loading...
سایت دنیای رمان
آخرین ارسال های انجمن
fara بازدید : 3821 سه شنبه 26 خرداد 1394 نظرات (0)

بدون هیچ حرفی تا دم ِ در خونه رسوندم . اما مشخص بود که دلش می خواد بازم حرف بزنه و منو قانع کنه . یه جورایی حرفاش رو قبول داشتم ، خودمم می دونستم اینجا می تونم پیشرفت زیادی داشته باشم . با وجود حس ِ بدی که نسبت به تهران و ایران داشتم ، کار کردن توی یه کشور دیگه چندان هم بد به نظر نمی رسید ..

باقی در ادامه مطلب.

اونم وقتی که مطمئن بودم که شرایط بهترین در انتظارمه .. با این وجود تردید داشتم . نمی خواستم از چاله به چاه بیفتم . موقعیتم توی ایران و پیش ِ امیرحسین یه موقعیت ِ ثابت بود که حالا حالا ها قرار نبود خراب بشه . اما اینجا ..
ماشین رو روبروی خونه ی مامان نگه داشت و برگشت به سمت ِ من ؛ بعد هم به آرومی و شمرده گفت :
– راجع به کار فکر کن .. اگه بخوای و بری دنبالش می تونی خودتو بسنجی . لااقل همین چندماهی که اینجایی .. اصلا قرارداد نبند . اگه دوست نداشتی برگرد به آغوش همون ایران جونت ..
لبخند تلخی زدم و گفتم :
– بهش فکر می کنم ..
خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم . وقتی با کلید ِ اهدایی ِ مامان در ِ ساختمون رو باز کردم و وارد شدم ، نگاهم افتاد به باغچه و گل ها . یاد قولی که روز اول به خودم دادم افتادم . این که از این باغچه ی کوچولو کلی عکس بگیرم . اون روز که تازه اومده بودم .. ، تازه هوای ایران از سرم افتاده بود ، فکر می کردم قراره کلی خوش بگذرونم . اما تازه فهمیدم که هیچ خوش گذروندنی وجود نداره . گذشته و شغل و زندگی ِ من چیزی نیست که بخواد با خارج شدن از کشور دست از سرم برداره یا تغییر کنه .
با بی حوصلگی در خونه رو باز کردم و وارد شدم . گویا مامان هنوز نیومده بود چون چراغ ها خاموش و خونه سوت و کور بود . بدون روشن کردن چراغا یه راست به سمت ِ اتاقم رفتم . وقتی توی آینه قدی ِ اتاق خودمو دیدم .. ، پوزخندی زدم . چه تیپی زده بودم واسه امشب . همه ی لباسامو در آوردم و پرت کردم گوشه ی اتاق . یه پیرهن ِ نخیِ یاسی که خودم دوخته بودم ، پوشیدم و روبروی آینه ایستادم . دستمال مرطوبی از بین وسایلم بیرون کشیدم و محکم کشیدم روی چشمام . ریمل و خط چشم بخش شد توی صورتم . از بین ِ سیاهی ِ آرایش گذشتم و رسیدم به چشمای یخیم . خیلی وقت بود که اثری از احساس توشون نبود . حتی احساس پشیمونی یا ترس .. یا نگرانی .. خیلی وقت بود که من همه ی احساسمو ریخته بودم پای کار و طرح زدنام .. ، وقتی عصبانی بودم از رنگای تند و طرح های خیلی جیغ استفاده می کردم . وقتی مهربون و آروم بودم رنگای لایت به کار می بردم . وقتی عصبی می شدم ، قیچی دستم می گرفتم و طرحامو پاره می کردم . همه چیز ِ من وصل شده بود به کارم .
بعد از پاک کردن ِ صورتم ، از جلوی آینه بلند شدم که صدای در ِ خونه اومد . بدون این که عکس العملی از خودم نشون بدم ، خزیدم توی رخت خوابم . چشمامو بستم اما دوباره تمام ِ اون صحنه ها شروع کردن به رژه رفتن جلوی چشمام . پوفی کشیدم و لپ تاپو از زیر تخت بیرون کشیدم . روشنش کردم تا خودمو با مدل ها و طرح هام سرگرم کنم و یکم از آشفتگیم کم بشه ..

***
صدای زنگ گوشی روی اعصابم بود . کلی به خودم فحش دادم که اصلا خط و موبایل واسه چیم بود . عصبی یکی از چشمامو باز کردم . نور ِ آفتاب خورد توی چشمم و بداخلاق تر شدم . گوشیو از روی میز برداشتم و به شماره نگاهی انداختم . ناشناس بود اما با کد ِ ترکیه . کنجکاو شدم .. یعنی کی می تونست باشه ! ؟؟ دکمه ی پاسخ رو زدم و با صدایی شبیه به ناله ، به ترکی گفتم :
– بله .. ؟
اما در کمال تعجبم ، یه آقایی به فارسی گفت :
– خانم رضایت خودتون هستین ؟
صدامو صاف کردم و گفتم :
– بفرمایید .. !
– من شایگان هستم .. به جا آوردید .. ؟
سرمو خاروندم و توی جام نشستم . یکم که فکر کردم تازه فهمیدم چی شده و چه خبره .. با تعجب گفتم :
– بله آقای شایگان .. خوب هستید ؟
– خیلی ممنون .. مثل اینکه از خواب بیدارت کردم روژین جان .. معذرت می خوام ..
– نه این چه حرفیه .. ؟ فقط تعجب کردم که ..
– بله متوجهم . راستش من شماره ات رو از امیرحسین گرفتم .
کم کم همه چیز مجهول تر می شد . شماره ی من .. امیرحسین .. ! دیشب قبل از خواب به امیرحسین پیام دادم و گفتم که خط خریدم . اما نمی دونم چرا هنوز بیست و چهار ساعت نشده شماره ام افتاد دست این یارو .. !
– روژین خانم هستی ؟
– بله .. بله .. چیزی شده ؟
– چیزی که نه . راستش من الان ترکیه ام .. به یه مشکلی برخورد کردیم در زمینه ی حرفه ی تو . با امیرحسین که صحبت کردم متوجه شدم که ترکیه ای .. می خواستم اگه مایل هستی یه ملاقات با هم داشته باشیم …
– در چه مورد .. ؟
– گفتم که .. در مورد حرفه ی خودت..
– میشه واضح تر توضیح بدین ؟
مکثی کرد و یه نفس عمیق کشید . انگار شک داشت که توضیح بده یا نه ..
– ببین روژین جان . ما یه برند تازه تاسیس داریم . با یه سری مدل که اغلب ایرانی هستن . یعنی به تازگی یه گروه رو وارد ترکیه کردیم . این مدل ها رو از شرکت مدل بوکرز توی ایران درخواست کردم و مطمئنا شما اونا رو می شناسی . لیدر این گروه اردوان رضاییه که در واقع آقای رضایی مدیر عامل شرکت بوکرزه .
مکثی کرد و همون موقع دهن ِ من مثل چی باز شد .. ! ای بابا .. دوباره قهوه و مانتو و معذرت خواهی جلوی چشمام جون گرفت .. ! مثل این که این بشر و تصادف های وقت و بی وقتش دست از سر ِ من برنمی داشت .. !
– حرفمو کوتاه می کنم . طراح ما هم یکی از بهترین طراح های ترکیه بود که از قبل باهاش قرارداد بسته بودیم . اما طی یه سانحه این طراح جون خودش رو از دست می ده … و الان این گروه پا در هوا مونده . اردوان گفت که شما رو توی فرودگاه دیده و متوجه شده که طراح هستی . منتها مشخصات کاملت رو نداشته ولی تا یکم تعریف کرد شما به ذهنم رسیدی. من با امیرحسین صحبت کردم و متوجه شدم که خودت بودی و برای چند ماه ترکیه هستی . خواستم اگه میشه ملاقاتی در زمینه ی همکاری با هم داشته باشیم .
حسابی رفته بودم توی خلسه .. یه کُما .. ! باورم نمیشد … منی که دیشب این قدر با خودم کلنجار رفتم و به هیچ جایی نرسیدم ، حالا یه دفعه ای پیشنهاد کار بهم شده .. ! این تصادفِ زمان محال بود .. ! بی اختیار گفتم :
– من باید فکر کنم .. خودم باهاتون تماس می گیرم .
– روژین خانم .. من کارم گیره .. گروه حسابی آشفته اس و من فقط چند روز تا بستن ِ قرارداد مهلت دارم . خواهش می کنم تا فردا صبح به من خبر بده …
– باشه آقای شایگان . من تا قبل از بیست و چهار ساعت آینده جوابم رو بهتون می دم ..
– خیلی ممنون .. خداحافظ ..
گوشی که قطع شد .. ، تازه عقلم اومد سر جاش .. از جام پریدم و با کلی استرس شماره ی امیرحسینو گرفتم . با شنیدن ِ صدا و هیجانم شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن . منم که مسخ شده بودم فقط به حرفاش گوش می دادم و در واقع هیچی نمی فهمیدم . بعد از چند دقیقه یهو گفت :
– حیف که اینجا نیستی وگرنه یکی می زدم زیر گوشت که این طوری نری تو هپروت ! کجایی دختر ؟
– هان .. ؟ دارم گوش می دم
– تو که اینقدر مشتاقی دیگه فکر کردن برا چیته ؟ زنگ بزن بگو میام دیگه .. فقط حواست باشه روژین .. ! اگه هوس کنی موندگار شی من می دونم و تو .. ! اصلا حتی به این موضوع فکر نکن ! اول و آخرش مال ِ خودمی فهمیدی ؟
روی کاناپه ی وسط هال لم دادم و در حالی که به یه نقطه خیره شده بودم ، گفتم :
– من نمی مونم . اصلا مطمئن نیستم که قبول کنم .. !
– من حرفامو زدم دیگه . الانم می ذارم که خودت تصمیم بگیری . فقط فکرتو آزاد کن و مثل همیشه همه چیزو در نظر بگیر .. باشه دختر کوچولو ؟
لبخندی زدم و گفتم :
– مثل همیشه آرامش بخشی !
– برو دیگه خودتو لوس نکن . وقتی تصمیم نهاییتو گرفتی به من هم خبر بده !

از اتاق که رفتم بیرون مامان جلوی تی وی نشسته و مشغول نوشیدن قهوه بود. می دونست کجا می رم ، نگاش اومد سمتم، توی نگاهش چیزی بود که همه با عنوان خریدار ازش یاد می کردن! اول از همه به کت مشکی براق خوش دوختم خیره شد که زیرش یه تاپ چسبون یقه سه سانتی از جنس ریون پوشیده بودم و بعد از اون به شلوار چسبون قرمز رنگم که تا سر زانو به وسیله بوت های پاشنه ده سانیتم پوشیده شده بود و کیف بزرگ سیاه رنگم که دسته کوچیکی داشت و روی دست قرار می گرفت. موهامو طبق معمول دم اسبی بسته بودم و چشمامو با سایه سیاه رنگ حسابی کشیده بودم. مامان لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
– برو دخترم! مطمئنم موفق می شی!! تو همیشه تو کارت عالی بودی و عالی هم می مونی.
باز در جواب حرفش یه پوزخند تحویل گرفت و بازم به روی خودش نیاورد. زیر لب چیزی شبیه خداحافظی زمزمه کردم و زدم از خونه بیرون. می دونستم کجا و برای چی می رم ، از خودم حسابی مطمئن بودم ولی از کسایی که قرار بود باهاشون کار کنم نه. شایگان مرد محترم و خوبی بود، ولی آیا می تونستم با اردوان و دار و دسته اش کنار بیام؟ با اون دخترای افاده ای که از مدل و مادلینگ بودن فقط ادش رو یاد گرفته بودن؟!! آیا می شد سلیقه خودم رو به اونا تحمیل کنم؟! می تونستم از اونا انتظار حرف گوش بودن رو داشته باشم؟!! زیاد مطمئن نبودم. ولی چاره ای نبود! این دقیقاً چیزی بود که من بهش نیاز داشتم، یه گروه تکمیل نوپا برای نشون دادن و مطرح کردن خودم. لبخند محوی زدم و سوار تاکسی شدم که خبر کرده بودم. از خونه مامان تا فروشگاه شایگان راه زیادی نبود. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم ، خواستم کمی فکرم رو آزاد کنم که اونجا فرش تر باشم ، ولی با شنیدم صدای زنگ موبایلم به افکار خودم خندیدم. آسایش خیلی هم به من نمی یومد. با دیدن شماره امیرحسین دکمه سبز رو کشیدم و جواب دادم:
– جانم امیر؟
لبخندی که روی لبش شکل گرفت رو از این فاصله هم می تونستم به راحتی تشخیص بدم.
– می دونی خوشم می یاد اینجور صدام می زنی حالا هی دلبری کن !
خنده ام گرفت، خندیدم و گفتم:
– دست بردار!!
اونم خندید و گفت:
– در چه حالی رفتی سمت شایگان؟
– خوشحالیا!! اینور آب هم دارم برات درآمد زایی می کنم.
غیظ صداش و اخم صورت معصومش رو حس می کردم:
– بزنم نصفت کنم؟!! تو اونور هر چی در بیاری مال خودته … اینجا هیچی نصیب من نمی شه. به شایگان هم گفتم قرار داد رو شخصا با خودت ببنده! هیچ اسمی از من برده نشه.
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
– من هر چی دارم از تو دارم امیرحسین!
– هر چی داری از همت خودت داری. بس کن این حرفا رو … زنگ زدم ببینم داری می ری یا نه که گند زدی تو اعصابم.
لبخند زدم و گفتم:
– ببخشـــــــید! کافیه یا بازم بکشمش؟
– تو احساس هم داری؟
اینبار خنده ام صدا دار شد ، نگام خیره به آبی خوش رنگ تنگه بسفر بود که از کنارش رد می شدیم و حواسم به حرفای امیرحسین … وسط خنده هام گفتم:
– فکر کنم برای تو هنوز یه چیزایی مونده باشه!
با حرص و خشم گفت:
– اون یه ذره رو هم نداری من شک ندارم!
– امیر چته امروز اینقدر حرص می خوری؟!!
– هیچیم نیست! برو پیش شایگان روژین واقعی رو بهش نشون بده. می دونم اگه احساسی هم تو وجودت نمونده باشه ولی اعتماد به نفس و عزت نفس فوق العاده ای داری. برو با همونا منو هم رو سفید کن. مزاحمت نمی شم … روز خوش!
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم قطع کرد. نفس عمیقی کشیدم و به تنگه خیره شدم، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. امیرحسین دیوونه بیشتر از هر کسی حتی شاران از احساست من خبر داشت و می خواست نبش قبر کنه! برای چی؟! وقتی اینقدر زندگی راحت می شه بدون احساس، پس نبش قبر برای چی؟! چشمامو بستم … با توقف تاکسی فهمیدم که رسیدیم. نفس عمیقی کشیدم و بعد از پرداخت کرایه از ماشین پیاده شدم. فروشگاه شایگان اونقدرا هم پر زرق و برق نبود! ولی برای یه ایرانی نوپا بد هم نبود. لباس های توی ویترین واقعا افتضاح بودن و حق می دادم به مردم اصلا دلشون نخواد وارد فروشگاه بشن. زیر لب الهی به امید تو گفتم و وارد فروشگاه بزرگ شدم. پیش روم سالن بزرگی در حدود صد متر قرار داشت که تیکه به تیکه رگال قرار گرفته بوده و لباس های متنوعی که هیچ کدوم طرح خود برند شایگان نبودن خودنمایی می کردن. شایگان قصد داشت کار بزرگی بکنه، خدا کنه بتونم کمکش کنم و از این راه خودم رو بکشم بالا! این برای من یه پرش بود، باید از عهده اش بر می یومدم. دختر فروشنده ای که قد بلندی داشت به سمتم اومد و با لبخند خواست کمکم کنه که گفتم با شایگان قرار دارم، دختره سری تکون داد و ازم خواست منتظر بمونم. خوب یه پوئن مثبت! اگه همون لحظه منو راهنمایی می کرد پیش شایگان از اعتبار برند کم می شد، مدیر یک برند هیچ وقت نباید به راحتی در دسترس باشه، مگر در صورت وقت قبلی! درس اول!! چند لحظه ای طول کشید تا دختر با همون لبخند بهم نزدیک شد و گفت می تونم شایگان رو ببینم. با راهنمایی دختر به سمت انتهای سالن بزرگ رفتم و از پله های شیشه ای پیچ دار بالا رفتم. به گفته دختر دفتر شایگان طبقه بالا قرار داشت. پله های پیچ دار که تمام شد وارد یه راهرو با یه اتاقک گرد کوچیک شدم ، که کنارش یه در سفید رنگ چوبی بود. توی ذهنم توی اون اتاقک یه میز قرار دادم با یه خانوم منشی خوش استیل و شیک که قرار های آینده شایگان رو اوکی می کنه و هر کسی رو به اتاق راه نمی ده! من و این همه فانتزی محاله! دختر دیگه همراهم نبود خودم به سمت در رفتم و بعد از زدن ضربه ای به در وارد شدم …

 

پشت در مکثی کردم . صدای شایگان می اومد که داشت به ترکی صحبت می کرد . تقی به در زدم و بعد وارد شدم . شایگان با دیدنم لبخندی زد و از جاش بلند شد . در همون حال تلفنو روی دستگاه گذاشت و میزو دور زد تا به سمت ِ من بیاد .
– سلام روژین جان .. خیلی خوشحالم که می بینمت !
جلو رفتم و دستشو که دراز کرده بود فشردم . اشاره کرد به سمت ِ مبل ها که بشینم . تازه تونستم دفترشو دید بزنم . یه دفتر تقریبا بزرگ که یه میز دقیقا وسطش قرار داشت و یه دست مبل ِ چرم ِ قرمز مقابل ِ میزش . وسط مبل ها یه میز چوبی ِ تیره بود و روش کلی ژورنال ِ لباس . دیوار ها هم با کاغذ دیواری تلفیقی از رنگای قرمز و سفید پوشیده شده بودن . روی یکی از مبلا نشستم و پای چپمو روی پای راست انداختم . بعد هم به قول امیرحسین در نهایت عزت نفس نشستم و نگاهمو طوری که خیلی خیره نباشه ، به شایگان دوختم . سن دقیقشو نمی دونستم اما بهش می خورد تقریبا سی پنج یا سی و شش رو داشته باشه . به عنوان کسی که با مدل ها و برندهای مختلف کار می کنه ، کاملا هیکل و ظاهر مقبولی داشت و جالبی ِ ظاهرش این بود که مثل خیلی از مدلا و طراح های امروزی ، نه رنگ پوستشو عوض کرده بود نه هزار تا عمل کرده بود . خلاف سنگینش رو می شه باشگاه به حساب آورد که به دلیل همین باشگاه ، یه هیکل بی نقص و پرفکت آفریده بود .. !
شایگان شماره ای رو با تلفنش گرفت و چند لحظه بعد به ترکی ، درخواست دوتا قهوه کرد . بعد هم مقابلم نشست و شروع کرد به صحبت کردن . با خوشرویی در مورد استانبول و سفر و این جور چیزا حرف می زد .
– میشه بدونم چرا تصمیم گرفتی یه مدت طولانی ترکیه بمونی .. ؟
سری تکون دادم و گفتم :
– خب چندان طولانی هم نیست . تقریبا برای شش ماه می مونم که اونم به خاطر ِ مامانمه .
– بله امیرحسین گفته بود که مامانت اینجا زندگی می کنه . خب تو خیلی راحت می تونی برای اقامت و کار اقدام کنی ..
لبخندی زدم و طوری که بحث رو تموم کنم ، گفتم :
– متاسفانه همچین قصدی ندارم .. !
اونم که متوجه شد نباید در این مورد صحبتی کنه ، به لبخندی اکتفا کرد و بعد گفت :
– خب روژین جان . فکر کنم دیگه تقریبا همه چیزو بدونی و نظرت مثبت باشه . فقط چیزی که هست ، چون برای تفریح اومدی اینجا و ما مزاحم ِ سفرت شدیم ، من این اختیار رو بهت می دم که هر طور مایل باشی کار کنی . یعنی چه توی خونه کار کنی و نتیجه ها رو برای من بیاری .. ، چه اینجا توی دفتر مشغول به کار بشی . که البته اینجا بودن به دلایلی که خودت هم می دونی بهتره . چون به همه چیز خیلی راحت تر دسترسی خواهی داشت .. ! هوم .. ؟
اهمی کردم و گفتم :
– من مشکلی با دفتر اومدن ندارم . اما برای کار کردن و طرح زدن یه سری شرایط دارم .. ! نمی دونم امیرحسین توضیح داده یا نه .. اما چشم و ذهنم باید با مدل ها همخونی داشته باشه . اگه یه مدل به هر دلیلی اون استایلی که می خوام نباشه ، من نمی تونم براش طرح بزنم . و در مورد ِ رنگ و نوع پارچه و مدل ، همه و همه فقط نظر خودم رو پیاده می کنم …
شایگان لبخندی زد و دستی توی موهاش کشید . این شرایط برای کار کردن با اون گروه عجیب کاملا لازم بود .. گروهی که هر کدوم از اعضا یه مدل می زد و می خوند .. ! اگه الان تکلیفمو یه سره می کردم دیگه لازم نبود توی این مدت حرص بخورم !
– هر جور تو مایل باشی .. با توجه به شرایط ناجور ِ ما و اینکه پیدا کردن ِ یه طراح خبره و کاربلد مثل تو خیلی سخته ، ما سعی می کنیم تمام شرایطتت رو قبول کنیم .
بعد بلند شد و به سمت ِ میزش راه افتاد . از بین ِ خروار ها برگه روی میز ، یه پوشه بیرون کشید و با خودنویس ِ شیکی به سمت ِ من گرفت :
– تو می تونی تمام شرایطت رو اینجا ذکر کنی تا من ترتیب ِ یه قرار داد رو بدم . بعد هم بریم تا قسمت های مختلف فروشگاه و دفترو بهت نشون بدم و با کارمندا آشنا بشی ..
سری به نشونه ی تایید حرفاش تکون دادم . پوشه و خودنویس رو ازش گرفتم و مشغول نوشتن شدم . حدودا ده دقیقه زمان برد. بعد از نوشتن ، از جام بلند شدم و پوشه و خودنویسو روی میزش گذاشتم .
– یه چیزی هم که یادم رفته بود . این قرارداد همون طور که نوشتم ، حداکثر باید شش ماهه باشه . همون طور که گفتم مدت زمان اقامت من همین قدره !
شایگان مجددا با لبخندی حرفمو تایید کرد . خنده ام گرفته بود . بیچاره این قدر پا در هوا مونده بود که من هر چیزی می گفتم ، نه نمی گفت ..
– فقط می مونه ملاقات با اعضای گروه .. ، که اونم اگر همه چیز جور بشه همین یکی دو روزه ترتیبش رو می دیم . منتها زمانش رو می ذارم به عهده ی خودت ..

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام به وب خودتون خوش اومدید تو اینجا سعی کردم جدیدترین رمان ها و پرخواننده ترین رمان ها رو با فرمت های مختلف به شکل کاملا متفاوت و جدید برای دوست داران قرار بدم ... امیدوارم حس خوبی بهتون بده (((((((((تمام رمان ها رایگان هستن))))))))) اگه نتونستید رمانی رو دانلود کنید اسم رمان، فرمت مورد نظر، و ایمیلتون رو بذارید تا براتون ارسال کنم * اگه رمان مورد نظرتون رو پیدا نکردید پیام بذارید تا براتون قرار بدم* منبع رمان های این سایت اکثرا سایت wWw.98ia.com میباشد! در صورت نارضایتی نویسنده رمان از سایت برداشته خواهد شد!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون درباره ی سایت دنیای رمان چیه؟
    کدوم نوع از رمان ها رو بیشتر دوست دارید؟؟؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 20
  • بازدید امروز : 41
  • باردید دیروز : 51
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 369
  • بازدید ماه : 1,170
  • بازدید سال : 10,684
  • بازدید کلی : 309,803