته باشم، چه رفتاری داشته باشم. می تونستم خودم باشم! بخورم! برقصم! جیغ بکشم! دست شاران به سمتم دراز شد و بلند جیغ کشید:
– cheers!
جام رو از دستش گرفتم، بی توجه به محتویاتش سر کشیدم، سوختم ولی سوختنش به خنک شدن بعدش می ارزید! مثل خودش بلند گفتم:
– Cheers!
ورجه وورجه و بالا و پایین پریدن برام راحت شده بود، دیگه جون نمی کندم برای تکون خوردن، برای خندیدن، خنده از لبم دور نمی شد و شاران با اون موهای لخت سیاه مشغول دلبری برای من بود! منی که بی دلبری عاشق این دختر شیطون و ساده و بازیگوش بودم. کم کم داشتم نفس کم می آوردم، سرم بدجور گیج می رفت و همه جا رو محو می دیدم …

 

دو سه بار پشت سر هم سرفه کردم . معده ام به این وضعیت اصلا عادت نداشت . چشمام خواب می رفت اما سعی می کردم باز نگهشون دارم . من چم شده بود .. واقعا خودم شده بودم یا سعی داشتم از واقعیت های خودم فرار کنم .. ؟ نمی دونستم .
دست شاران رو پس زدم و آروم گفتم :
– دارم می رم دستشویی
اما صدام اون قدر آروم بود و سر و صدای اون جا اون قدر زیاد که اصلا متوجه نشد . بدون توجه به مسیرم قدم برمی داشتم و بعد از کلی پرسه زدن توی فضای دیسکو بالاخره دستشویی رو پیدا کردم . بدون توجه درو باز کردم و سرمو انداختم پایین که برم داخل . اما همین که خواستم به سمت یکی از روشویی ها برم که آبی به صورتم بزنم با یه غول مواجه شدم که مقابل آینه ایستاده بود . چشمای خمارمو بیشتر باز کردم و بهش خیره شدم .
وای نه .. دوباره این یارو .. توی اون شرایط هر چقدر فکر کردم نمی فهمیدم که توی این دستشویی چه کار داره . بهراد یه پوزخند خیلی زشت نثارم کرد و آبو باز کرد و به تصویر خودش توی آینه خیره شد . همون لحظه مردی از توی دستشویی کناری بیرون اومد . لبمو گاز گرفتم . خدای من .. اشتباهی اومده بودم توی دستشویی مردونه !
سرخ شدم .اینو به وضوح حس می کردم . سرمو انداختم پایین و فقط خواستم از اون جا دور بشم . سریع درو باز کردم که برم بیرون ولی همون موقع یه نفر جلوم سبز شد . سرمو بالا نیاوردم . فقط گفتم :
– تو چته دیگه .. ؟ برو کنار ..
اومد رد بشه که منم همزمان تکون خوردم و دوباره مقابل هم قرار گرفتیم . سرم داشت گیج می رفت و تاثیر ِ مزخرف الکل لحظه به لحظه روی رفتار و حرف زدنم بیشتر می شد .
– نمی شنوی .. ؟ میگم برو کنار ..
اما صدام اون قدر واضح نبود که حتی به گوش ِ خودم برسه !خواستم دوباره رد بشم که بازوم محکم به بازوش خورد و نزدیک بود بیفتم . اما همون لحظه دستم بین انگشتاش قفل شد . از بین پلکای روی هم رفته ام نگاهی بهش انداختم . یه تصویر مبهم می دیدم .
چند تا کلمه به انگلیسی گفت که اصلا نفهمیدم چی می گه . سعی کردم صدامو بالاتر ببرم و این بار گفتم :
– ولم کن . چرا اذیت می کنی .. ؟ می گم برو کنار ..
سرم به شدت درد می کرد . خواستم از اون جا بزنم بیرون که این بار نزدیک بود کله پا بشم . دستمو به دیوار گرفتم و سرمو به بازوم چسبوندم . دوباره همون صدا توی سرم زمزمه شد .. اما این بار به فارسی :
– فکر کنم حالتون بد باشه . این جا دستشویی مردونه اس اشتباهی اومدین . بذارید کمکتون کنم .
دقیق نمی شنیدم . اما می خواستم خودمو از اون شرایط نجات بدم . پسره یکم بیشتر بهم نزدیک شد که همون موقع یه نفر با صدای عصبی و بلندی گفت :
– میشه این مسخره بازیا رو ببرید یه جای دیگه .. این اسمش دره .. ! محل رفت و آمد .. ! نه ایستادن و دل و قلوه رد و بدل کردن !
برگشتم و بهش نگاهی انداختم . خوب می شناختمش . با این لحن ِ نیش دار و چشمای عصبیش .. دوباره نگاهم به فک مستطیلیش افتاد و لبمو گاز گرفتم . اون قدر محکم که شوری خون رو حس کردم . دستمو طوری کشیدم که قفل ِ انگشتای اون یارو که متوجه شده بودم شاهینه از روی بازوم ، باز شد و شروع کردم به تند تند قدم برداشتن . به سمت ِ اولین صندلی ِ خالی رفتم . سرمو بین دستام گرفتم و با گوشه ی شستم خون ِ روی لبمو پاک کردم . چند دقیقه گذشت که صدای شاران به گوشم رسید :
– کجا بودی دیوونه .. ؟ همه جا رو دنبالت گشتم .
بهم نگاهی انداخت و وقتی دید حالم اصلا خوب نیست ، گفت :
– من میرم برات قهوه بگیرم .. نگاه کن چی به روز ِ خودش آورده ..
شاران سریع از اون جا دور شد . سرگیجه امونم رو بریده بود . ناگهان از جا بلند شدم . بدون توجه شاران که رفته بود واسم قهوه بگیره یه راست به طرف در خروجی راه افتادم . از بین چند تا دختر و پسر رد شدم و پریدم بیرون . حس کردم یه نفر داره دنبالم میاد اما مهم نبود . نفس عمیقی کشیدم . واقعا به هوای آزاد نیاز داشتم . از این شرایط ِ خودم بیزار بودم . جلوی اولین تاکسی دست بلند کردم و پریدم داخل .
نم نم ِ بارون روی شیشه های ماشین برخورد می کرد . سرمو به شیشه فشار دادم . سرما به تمام ِ تنم نفوذ کرد . دستمو جلوی دهنم گرفتم و هایی کردم . بوی گند ِ الکل توی سرم پیچید و سر دردمو بدتر کرد . چشمامو بستم و پشت ِ سرمو چسبوندم به نرمی ِ پشتی ِ صندلی . صدای سوزناک ِ زنی به ترکی می خوند و کم کم به خلسه ای فرو رفتم .
حس کردم یه نفر داره تکونم می ده . اخمامو درهم کردم و چشم باز کردم . راننده تاکسی بود که با اخم گفت به مقصد رسیدیم و باید پیاده شم . نگاهی به اطراف انداختم .بارون قطع شده بود و جلوی خونه بودیم . دنبال کیفم گشتم . اما دیدم نیست .
عصبی پوفی کشیدم و از راننده خواستم چند لحظه صبر کنه .. راننده نگاه بدی بهم انداخت و ناچارا موافقت کرد . از ماشین پیاده شدم و سریع زنگ ِ خونه ی مامان رو زدم . خاله آلما آیفون رو برداشت و با تعجب پرسید :
– روژین تویی ؟
با صدای ناله مانندی گفتم :
– آره خاله . میشه بیست لیر با خودتون بیارین پایین .. ؟
بدون این که انتظار جواب داشته باشم ، از آیفون دور شدم و کناری ایستادم . هوا سرد شده بود . دستامو توی بغلم جمع کردم و منتظر شدم . راننده از ماشین پیاده شده بود و به ساختمون نگاه می کرد . چند لحظه بعد خاله بدو بدو از ساختمون بیرون زد و گفت :
– چی شده روژین ..؟ شاران کجاست ؟
پول رو از دستش گرفتم و به راننده دارم . راننده زیر لب چیزی گفت و سوار ماشینش شد . همون طور که وارد ساختمون می شدم گفتم :
– بعدا توضیح می دم خاله ..
– تو که منو دق مرگ کردی .. چیزی شده ؟
– نه خاله جون . من حالم خوب نبود اومدم خونه .. کیفم رو هم جا گذاشتم . شاران موند ..
– آخه شاران چطور تو رو تنها فرستاد .. ؟ مگه میشه .. ؟
توی آسانسور ایستادم . خاله از چشمامو و وضعیتم فهمید که حالم خوب نیست واسه همین پیله نکرد . ناگهان توی همون وضعیت یادم افتاد که شاران اصلا خبر نداره . سریع گفتم :
– خاله میشه به شاران زنگ بزنی .. ؟ بگو که روژین خونه اس ..

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام به وب خودتون خوش اومدید تو اینجا سعی کردم جدیدترین رمان ها و پرخواننده ترین رمان ها رو با فرمت های مختلف به شکل کاملا متفاوت و جدید برای دوست داران قرار بدم ... امیدوارم حس خوبی بهتون بده (((((((((تمام رمان ها رایگان هستن))))))))) اگه نتونستید رمانی رو دانلود کنید اسم رمان، فرمت مورد نظر، و ایمیلتون رو بذارید تا براتون ارسال کنم * اگه رمان مورد نظرتون رو پیدا نکردید پیام بذارید تا براتون قرار بدم* منبع رمان های این سایت اکثرا سایت wWw.98ia.com میباشد! در صورت نارضایتی نویسنده رمان از سایت برداشته خواهد شد!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون درباره ی سایت دنیای رمان چیه؟
    کدوم نوع از رمان ها رو بیشتر دوست دارید؟؟؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 20
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 51
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 365
  • بازدید ماه : 1,166
  • بازدید سال : 10,680
  • بازدید کلی : 309,799