loading...
سایت دنیای رمان
آخرین ارسال های انجمن
fara بازدید : 3886 سه شنبه 26 خرداد 1394 نظرات (0)

اینکه چطوری از آسانسور بیرون اومدم، چطور از خط مقدم مامان رد شدم و چطور به سنگر اتاقم و تخت خوابم رسیدم رو درست به خاطر ندارم فقط یادم می یاد با لباس روی تخت خوابم افتادم و پلک هام روی هم افتاد. انگار به اندازه کل عمر بیست و پنج ساله م نخوابیده بودم!

باقی در ادامه مطلب.

با نوازشی روی پیشونیم هوشیار شدم، ولی چشم باز نکردم. یه بویی توی مشاممم پیچیده می شد، این بو رو خیلی خوب تشخیص می دادم، از صد فرسخی! بوی کرم مرطوب کننده دست مامان بود! بچه که بودم این بو برام پر از آرامش بود و هر چه بزرگتر شدم به همون نسبت از این بو فراری شدم! پوست دست مامان هنوز هم لطیف بود، فروشندگی که با لطافت دست آدم جنگ نداشت! مامان فروشنده بود، فروشنده لباس عروس توی فروشگاه شوهر خاله آلما … لباس عروس جز اینکه آدم رو روز به روز شادتر کنه دردی نداشت. مامان غمی هم داشت؟ نه! همین که دید بابا دندون لقی شده توی فک بدون درد و مشکلش اونو کند و دور انداخت! اومد دنبال زندگی که دوست داشت، راحت و آزاد با یه شغل پر در آمد و شیرین! آسوده و راحت! گور بابای روژین! بابا هم که قبل تر ، خیلی قبل تر گور روژین رو توی گورستون احساسش کنده بود. روژین مونده بود و تنهایی که قبل تر از این تنهایی های تحمیلی حتی، برای خودش به جون خریده و خودش رو محکوم به حبس ابد توی این تنهایی کرده بود. روژین موند و جسم مرده اش! جسم مرده نمرده ی ای کاش مرده اش! با این فکرا بی اختیار اخم کردم و صدای مامان رو شنیدم:
– روژین مامان! مامان فدات بشه! حتی توی خوابم اخم کردی؟!
چشمام رو باز کردم، خیره شدم توی چشمای درشت و قهوه ای مامان، مامانی که هیچ شباهتی به من نداشت، نه ظاهری نه باطنی! من کپی بابا بودم، ولی کاش نبودم. اگه نه پدری داشتم و نه مادری خیلی راحت تر بودم تا اینکه هم پدر داشته باشم و هم مادر ولی نداشته باشم! زل زدم توی چشماش، منتظر بود سلام کنم، ولی به روی خودم نیاوردم، خودم رو کشیده به سمت بالا، نشستم لب تخت، پاهام رو آویزون کردم و کش و قوس اومدم. مامان سعی کرد مثل همیشه مهربون باشه، مثل همیشه گذشته ها! مثل همیشه ای که بود و بعد یک دفعه خواست که نباشه!
– صبحت بخیر فرشته من!
فرشته من! فرشته … خوب یادم بود…. دیالوگای مامان، وقتایی که موهای بورم رو می بافت و زل می زد توی چشمام، می خندید و گفت:
– خدا جای دختر بهم یه فرشته چشم آبی داده! تو فرشته منی، ماهک منی!
یه روزی با شنیدن این حرفا قند توی دلم آب می شد، ولی حالا، بازم فقط پوزخند بود و پوزخند. پوزخندم رو دید، صدای ترک خوردن قلبش رو شنیدم، هنوزم سخت بود شکستن دلش ولی مگه اونا نشکستن؟! شکستن! پس منم می شکستم! منم خوب بلد بودم بشکنم! از جا بلند شدم و صداش رو از پشت سرم شنیدم:
– دیشب ساعت سه بود اومدی خونه، حالت خوب نبود، شاران هم یه راست رفته بود خونه شون. مامان نمی خوای بگی چی شده بود که با اون وضعیت …
صدای بهراد بهداد تو ذهنم تداعی می شد، مردی که منو خراب فرض کرده بود! یه مرد!!! منو محکوم کرده بود به خرابی! مستی منو، کمک دوستش به منو … اعصابم داغون بود داغون تر شد! چطور اجازه دادم؟!! نفسم رو حبس کردم، چرخیدم به طرف مامان، روی پاشنه پا! خیلی سال بود کسی منو سین جیم نمی کرد استنطاق نمی کرد، حاضر جواب نمی کرد! عادت داشتم به این که به هیچ کس جواب پس ندم. هیچ کس جز … امیر حسین! پس انگشتم رو بالا آوردم و گفتم:
– به خودم مربوطه! خواهشاً توی اموری که مربوط به من می شه دخالت نکن مامان!
بازم شکست و اینبار بدتر از قبل، بازم شنیدم و بازم جای خنک شدن قلبم فشرده شد. چرا قصی القلب نمی شدم؟ چرا بی تفاوت نمی شدم؟ خدا من رو برای شکستن نیافریده بود، ولی ایضا برای شسکته شدن! پوفی کردم، چشم از نگاه قهوه ای دلگیرش گرفتم و باز راه افتادم و باز تلاش مذبوحانه اش برای جلب توجهم رو نادیده گرفتم:
– از وقت ناهار گذشته، ولی یه چیزی بخور ، غذا رو گرم نگه داشتم.
توجهی نکردم و رفتم سمت دستشویی، وقتی بیرون اومدم هنوز همونجا ایستاده بود، تکیه به دیوار روبروی در دستشویی داشت. کنار پنجره ! سیگار توی دستش نشون از حال روحیه داغونش داشت، توجه نکردم و راه افتادم سمت آشپزخونه … گرسنه نبودم. توی ذهنم نقشه می کشیدم:
– مردی که منو متهم به خرابی می کنی خبر نداره که مرد بودنش خرابش کرده! روژین دیشب از هر روژینی کمتر بود، ذلیل تر بود، بی دست و پا تر بود.
درسته که شمشیرم در برابر همه مردهای دور و برم کم محلی بود، درسته که هیچ وقت اعصابم رو برای حاضر جواب کردن باهاشون خورد نمی کردم، ولی این یکی … این یکی … روژین رو نشناخته بود!! اعصاب روژین رو نابود کرده بود!
قهوه مامان اماده بود، سرخوش برای خودم فنجونی قهوه ریختم و از داخل یخچال یه دونه شیرینی برداشتم. گذاشتم داخل یه بشقاب و رفتم سمت مبلمان راحتی جلوی تی وی. همین که ولو شدم سیگارش رو توی زیر سیگار کنار پنجره خاموش کرد، زیر سیگاری پر از ته سیگار نشون می داد اونجا مقر سیگار کشیدن مامانه. جرعه ای از قهوه م رو داغ خوردم و گاز کوچیکی به شیرینیم زدم. مامان جلو اومد، توجهی نکردم، نشست کنارم، بازم توجهی نکردم. می شد کاملا نادیده اش گرفت، عصبی بودم و این اثرات مشروب دیشب بودم. اثرات تیکه ای بود که شنیده بودم و زبون شل شده و کش دار شده م جلوی هر جوابی رو گرفت. شب شراب نیرزد به بامداد خمار. نیرزد؟!! شاید گاهی بیرزد! مامان حس کرده بود، منو می شناخت، روحیاتم دستش بود، می دونست نیم بیشتر سگ اخلاقیم به خاطر زیاده روی شب قبلمه، سیگار روشنی دستش بود، گرفت به سمتم، نتونستم ردش کنم، بهش نیاز داشتم. پس گرفتم، بدون اینکه بکشم لای انگشتم جاشو محکم کردم و با همون دست فنجون قهوه م رو برداشتم و و لاجرعه سر کشیدم و گذاشتمش توی بشقاب شیرینی. بعدش سیگار رو با ولع بین لب هام گذاشتم و پک زدم، چشمام بسته شد، دود رو که بیرون دادم همزمان شد با جمله مامان:
– امشب برند … کت واک داره. ساعت ۹ شب. به شاران هم گفتم، می دونم دوست داری. می یاد دنبالت که برین … کارشون حرف نداره!
گوشام تیز و چشمام باز شدن! خوب این خبر ارزش کمی از بد خلقی فاصله گرفتن رو داشت، لبخند کج و محوی کنج لبم جا خوش کرد …

همون موقع گوشی ِ مامان زنگ خورد . زیر چشمی نگاهی به شماره انداخت و بعد به من . حس کردم نمی خواد جلوی من صحبت کنه . واسه همین بلند شدم و به سمت ِ اتاقم راه افتادم .
درست حدس زده بودم .. چون به محض این که من از هال خارج شدم صدای آروم مامان که « الو » می گفت به گوشم رسید . سری تکون دادم و روی تختم نشستم . همون طور که نمی خواستم توی زندگی شخصیم کسی دخالت کنه ، پس نباید توی زندگی کسی هم دخالت می کردم . حتی اگه اون شخص مادرم باشه !
لپ تاپمو روشن کردم و روی پام گذاشتم . تا ویندوز بالا اومد و نت رو وصل کردم ، فورا رفتم توی ایمیل هام و همون طور که انتظار داشتم ، کلی پیام دریافت کرده بودم . می دونستم که همشون مربوط به کارم هستن . واسه همین با علاقه و دلتنگی ِ زیادی یکی یکی بازشون کردم .
حسابی سرگرم جواب دادن به ایمیل ها و چک کردنشون شده بودم که یه دفعه دیدم مسنجرم به صدا در اومد . روش کلیک کردم و با چهره ی خندون ِ امیرحسین روبرو شدم . لبخندی زدم . اگه می خواستم با خودم روراست باشم ، باید می گفتم که دلم براش تنگ شده بود .. !
– چه عجب .. ! بالاخره آن شدی .. !
فورا جواب دادم :
– چه کنیم دیگه … سفر و هزار دردسر .. !
با لبخند به مانیتور زل زدم . می دونستم به ده ثانیه نکشیده جواب می ده ، همون طور هم شد :
– راستشو بگو حوصله ات سر نرفته .. ؟ من می دونم تو دو روز کار نکنی دیوونه می شی ..
یه آیکون ِ خنده براش فرستادم و گفتم :
– راستشو بگم .. ؟ خیلی دلم تنگ شده واسه کارم ..
– خب برگرد دختر .. من که می دونم تو دلت این جاس ..
– نخیر .. ! می خوام بمونم .. بسه دیگه .. خسته نشدی از این بحث ِ تکراری ؟
لپ تاپو روی تخت گذاشتم و بلند شدم . روبروی آینه نشستم و به خودم زل زدم . مثل همیشه بدون هیچ لبخند یا اخمی . فقط به خودم و بی تفاوتیم زل زده بودم .. !
با یادآوری برنامه ی امشب .. ، لبخندی روی لبم نشست . مطمئن بودم که امشب بیشتر از دیشب بهم خوش می گذره .. حداقل دیگه قرار نبود اون همه سرافکندگی به بار بیارم .. !
اما خب نمی شد انکار کنم ، من روژین رضایت بودم .. ! گاهی به سرم می زد دیوونه بازی کنم .. هر چند می دونستم بعدش حسابی از دست ِ خودم عصبانی می شم اما بازم این عادت از سرم نمی افتاد . گاهی می خواستم با وجود همه چیز روژین باشم و روژین بودن رو توی دیوونه بازی می دیدم .
اما دیشب … با یادآوریش دوباره اخم کردم . هیچ نمی خواستم دیگران منو یه ایرانی بدونن که تا از کشورش زد بیرون شروع کرد به تخلیه کردن ِ عقده هاش . واقعا من عقده ای نداشتم که بخوام این طوری تلافی کنم اما یه بُعد شخصیتم همین بود . نمی تونستم خودمو پنهون کنم .. حتی اگه قرار باشه این « خود » هر چند سالی یه بار نشون داده بشه …
رژ لبمو برداشتم و روی لبای بی رنگم کشیدم . حالا بهتر شدم . خودم هیچ وقت از رنگ پریدگی و بی روحی ِ صورتم خوشم نمی اومد . حس می کردم به دلیل ِ سفید بودن پوست و روشن بودن ِ چشمامه . از بچگی چهره های شرقی رو دوست داشتم . چهره هایی که انگار هیچ وقت ناراحت و غمگین نیستن .. حتی توی اوج ِ گریه و غم هم یه موج ِ خاص از رنگ و روح توی صورتشون هست …
و مامان دقیقا یه چهره ی شرقی بود . چهره ای که از بچگی آرزوشو داشتم . چشمای قهوه ای و درشت و کشیده .. ، گونه های برآمده و موهای مشکی ِ لخت که البته به لطف رنگ مو هر بار خرابشون می کرد .. اوایل ازش می خواستم که رنگ نکنه و همون طور بذارشون . اما بعد ها دیگه برام اهمیتی نداشت . مثل خیلی چیز های دیگه .. مامان هر هفته موهاشو یه رنگ می کرد و هر چند ماه یه بار موهای لختشو به زور ِ مواد فر می کرد … !
نفس عمیقی کشیدم . موهامو توی دستم گرفته بودم و هر چند لحظه به یه حالت درشون می آوردم . آخر سر هم ساده با یه کش بالای سرم بستمشون و با حالتی نه چندان راضی به خودم خیره شدم . همون موقع مامان در زد و گفت :
– روژینم ، شاران پشت ِ خطه می خواد باهات صحبت کنه ..
درو باز کردم و تلفن رو از مامان گرفتم . تا گوشیو نزدیک گوشم بردم ، صدای کر کننده ی جیغ ِ شاران به گوشم رسید :
– دختر تو معلوم هست چه مرگته .. ؟
خندیدم اما شرمنده بودم . من باید زنگ می زدم و بابت دیشب معذرت خواهی می کردم . اون منو با چه دل ِ خوشی برای شام بیرون برده بود و من این قدر خودمو با الکل خفه کردم که حتی شام هم نخوردیم و گند زدم به شبش .. !
– سلام شاران جونم .. خوبی خوشگله .. ؟
– منو خر نکن .. ! میگم چت بود دیشب با اون وضع تنها رفتی .. ؟
– بعدا بهت می گم .. همه چیو .. ولی الان نمی خوام اعصاب خودمو خراب کنم .. به قدر ِ کافی فکر کردم بهش .. ! باشه شاران ؟
شاران هم که روحیات منو مو به مو می دونست و درکم می کرد ، دیگه هیچی در اون مورد نگفت .
بحثو عوض کردم و گفتم :
– خب .. امشب چه کاره ای .. ؟
– هیچی .. قراره یه دیوونه ی زنجیری رو ببرم بیرون .. ولی به گوشش برسون که اگه قراره امشبم زنجیراشو پاره کنه خودم واسش یه قلاده ی محکم می خرم .. ! باشه .. ؟

 

خنده م گرفت. بازم در هر شرایطی این شاران بود که می تونست منو بخندونه! فهمید می خندم نه از روی صدا که خندیدن من صدایی نداشت، لابد از ریتم نفس کشیدنم که بلند گفت:
– بایدم بخندی! حیف که قول دادم به خودم بیشتر از اینی که هستی روانیت نکنم وگرنه یه دونه مو روی سر کچلت نمی ذاشتم! کلا تو زندگیت چند تا کار بیشتر نمی تونی بکنی تو، می خوری، می خوابی، تخلیه می کنی، چهار تا نقاشی هم اون بین می کشی که یه کاری کردی باشی اسمشم می ذاری شغل! قبلا یه شغل شریف دیگه هم داشتی که غر زدن بود، یه مدته استعفا دادی …
با لبخند گفتم:
– تقدیمش کردم به تو! بس کن شاران ، کی منتظرت باشم؟
– راس ساعت هشت و نیم می یام دم خونه خاله، امشب بابا ماشینشو بهم داده.
با ماشین یا بی ماشین چه فرقی داشت؟ مهم رفتن به کت والک بود و بس …
– باشه، می بینمت !
– خودت گمشو! بای …
خنده م گرفت! همیشه لجش می گرفت اگه حس می کرد می خوام مکالمه رو کوتاه کنم، ولی حوصله منم از این بیشتر قد نمی داد.
شلوار سبز تیره چسبونم رو که دم پا پاکتی بود و پایینش چهارخونه روش کار شده بود همراه با کفش های پاشنه بلند ساق کوتاه قهوه ای روشن ست کردم، یه بلوز قهوه ای با یقه چهارخونه سبز هم تنم کردم. موهامو دم اسبی سفت بالای سرم بستم و با کش چهارخونه سبز و قهوه ای محکمش کردم. هفت سال کار کردن با بهترین مدل های ایران و سر و کله زدن با مربی هاشون حسابی روی خودم و لباسام هم تاثیر گذاشته بود، نمی شد گفت توی زندگی دیگه هیچی برام مهم نبود، ولی اینو به جرئت می تونستم بگم که هیچی اهمیت سابق رو نداشت. برق لب با ته رنگ صورتی رو روی لبم مالیدم، بعد از زدن ریمل با همدیگه پرتشون کردم روی تخت. کیف دسته کوتاه قهوه ای رو که ست کفشم بود دستم گرفتم و از اتاق خارج شدم. مامان خونه نبود، مزون باهاش کار داشتن رفته بود، به سفارشش همه چراغ ها رو خاموش کردم و از خونه بیرون رفتم. جلوی در ساختمون شاران رو توی ماشین شاسی بلند نقره ای باباش منتظر دیدم، بدون اینکه سرعت قدمام رو بیشتر کنم همونجور خونسرد رفتم و سوار شدم، هنوز درست و حسابی روی صندلی نشسته بودم که حمله هاش شروع شد:
– هنوزم عین شترمرغ می مونی!! تو گردن درد نمی گیری؟! ببین اصلا مهم نیست که من اینجا علاف می شم و چشمم به قدمای محکم و استوار و خونسرد شما خشک می شه تا برسین به ماشینا! نه اصلا مهم نیست! مهم اون گردن خودته …
لبخند زدم، شاران اعتقاد داشت وقتی راه می رم زیاد سرم رو بالا می گیرم و به زمین زیر پام فخر می فروشم، خودم که چنین اعتقادی نداشتم، ولی شاران بود دیگه! کمربندم رو بستم و گفتم:
– بریم شاران جان ، دیره! نه باید اونجا باشیم …
شاران راه افتاد و گفت:
– روژین جدی جدی این مدتی که استانبولی قصد نداری کار کنی؟! خودت می دونی که بمب استعدادی!
آهی کشیدم و گفتم:
– فعلا که قصدی ندارم …
– خدا به بعضی ها استعداد درست راه رفتن هم نمی ده، هی راه می رن می خورن تو در و دیوار، مثل من … به یکی هم چمدون چمدون استعداد می ده که بچینه جلوش براشون پشت چشم نازک کنه مثل تو! از همون اول بهت گفتم کاری که تو می کنی اینجا بورسشه!! پاشو بیا از هر سبکی که بخوای می شه اینجا مدل پیدا کرد … ببینم تا حالا تونستی برای یکی از مدلای دفتر مجله اون دوستت … چی بود اسمش؟
دستم رو بردم داخل کیفم، جعبه فلزی سیگارم رو لمس کردم، کشیدمش بیرون و گفتم:
– امیر حسین!
– آهان ! همون … تونستی یه پورتفولیو* لباس زیر یا مایو براشون طراحی کنی؟!
خندیدم و گفتم:
– دست بردار شاران! اونجا ایرانه!!
– دِ همین دیگه! استعداد تو توی ایران محدود شده … فقط داری مانتو طرح می زنی و لباس شب …
سیگار باریک و بلندم رو توی چوب سیگار زرشکی رنگ کار دستم که روش کنده کاری های خیلی ریز کرمی داشت فرو کردم، گذاشتم گوشه لبم، با یه دست فندک رو روشن کردم و با دست دیگه سایبونی جلوی آتیشش ساختم و با یک پک به سیگار شعله ی آتیش رو تا دل توتون ها کشیدم. دود رو بعد از اینکه حسابی با ریه ها و اعضا و جوارح داخلی و تنفسیم بازی کرد عمیق از دهنم بیرون فرستادم و گفتم:
– فقط به خاطر یه لباس زیر محل زندگیمو عوض کنم؟

چرا این قدر کج و کوله فکر می کنی دختر .. ؟ فقط لباس زیر نیست که .. تو اگه بیای اینجا زندگیتو تضمین می کنی ..
– اون جا هم زندگیم تضمین شده اس .. !
– چه تضمینی .. ؟ یه خونه ی شصت متری ِ اجاره ای و یه ماشین درب و داغون شد ضمانت آخه .. ؟ خونه ی مامانتو دیدی .. ؟ مال خودشه .. چطور خریدش .. ؟ دو سال کار کرد و زحمت کشید . تو الان چند ساله داری کار می کنی و هنوز یه خونه توی ایران نخریدی .. ؟
شاران دقیقا داشت روی نقطه ضعف هایی دست می گذاشت که اصلا خوشم نمی اومد راجع بهشون فکر کنم . خودش هم خوب می دونست اما می خواست یکم منو قلقلک بده تا به قول خودش ، یکم به خودم بیام .. !
– خودت می دونی من تو چه شرایطی کار کردم شاران .. تو دیگه چرا این حرفارو می زنی .. ؟ تو که از همه چیزم خبر داشتی و داری .. !
یه دور برگردون رو دور زد و سرعتشو کم تر کرد . بعد دستشو از روی فرمون برداشت و سیگارو از توی دستم کشید بیرون :
– خاموش کن این کوفتی رو سرم درد گرفت .. ! همینه دیگه .. ببین از تنهایی به چه چیزایی پناه بردی .. !!
– من تنها نیستم شاران . چرا نمی خوای اینو بفهمی .. ؟
شاران که داشت عصبانی می شد .. ، دوباره پاشو روی گاز فشار داد و گفت :
– اون وقت چطور .. ؟ لابد می خوای بگی امیرحسین .. ! آخه مگه امیرحسین می تونه همه ی اون چیزی باشه که تو نیاز داری .. ؟
– همه اش نه .. اما تا الانش تونسته جای خالی خیلی ها رو برام پر کنه ..
به دنبال این حرفم شیشه رو پایین کشیدم و همزمان باد خنکی به صورتم برخورد کرد . بوی سیگار گاهی خودم رو هم آزار می داد اما این آزار خیلی وقتا برام نهایت ِ لذت بود .. !
– میشه این بحثو تموم کنیم ؟ من اگه ایران باشم تو بهم غر می زنی بیا ترکیه .. الانم که ترکیه ام ، امیرحسین کلچم کرده .. ! بذارید خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم ..
– تا اینجاش هم خودت تصمیم گرفتی که این شدی .. !
کنترل خودمو از دست دادم و با صدای بلندی گفتم :
– بس کن شاران .. چی شدم ؟ همینی هم که هستم ، خیلی ها آرزوشونه .. پس لطفا این قدر شخصیتم رو خورد نکن !
شاران فرمون رو رها کرد و دستاشو بالا برد :
– باشه تسلیم .. !
رومو برگردوندم به سمت ِ پنجره و چشمامو بستم . دوباره اعصابم متشنج شده بود و همه چیز جلوی چشمام رژه می رفت . مثل این که قرار نبود حتی یه روز ِ خوب توی این کشور ِ لعنتی داشته باشم .. !
شاران دستشو توی کیفش کرد و همون طور که می گشت .. ، گفت :
– راستی .. برات خط گرفتم ..
بعد بسته ای به سمتم گرفت و ادامه داد :
– اینو بنداز توی گوشیت …

****
شاران ماشینو گوشه ای پارک کرد و گفت :
– پیاده شو ..
بدون حرف از ماشین پیاده شدم و راه افتادم . هوا تاریک شده بود و صدای بوق ماشین ها کر کننده بود . شاران هم بعد از قفل کردن ِ در ماشین دنبالم اومد و قدماشو با قدم های من هماهنگ کرد . هیچ کدوم حرفی نمی زدیم . از خیابون رد شدیم و شاران به یه سمت اشاره کرد که یعنی باید بریم اونجا .یه فروشگاه بزرگ بود که سر درش مارک ِ خودشون رو زده بودن . مارک آن چنان معروفی نبود اما از بین کار هاش می شد چیزای منحصر به فرد و حرفه ای پیدا کرد . البته کم و بیش .
وقتی وارد فروشگاه شدیم ، اول از همه بزرگی ِ فضای فروشگاه متعجبم کرد . فروشگاه با نور جالبی برای کت واک آماده شده بود و دور تا دور ِ استیج ، صندلی گذاشته بودن برای حاضرین .
شاران دستمو کشید و گفت :
– بیا این جا بشینیم تا یه چیزی بهت بگم .
بدون حرف روی صندلی نشستم و به روبروم خیره شدم که شاران کنار گوشم گفت :
– واسه آشتی کنون ، می خوام بعد از کت واک با یکی آشنات کنم که حسابی خوشحال می شی .. !
خنده ام گرفت . دیوونه .. ! آشتی کنون ! از دستش ناراحت نبودم .. ! نمی تونستم ناراحت باشم .. چون به جز اون و امیرحسین کسی رو نداشتم . اگه قرار بود شاران رو از دست بدم واقعا افسرده می شدم .. !

 

بدون توجه به اطرافیان و شور و شوقی که تو نگاه اکثر آدمای اونجا موج می زد چشم دوختم به استیج. خیلی هم شلوغ نبود! چون برند آنچنان معروفی نبود، صد در صد تازه کار بودن. شاران کنار گوشم پچ پچ کرد:
– من الان می یام ..
نفس عمیقی کشیدم و با نگاه دنبالش کردم، کمی از صندلی ها فاصله گرفت و مشغول صحبت کردن با پسری شد. از این فاصله و زاویه دید نمی تونستم پسره رو ببینم ولی حدس زدم احمد باشه. خیلی توجه نکردم چون نمی خواستم زیر نگاهم معذب بشه. همه نشسته و این نشون می داد آغاز برنامه نزدیکه. منم هیجان گرفته بودم. چقدر کت واک دوست داشتم، کت واکی که رسمی باشه!! نه مثل توی ایران هر کس برای خودش یه کت واک خصوصی راه بندازه و مدلش رو از ما درخواست کنه. اینجوری کار کردن یه لذت دیگه ای داشت. وقتی صدای موسیقی تند شنیده شد شاران هم بالاخره دل کند و کنار من نشست، چشم دوخته بودم به استیج ال مانندی که مسیر لیزی برای راه رفتن مدل ها به نظر می رسید. ولی مدل اگه مدل باشه هیچ ترسی از این بابت نداره. بالاخره اولین مدل روی صحنه اومد، لباس های عصر بهترین لباسی بود که می شد روش همه جوره مانور داد! هم بلوز دامن، هم بلوز شلوار و هم پیراهن های میدی ، هم جنس حریر، هم جنس لمه، هم از نخ خالص! ذهنم کش و قوس می یومد، می رفت سمت چین و شکن های لباس ها، اگه یه کم یقه اش باز تر می شد … اگه یه کم قدش بلندتر می شد … اگه رنگش روشن تر بود … اگه رنگش تیره تر بود … اگه … اگه … اگه … غرق بودم ، توی موسیقی تند و تیز و قدم های نیمه بلند گربه وار دختر هایی که روی سن نمایش می دادن. روی صورت های یخی ، نگاه های مستقیم به جلو! قلبم گرومپ گرومپ می کوبید! هر کس توی زندگی عاشق چیزی یا کسی بود … این هم عشق من بود! این صحنه ال مانند ، این لباس های رنگ و وارنگ که اولین بار بود در معرض اجرا گذاشته می شد. صدای شاران تو ذهنم اکو می شد … پیشرفتت اینجاست! اینجاست … نمی دونم ایران چی برای من داشت که نمی تونستم ازش دل بکنم! ایرانی که جز بدبختی هیچی برام نیاورده بود … ایرانی که … آه کشیدم … شاران دردم رو فهمیده بود که دستم رو بین دستاش گرفت و طوری که بشنوم گفت:
– کار تو هزار بار از اینا بهتره! دارم به روزی فکر می کنم که طراحی های خودت رو در معرض اجرا بذاری! می ترکونی دختر … می ترکونی!!!
پوزخند نشست کنج لبم. این کار نیاز به سرمایه داشت! سرمایه خیلی زیاد ، اونقدر که من هیچ وقت از پسش بر نمی یومدم. منم نیاز به اسپانسر داشتم، یه اسپانسری که به من و کارم ایمان داشته باشه و نخواد توی طرح هام دست ببره و مدام ابراز نگرانی کنه! کجا می شد همچین کسی رو پیدا کرد؟! هیچ کجا!! باز آه کشیدم، کل شو چهل و پنج دقیقه طول می کشید، نصف بیشترش رفته بود که سرم درد گرفت … از بس توی ذهنم روی طرح ها ایراد گذاشتم و عوضشون کردم. دست شاران رو فشار دادم و گفتم:
– شاران ، می شه بریم خونه؟!
شاران متعجب نگاه کرد و گفت:
– روژین خودتی؟! کت واکه ها!!
پوزخندی زدم و گفتم:
– خیلی بیشتر از تو از این واژه سر در می یارم. ولی الان نیاز به آرامش اتاق خوابم دارم، می یای یا برم؟
از جا بلند شد و غر غر کرد:
– نشد یه شب بریم بیرون مثل آدم برگردیم خونه! می خواستم با دوست احمد و احمد آشنات کنم. ولی حالا که اعصاب نداری ترجیح می دم هیچ کدوم رو نبینی …
بی توجه به حرفاش دستم رو بلند کردم و گفتم:
– سوئیچ رو بده … من می رم تو ماشین توام به خداحافظی هات برس …
چپ چپ نگام کرد و هیچ عکس العملی نشون نداد، اخم کردم و یه کم تندتر از بار قبل گفتم:
– شاران با توام!!
بی حرف دست توی کیف دستی کوچیکش کرد، سوئیچ ماشین رو کشید بیرون و گفت:
– گواهینامه ت که بین المللی هست …
وقتی نگاه گیجم رو دید، راه افتاد سمت جایی که مطمئن بودم ختم می شه پیش احمد و گفت:
– از پارک درش بیار الان می یام …
نفسم رو فوت کردم و راه افتادم سمت خروجی. از فروشگاه که خارج شدم موج هوای سرد به صورتم خورد، کاپشن شیک پف دار سورمه ای رنگی رو که روی دستم بود رو پوشیدم و رفتم سمت ماشین. دلم گرفته بود! خودم هم حال خودم رو نمی فهمیدم! اومده بودم از کشور خودم بیرون که دور بشم از مد و لباس و طراحی و کار!! حالا دلم تنگ شده بود ، حالا مغزم نافرمانی میکرد و سرم داد می کشید که چرا از عشقش جداش کردم. در ماشین رو باز کردم و پریدم پشت فرمون … چقدر دلم یه همچین ماشینی می خواست. چقدر دلم می خواست از سطح متوسط بودن ارتقا پیدا کنم و برسم به وضعیت خوب و بعد ثروتمند شدن. روزی که این رشته رو انتخاب کردم فکر می کردم روزی می شم یکی مثل کوکو شنل! ولی زهی خیال باطل! با بدبختی شدم طراح یه مجله ژورنال لباس که سردبیرش بهترین دوستم امیر حسین بود. درسته که اسم و رسمی داشتم برای خودم ولی کجا؟ بین همون مجله ها ! همه مجله های رقیب به من به چشم یه رقیب قدر نگاه می کردن و سعی داشتن با پیشنهاد حقوق بیشتر منو بر بزنن. ولی اونقدری مدیون امیرحسن بودم که برای چندغاز حقوق بیشتر نفروشمش. ماشین رو روشن کردم و از پارک بیرون کشیدم … نگاهم به ماشین هایی که برای کت واک اومده بودن خیره موند. همه مدل بالا! اونم برای لباس هایی که مطمئن بودم می تونم خیلی خیلی بهتر از اونا رو طراحی کنم. پس چرا من نه؟! چی می شد اگه منم یه حامی پیدا میکردم و می تونستم خودم رو نشون بدم؟ مگه کوکو شنل یهویی شد کوکو شنل؟!!
با صدای در از جا پریدم! شاران بالا پرید و گفت:
– غرق نشی؟
آه کشید … بدون توجه به اینکه اجازه داده من برونم ماشین رو راه انداختم و گفتم:
– خیلی وقته غرق شدم!

 

 

 

 

* پورتفولیو آلبومی هست که مدل ها نمونه کارهاشون از برند های مختلف یا کلا عکس هایی که از خودشون از زوایای مختلف دارن رو داخلش نگهداری می کنن. هم می تونه به صورت الکترونیکی ( سی دی و … ) باشه و هم می تونه به صورتی چاپی و شبیه آلبوم های ایتالیایی باشه.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام به وب خودتون خوش اومدید تو اینجا سعی کردم جدیدترین رمان ها و پرخواننده ترین رمان ها رو با فرمت های مختلف به شکل کاملا متفاوت و جدید برای دوست داران قرار بدم ... امیدوارم حس خوبی بهتون بده (((((((((تمام رمان ها رایگان هستن))))))))) اگه نتونستید رمانی رو دانلود کنید اسم رمان، فرمت مورد نظر، و ایمیلتون رو بذارید تا براتون ارسال کنم * اگه رمان مورد نظرتون رو پیدا نکردید پیام بذارید تا براتون قرار بدم* منبع رمان های این سایت اکثرا سایت wWw.98ia.com میباشد! در صورت نارضایتی نویسنده رمان از سایت برداشته خواهد شد!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون درباره ی سایت دنیای رمان چیه؟
    کدوم نوع از رمان ها رو بیشتر دوست دارید؟؟؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 20
  • بازدید امروز : 31
  • باردید دیروز : 51
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 359
  • بازدید ماه : 1,160
  • بازدید سال : 10,674
  • بازدید کلی : 309,793