loading...
سایت دنیای رمان
آخرین ارسال های انجمن
fara بازدید : 3252 چهارشنبه 27 خرداد 1394 نظرات (0)

خوب ، خوب اینم قسمت آخر…

امیدوارم که خوشتون اومده باشه :)

برای خواندن پایان داستان به ادامه مطلب برید ^__^

نظر فراموش نشه …..

خوب ، خوب اینم قسمت آخر…

امیدوارم که خوشتون اومده باشه :)

برای خواندن پایان داستان به ادامه مطلب برید ^__^

نظر فراموش نشه …..

 

فصل هجدهم
بعد مدتها جلوی در این خونه ام… رامبد و باربد سمت راست و سمت چپم واستادن… همه ی خاطره ها تو ذهنم شکل میگیرن… خاطره های نوجوونی… جووونی… قبولی دانشگاه.. خنده های من و یاشار… دعواها و کتکهای عمو… بی اعتنایی عمو و زن عمو… رفتن یاشار… بی حواس زمزمه میکنم: روزایه سختی بود
رامبد: ولی تموم شد
یه نگاه بهش میندازم… امروز جمعه هست… فکر کنم همگیشون خونه باشن صدای یاشار رو میشنوم: بله؟
رامبد: آقا اگه میشه یه لحظه تشریف بیارین پایین
یاشار با بی حوصلگی میگه: چند لحظه صبر کنید
خیلی نگرانم… دست رامبد رو گرفتم از استرس فشار میدم… 
رامبد: آروم خانمی… قرار نیست اتفاقی بیفته تو فقط اومدی خونوادتو ببینی
میخوام چیزی بگم که در باز میشه
یاشار: بفر….
حرف تو دهنش میمونه… همونجا خشک میشه… 
رامبد: ببخشید آقا
یاشار به خودش میادو میگه: یاس… واقعا خودتی؟
بعد نگاش میفته به رامبد و باربد…. با تعجب نگام میکنه
باربد: آقا میشه بیایم داخل حرف بزنم
یاشار از جلوی در کنار میره که اول باربد و پشت سرش رامبد و من میریم داخل… یاشار ما رو به سمت سالن میبره…
صدای عمو رو میشنوم: یاشار کی …
عمو تا چشمش به من میفته ساکت میشه 
یلدا که رو مبل جلوی باباش نشسته بود و به این طرف سالن دیدی نداشت میگه: چی شده بابا؟؟
وقتی عمو چیزی نمیگه… نگاه عمو رو دنبال میکنه و بعد بهت زده به ما نگاه میکنه
عموزیرلب میگه: بالاخره برگشتی یاس؟…میدونی از کی منتظرت بودم
اشک تو چشماش جمع میشه… آغوشش رو برام باز میکنه… یه نگاه به رامبد میندازم به نشونه ی آره پلکاشو میذاره رو هم و بهم لبخند میزنه… با قدمهای نامطمئن به سمت عموم میرم… خودمو به آغوشش میسپارم… حس خوبیه… «عمو عمو برام آبنبات خریدی؟ اول بیا بغل عمو یه بوس بده تا بهت آب نبات بدم»… اشکام سرازیر میشه…. «عمو من یاشارو مثله داداشم دوست دارم نمیتونم هیچوقت باهاش ازدواج کنم چرا با من این کارو میکنید؟تو باید با یاشار ازدواج کنی پسرم دوستت داره تو هم تو زندگی عاشقش میشی»… اشکام همینجور صورتمو خیس میکنه… 
عمو: یاس من واقعا متاسفم… خیلی دیر فهمیدم… خیلی دیر
از لحن غمگین عمو دلم گرفت… حس میکنم ازش کینه ای به دل ندارم… حس میکنم همه چیز تموم شده… 
-عمو گذشته ها رو فراموش کنید… من هم همه چیزو فراموش کردم
عمو: یعنی میتونی مثله گذشته ها بیای با ما زندگی کنی
-عمو راستش….
میپره وسط حرفمو میگه: میدونم برات سخته گلم… مهم نیست… همین که اومدی پیشم ازت ممنونم… میدونم بخشیدنه من خیلی سخته
-نه عمو، موضوع این حرفا نیست… راستش… راستش چه جوری بگم… راستش من ازدواج کردم…
عمو و یاشار با هم دیگه میگن: چــــــــی؟
بلدا هم با تعجب نگام میکنه
عمو تازه متوجه رامبد و باربد میشه بعد با مهربونی میگه لابد یکی از این پسرا شوهرته
یه لبخند شرمگین میزنمو هیچی نمیگم
نگاهم به یاشار میفته با حسرت نگام میکنه دلم براش میسوزه اما نمیتونم براش کاری کنم… با صدای عموم به خودم میام
عمو: حالا داماد خونواده کدوم یکیتون هستین
رامبد لبخندی میزنه و میاد به سمت من و میگه: اگه بنده رو به غلامی بپذیرید
عمو با صدای بلند میخنده و میگه: از قبل که به غلامی پذیرفته شدی
با این حرف عمو همه میخندن…. تو سالن نشستیم و با هم حرف میزنیم…. عمو درباره ی همه چیز ازم پرسید… منم همه چیزو گفتم… وقتی گفتم شناسنامم رو تغییر دارم خیلی ناراحت شد… بهم گفت خودش همه چیزو درست میکنه… بهم گفت دوست داره با اسم واقعیم عقد کنم… منم چیزی نگفتم… خودم هم دوست داشتم اسم پدریمو به یدک بکشم… قرار شد یاشار همه ی اموالم رو به دست من بسپاره… اول قبول نمیکردم… رامبد هم تصمیم گیری رو به عهده ی خودم گذاشته بود… ولی در نهایت با اصرارهای عمو و یاشار رضایت دادم… قرار شد مامان و بابا یه سر بیان خونه ی عمو تا در مورد مراسم حرف بزنند… 
رامبد، باربد، یاشار و عمو یه گوشه ی سالن نشستن و باهم حرف میزنند من و یلدا هم با همدیگه در مورد نامزدی اونو پرهام حرف میزنیم… چون موقع نهار بود یاشار زنگ میزنه رستوران تا برامون غذا بیارن رامبد و باربد هر چقدر اصرار کردن که باز یاس رو میاریم ولی اونا به زور ما رو نگه داشتن… غذاها میرسه… من سالاد درست میکنمو یلدا میز رو میچینه بعد میره همه رو صدا میکنه که غذا بخوریم… صدای عمو از تو سالن میاد: اومدیم… راستی رامبدجان شغلت چیه؟
– با برادرم چند تا کارخونه ای که از پدرم بهم رسیده واداره میکنم… چند شعبه هم شرکت دارم…
عمو: واقعا؟؟… فامیلت چیه؟
خندم میگیره… هنوز عمو دست از این کاراش برنداشته… همونطور که همگی به آشپزخونه رسیدن
رامبد میگه: کیانفر هستم… رامبد کیانفر
عمو و یاشار با فریاد میگن چـــــــــــی؟
من و رامبد و باربد خندمون میگیره
عمو و یاشار مات و مبهوت به ما نگاه میکنند… یلدا هم با تعجب به خنده ی ما و قیافه ی مبهوت عمو و یاشار نگاه میکنه و میگه: چی شده
-یلداجان رامبد و باربد رقیبایه کاریه ما محسوب میشن
یلدا هم خندش میگیره و میگه: یاس هیچیت به آدمی زاد نرفته… عاشق نشدی عاشق نشدی… یه بار هم که عاشق شدی عاشقه رقیبمون شدی
با خنده میگم: شاعر شدیا
یاشار و عمو هم خندشون گرفت
عمو: باورم نمیشه که رقیب کاری من به برادرزاده ی من کمک کرده باشه
رامبد: خودم هم وقتی فهمیدم یاس کیه… تعجب کردم

دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد… بعد از خوردن غذا دوباره دور هم جمع شدیم و شروع کردیم به حرف زدن و حدودای ساعت ۶ غروب از خونه ی عموم اومدیم بیرون… موقع خداحافظی عمو بهم گفت دوباره بهشون سربزنیم… که رامبد به جای من گفت حتما… الان تو ماشین نشستیم و داریم به سمت خونه میریم
باربد: رامبد خونه نرو…
رامبد: چرا؟؟
باربد: این چند مدت یاس همیشه خونه بوده حداقل یکم تو خیابون دور بزن
رامبد نگاهی به من میکنه و رو به باربد میگه: پس تو داشتی چیکار میکردی؟
باربد با خنده ای میکنه و میگه: کارهای مهمتری داشتم
رامبد: اونوقت چه کاری مهتر از یاس بود؟
باربد: مربوط به یاس بود اما در زمینه های دیگه
رامبد: در چه زمینه ای؟
باربد با خنده میگه: در زمینه ی دلداری
رامبد با نگرانی میگه: دلداری واسه چی؟
باربد خنده شو قورت میده و ادامه میده: دلداریش میدادم و میگفتم نگران نباش رامبد فقط با چهار پنج تا زن صیغه ای برمیگرده… اصله کاره خودتی
رامبد با داد میگه: چــــــــــــــــی؟؟
من و باربد از خنده منفجر میشیم… رامبد زیر لب دیوونه ای نثار باربد میکنه و بهش میگه: اصلا تو این جا چه غلطی میکنی.. جای تو اون عقبه… اونوقت زنه من رفته اون عقب نشسته… تو اومدی ور دل من نشستی… بعد ماشینو نگه میداره و میگه گمشو پایین… یالله…
باربد: ای بابا… حالا یه روز من جلو بشینم به جایی بر میخوره؟
رامبد: آره به من برمیخوره
باربد با خنده میاد پایینو میگه:یاس یالله برو جلو بشین… اگه به رامبد باشه الان منو همین جا میذاره و تو رو با خودش میبره
با خنده پیاده میشم و میرم جلو میشینم
یه لبخند رو لب رامبد میشینه و میگه: آخیش خانومم رو دیدم دلم وا شد
باربد: خوبه پشتت نشسته بود
رامبد: داری خودت میگی پشتت… اون منو میدید من که اونو نمیدیدم
بعد دست من و به سمت لباش میبره و یه بوسه کوتاه روش میزنه
رامبد: دوستت دارم گلم
-منم دوستت دارم رامبدم
باربد: اوهوم… اوهوم… آدم مجرد اینجا نشسته یکم مراعات کنید… اینجوری میکنید منم دلم میخواد
رامبد یه نگاه به من یه نگاه به رامبد میندازه و بعد به من میگه: نظرت چیه از ماشین پرتش کنیم بیرون
باربد: غلط کردم… من تنهایی میترسم… اصلا اگه از ماشین پرتم کنید بیرون میخوای جواب مامان و بابا رو چی بدی
با خنده به مسخره بازیهای رامبد و باربد نگاه میکنم و هیچی نمیگم…. رامبد هم ماشینو به حرکت در میاره و یکم تو خیابونا میگرده… بعد بهمون بستنی میده…تو راه برگشت به خونه گوشیم زنگ میخوره… میبینم شماره ناشناسه جواب نمیدم… 
رامبد: کی بود؟؟
-نمیدونم، شمارش ناشناس بود
دوباره زنگ میخوره
رامبد: بده من جواب بدم
گوشی رو میگیرم طرفش
رامبد: بله؟

رامبد: شما؟؟

رامبد: بله… بله… چند لحظه گوشی؟؟…میگه دوستت پونه هست
با خوشحالی گوشی رو ازش میگیرم و جواب میدم
-سلام خانم بی معرفت
پونه: شرمنده خانمی… میخواستم برات زنگ بزنم ولی نشد… تو چرا زنگ نزدی؟؟
-یادم رفته بود ازت شماره بگیرم
پونه: آخ شرمنده
-دشمنت شرمنده… چه خبرا خانم خانما؟؟
پونه: خبرا که پیش شماست؟ خبر آشتی کنونتون به اینجا هم رسید…
– میبینم که سرعت اطلاع رسانی بالا رفته… خبرا چه زود میرسه
پونه: دیگه دیگه
یکم دیگه با پونه حرف میزنمو بعدش تماسو قطع میکنم
باربد: یاس
-هوم؟
باربد: این دوستت نامزدی، دوست پسری، چیزی نداره
من و رامبد بهم نگاهی میندازیم و یه لبخند رو لبامون میشینه
-نمیدونم… اگه بخوای برات میپرسم
باربد: نمیدونم… ولی حس میکنم ازش خوشم میاد
رامبد با خنده میگه: دیدی داداشت متاهل شده… تو هم دلت خواست
با مشت میزنم به بازوی رامبدو میگم: اذیتش نکن
باربد با صدای بلند میگه: تا وکیل مدافع من اینجاستاحتیاجی نیست من چیزی بگم
با شوخی و خنده به خونه میرسیم و من زودتر از همه پیاده میشمو میدوم به سمت سالن… باربد و رامبد هم پشت سرم میان
-سلام مامان، سلام بابا
مامان: سلام گلم … چرا اینقدر دیر کردین؟
رامبد: یکی هم ما رو تحویل بگیره
باربد اشاره ای به من میکنه و میگه: اونو که یاس زیادی میگیره… فقط کسی نیست منه بدبختو تحویل بگیره… از بس کسی منو تحویل نگرفت حس میکنم دارم افسرده میشم
رامبد: کاملا معلومه… اصلا افسردگی از سر و روت میباره
بابا: اه یه خورده آروم بگیرین سر سام گرفتم از دسته شما دو نفر… 
بعد بر میگرده سمت منو میگه: سلام به روی ماهت دخترم.. وقتی نیستی این خونه سوت و کوره
رامبد: مگه یاس عینکه
باربد: نه بابا لنزه… 
بعد انگار چیزی یادش بیاد میگه: راستی یاس تو چشمات لنز گذاشتی؟
با لبخند میگم نه دیشب لنزامو برداشتم
باربد: چشمات خیلی خوشرگه
رامبد:ساعت خواب… یاس از صبح لنزاشو برداشته تو تازه الان دیدی
باربد: واقعا؟؟ اصلا حواسم نبود
رامبد با یه لبخند موزی میگه: عاشقی دیگه… نمیشه کاریش کرد

باربد همونطور که داره از جاش بلند میشه سیب نیم خورده اش رو به سمت رامبد پرت میکنه که رامبد سیب رو تو هوا میگیره و یه گاز بزرگ بهش میزنه… شب وقتی میرم تو اتاق رامبد… اونم پشت سرم میاد…
رامبد:یاس؟
-هوم؟
رامبد: خیلی خوشحالم که همه چیز داره جور میشه… احساس میکنم دیگه هیچ کم و کسری تو زندگیم ندارم
– منم خیلی خوشحالم رامبدم، ا تو بودن نهایت آرزویه من بود عشقم
بغلم دراز میکشه و منو که طاق باز خوابیدم رو به طرف خودش برمیگردونه… سرمو میذاره رو سینش و میگه جای تو فقط اینجاست
یه لبخند میزنمو با نوازشهای رامبد به خواب میرم… چه احساسه خوبیه که با صدای قلب عشقت به خواب بری…صبح که بیدار میشم رامبد رو بیدار بالای سرم میبینم
رامبد: بالاخره بیدار شدی؟
-اوهوم… 
رامبد: اینجوری نگو دلم برات ضعف میره خانمم
لبخند شرمیگینی میزنمو میگم از کی بیداری؟
رامبد: یه نیم ساعتی میشه… راستی یاس میخوای درستو ادامه بده
-کنکور رو که میدم ولی نمیدونم قبول میشم یا نه… به نظرت درسمو ادامه بدم؟
رامبد: هر جور خودت دوست داری گلم ولی از حالا بهت بگم حق نداری با پسرا گرم بگیری
با خنده میگم: حسود
رامبد با لحن بچگونه میگه: همینه که هست
-رامبد دلم نمیخواد مسئولیت کارخونه ها و شرکتها به دست من بیفته
رامبد با سر حرفمو تائید میکنه و میگه: منم دوست ندارم خودت رو خسته کنی… امروز به یاشار هم گفتم اون قبول کرده که همه مسئولیتها رو به گردن بگیره… منم بهش قول دادم باهاش همکاری کنم… درکش میکنم تنهایی خیلی سخته
-یعنی رقیب به رقیبش کمک میکنه
رامبد با خنده میگه: دختره ی دیوونه من هر چی دارم ماله توهه رقیب کدومه؟
میخندمو هیچی نمیگم
رامبد: اینجور که معلومه هنوز هم دوستت داره
با بی حواسی میگم: کی؟
رامبد: یاشار رو میگم
-پس تو هم متوجه شدی؟
رامبد: کیه که متوجه نشه… یاس واقعا چرا قبولش نکردی؟
-چون مثله داداشم دوستش داشتم… همه ی اون سالها اونو مثله داداشم میدونستم… نمیتونستم قبولش کنم…رامبد تو که به یاشار حسودی نمیکنی؟
رامبد با لبخند میگه: نه خانم خانما… تو به اندازه ی کافی فرصت داشتی که یاشارو قبول کنی ولی باز منو انتخاب کردی
با آرامش بهش لبخند میزنم و میگم: ممنون که درکم میکنی

فصل آخر
دو روز از اون روز میگذره و ما همگی به خونه ی عمو اومدیم و الان همه تو سالن جمع شدن و دارن در مورد جهزیه و مهریه وعروسی و نحوه ی برگزاریش و… صحبت میکنند…
عمو: آقای کیانفر در مورد جهزیه باید بگم….
رامبد همونجور که دستاشو رو شونه هام انداخته میپره وسط حرفه عمو و میگه: ببخشید آقای آریانمهر… یاس به جهزیه احتیاج نداره… حتی اگر هم جهزیه تهیه بشه جا نداریم وسیله ها رو بذاریم چون خونه ی من مبل شده هست
عمو میخواد چیزی بگه که من میگم: عمو حق با رامبده… به نظر من هم تهیه کردن جهزیه تلف کردن وقت و هزینه هست
عمو با شنیدن حرف من میگه: باشه… هرجور خودتون دوست دارین…
بعد با خنده ادامه میده: در مورد مهریه که خودتون تصمیم نگرفتین؟
رامبد هم خنده ای میکنه و میگه: در اون مورد ن…..
میپرم وسط حرفشو یه سقلمه به پهلوی رامبد میزنمو میگم: راستش عمو…
که با این حرکت من، همه ی جمع از خنده منفجر میشن… 
باربد: رامبد زنت دست بزن داره مطمئنی نظرت عوض نشده؟
من و رامبد هم خندمون گرفته… 
بابا با مهربونی میگه: دخترم بگو چه مهریه ای در نظر گرفتی؟
-راستش من دوست دارم مهریه ام چهارده شاخه گل رز سیاه باشه
بابا: ولی عزیزم این که خیلی کمه
-بابا مهریه ی من همون مهر و محبتی هست که من هر روز از رامبد دریافت میکنم… من به مهریه مادی اعتقادی ندارم
همه با محبت نگام میکند و بعد باربد با شیطنت میگه: لابد در مورد مکان و زمان عروسی هم خودتون تصمیم گرفتین
-هوم، راستش من یه تصمیمایی گرفتم ولی هنوز به رامبد نگفتم
بابا: چی دخترم؟
با خجالت میگم بابا میشه اول با رامبد در این مورد صحبت کنم
رامبد سریع از جاش بلند میشه که دوباره همه میخندن
باربد: خوشم میاد که از زنت حساب میبری
رامبد: صبر کن نوبت تو هم میشه آقا باربد
عمو: دخترم برید تو اتاقه سابقت… راحت باشین
من جلوتر از رامبد حرکت میکنمو رامبد هم پشت سرم میاد… به در اتاقم میرسیم… درو باز میکنم… اشکم سرازیر میشه… اتاقم هیچ تغییری نکرده… یه شاسخین گنده هم رو تختمه 
رامبد: این خرسه چه بانمکه
بهش میخندم
رامبد: خوب خانم خانما… من در خدمتم
با خجالت رو تخت میشینمو میگم: راستش رامبد نمیدونم چه جوری بگم
رامبد: با زبونت
-رامبـــــــــــــــد
رامبد با خنده دستشو به حالت تسلیم بالا میاره و میگه: ببخشید خانمی… راحت باش
-رامبد من دلم نمیخواد عروسی بگیریم
رامبد با چشمای گرد شده بهم نگاه میکنه
-من ترجیح میدم یه عقد محضری داشته باشم و بعد هم یه مهمونی کوچولو
رامبد: باورم نمیشه
با تعجب نگاش میکنم که رامبد محکم بغلم میکنم و یه بوسه کوتاه به لبام میزنه… بعد خودشو میندازه رو تخت و طاق باز دراز میکشه
رامبد: یاس باورم نمیشه اینقدر ساده و بی تکلف باشی… نه مهریه نه عروسی… پس تو از زندگی چی میخوای؟
دستمو میذارم رو سینشو میگم: رامبد من دیگه از زندگی هیچی نمیخوام… سهم من از همه زندگی تویی… من با داشتن تو بی نهایت خوشبختم
رامبد مچ دستمو میگیره و منو میکشه که باعث میشه تعادلم بهم بخوره و بیفتم رو سینش… دستاشو دور کمرم حلقه میکنه و لباشو با لبام قفل میکنه… با لذت همراهیش میکنم… خیلی خیلی دوستش دارم… حاضرم به خاطر با رامبد بودن از همه دنیا بگذرم… خودم هم نمیدونم از کی اینقدر عاشق شدم… لباش از لبام جدا میشه…
رامبد: یاس اینجوری به نفعه منه… زودتر تو رو میبرم خونه خودم… خیاله خودم هم راحت میشه… ولی یاس مطمئنی بعدا پشیمون نمیشی…
-مطمئنه مطمئن… بهتره این هزینه در یه زمینه ی بهتر صرف بشه
رامبد یه فکری میکنه و میگه: مثلا کجا؟
-دقیق نمیدونم… مثلا برای بچه های بی سرپرست… برای خیریه ها….
تو چشمای رامبد اشک جمع میشه و میگه خیلی خانمی
بعد دوباره صورتشو میاره نزدیکو نگاش میفته به لبام که سریع از جام بلند میشمو میگم: رامبد دیگه بسه… همه پایین منتظرن
رامبد دوباره منو میکشه رو تخت و میگه: خوب منتظر باشن… وظیفشونه
-رامبـــــــــــــــــد
یکم دیگه شیطونی میکنه و بعد میریم پایین
باربد با شیطنت میگه: داخله اتاق چه خبر بود که اینقدر حرفتون طول کشید
حس میکنم سرخ شدم ولی رامبد با خونسردی میگه: خبر خاصی نبود… فقط یاس داشت یه نگاهی به اتاقش مینداخت
باربد با خنده میگه: از قیافه ی زنت کاملا معلومه هیچ خبری نبود
خوده رامبد هم خندش گرفته ولی به باربد رو نمیده و یه چشم غره ی اساسی بهش میره
عمو: دخترم بالاخره تصمیم گرفتین؟
-آره عمو… راستش منو رامبد تصمیم گرفتیم تو محضر عقد کنیم بعد یه مهمونی کوچیک بگیریم و دوستان و آشنایان نزدیک رو دعوت کنیم
همه میگن: چـــــــــــــــــی؟
عمو: دختر آبرو و حیثیتم میره… آخه این چه کاریه؟
با خجالت سرمو میندازم پایین رامبد میخواد حرفی بزنه که اجازه نمیدمو خودم ادامه میدم: عمو به نظر من عروسی تشریفاته بیخوده… آبرو و حیثیت آدما با توجه به شخصیتشون به دست میاد و به همین راحتی ها ازبین نمیره 
باربد با افتخار و مامان و بابا با مهربونی نگام میکنند… عمو به سختی راضی شد… ولی مامان و بابا تصمیم رو به عهده ی من و رامبد گذاشتن
باربد با شیطنت میگه : خوب بقیش؟
رامبد: کدوم بقیه؟
باربد: شما که همه چیز رو مشخص کردین فقط مونده روز عقد… که همونم مشخص کنید
رامبد: نه دیگه… اونو گذاشتیم واسه بزرگترا
با این حرف رامبد همه میخندن…

بقیه ی حرفا به خنده و شوخی گفته شد و قرار شد هفته ی بعد بریم محضر… مامان و بابا زودتر رفتن خونه اما من و رامبد و باربد قرار شد یکم تو خیابونا بگردیم… رامبد یه آهنگ قشنگ گذاشته… من چشامو بستمو با لذت گوش میدم:
بی تومن یه بی نشونم
تو بده راهو نشونم
بی تو با عالمو آدم بدجوری نامهربونم
همه چی بی تو عذابه بی تو مهتاب نمیتابه
ستاره چشماشو بسته حتی ساعت بی تو خوابه
حال من خیلی خرابه
بی تو ماتم تو خیالم باز باهاتم
باز تو کوچه وخیابون پا به پاتم من باهاتم
روی گلبرگای خونه دنبال رد نگاتم
من باهاتم
بی تو دنیا بدترینه بی تو وارونه ترینه
دیگه هیچ چی به دل من نمیشینه
وقتی چشمام رنگ چشماتو میبینه
زیر نور ماه میشینه عکس چشماتو میبینه
حال من تا تو بیای بازم همینه
با صدای رامبد به خودم میام
رامبد: یاس مطمئنی عروسی نمیخوای؟ بعدا پشیمون نشی
-خیالت راحت باشه… من علاقه ای به جشن و عروسی و این حرفا ندارم… حتی اگه حرف مهمونی رو زدم برای این بود که خونواده ها ناراحت نشن
باربد: هیچوقت فکرشو نمیکردم رامبد اینجوری ازدواج کنه
رامبد: شاید باورت نشه باربد ولی منم با حرف یاس موافقم
باربد با ناباوری میگه: فکر میکردم به خاطر یاس کوتاه اومدی
رامبد: اولش آره… ولی وقتی دلایل یاس رو شنیدم فهمیدم حق با یاسه
باربد: یه خورده از اون دلایل رو به منم بگین…
رامبد: نه دیگه اوناش خصوصیه
باربد: داشتیم رامبد
رامبد: آره که داشتیم… یادت نیست همین امروز چقدر من و یاس رو اذیت کردی
بعد نگاهی به من میندازه و میگه: به نظرت چه جوری تنبیهش کنیم
-هومم.. باید فکر کنم… نمیشه از این گناه بزرگش به همین راحتی بگذرم
رامبد: خانمم همه فکراتو که کردی خبرم کن خودم سریع مجازاتش میکنم
باربد با ناباوری میگه: شما دو نفر چی میگین؟… یکم به منه بدبخت رحم کنید
رامبد: راه نداره باید تنبیه بشی
-رامبدی فکرامو کردم
رامبد با ذوق برمیگرده طرفمو میگه: زودی بگو… دلم ضعف میره واسه مجازات کردنش
با خنده میگم: با کشه شلوار به سقف آویزونش کن
رامبد با صدای بلند میخنده و میگه: عجب فکر باحالی… کاملا باهات موافقم گلم
باربد با حالت مسخره ای میگه: ماشینو نگه دار من پیاده میشم… 
رامبد قفل کودک رو میزنه و با حالت جدی بهم نگاه میکنه و میگه: باید احتمالات رو هم در نظر بگیریم… بالاخره امکانش هست فرار کنه
باربد خودشو به در میچسبونه و میگه: من هنوز هزار تا آرزو دارم به من کاری نداشته باشین
رامبد: نترس… زنده ات میذاریم… فقط یه خورده آویزونت میکنیم و میخندیم بعد میاریمت پایین
رامبد یه چشم غره به منو رامبد میره که باعث خنده ی ما میشه
-رامبد؟
رامبد: جونم
-بریم شهربازی
رامبد: مگه بچه ای؟
-رامبـــــــد
باربد: اگه بچه نبود که زن تو نمیشد
رامبد: نکنه دلت میخواد قبل از حلق آویز کردنت… جوراب هم تو دهنت بذارم… وقتی دو تا مهندس دارن با هم حرف میزنند یه کارگر افغانی نمیاد وسط بگه: بیلم کو؟
با شوخی و خنده به سمت شهر بازی میریم، خیلی خوش میگذره… رامبد برام پشمک و بستنی میخره… باربد هم کلی مسخرم میکنه… هر دوتاشون رو خیلی دوست دارم… رامبد رو به عنوان عشقم… باربد رو به عنوان داداشم… الان داریم برمیگردیم خونه… از بس خسته ام چشامو میبندم و با تکون های ماشین به خواب میرم…

چشمامو که باز میکنم خودمو توی اتاق رامبد میبینم… در اتاق باز میشه و رامبد داخل اتاق میاد
رامبد: خانمی بالاخره بیدار شدی؟
– رامبد من اینجا چیکار میکنم؟
رامبد: تو ماشین خوابت برد دلم نیومد بیدارت کنم خودم آوردمت بالا
-شرمنده
رامبد: دشمنت شرمنده گلم… بیا بریم پایین یه چیز بخور
-نه رامبد هنوز خوابم میاد… تو برو بخور
رامبد: هر چی خوابیدی بسه… بیدار شو ببینم
-رامبد من گشنم نیست… همون پشمکو خوردم سیر شدم
رامبد: پشمک اصلا غذا محسوب نمیشه… یا همین الان بلند میشی یا بغلت میکنمو میبرمت پایین
بالاخره در برابر اصرارهای رامبد تسلیم شدمو باهاش پایین رفتم و یه چیز خوردم و بعدش زودی اومدم تو اتاقو دوباره خوابیدم…
رامبد: یاس بیدار شو… امروز کلی کار داریم
-فقط یه خورده دیگه
رامبد:یـــــــــــاس
-باشه بابا، چرا داد میزنی
به زحمت از رختخواب بیرون میام و میرم دست و صورتم رو میشورم… 
-رامبد مامان و بابا کجان؟ چرا هیچکس خونه نیست؟
رامبد: مامان و بابا از صبح رفتن دنبال کارای مهمونی… باربد هم رفته شرکت… اما عروس و داماد هنوز هیچ کار نکردن… زودتر صبحونه رو بخور… کلی کار داریم
بعد خوردن صبحونه آماده میشم و میرم تو ماشین رامبد میشینم… اونم من رو میبره پیش یکی از دوستای خودش تا حلقه رو انتخاب کنم
-رامبد این حلقه چطوره؟
رامبد: زیادی ساده نیست؟
-من دوست دارم حلقه ساده و سبک باشه
رامبد: باشه عزیزم، بهتره یه نگاه به سرویسا هم بندازی
-سرویس دیگه برای چی؟
رامبد: یاس این همه راه اومدیم خوب یه سرویس هم بردار…
-نه بابا… همین حلقه کافیه
رامبد با انتخاب خودش یه سرویس خوشگل هم برمیداره و میگه: تو زیادی کم خرجی… من همیشه فکر میکردم اگه زن بگیرم ورشکست میشم… اگه میدونستم زنا اینقدر کم خرجن تا حالا چند تایی گرفته بودم
-رامبـــــــــــــد
رامبد میخنده و دیگه هیچی نمیگه
چند روز باقی مونده اونقدر زود گذشت که اصلا متوجه نشدم … خرید لباس… وقت گرفتن از محضر… تدارکات مهمونی…. تموم شدن زمان صیغه محرمیت من و رامبد…واقعا چیزی ازش نفهمیدم… تو اون دو روزی که صیغه محرمیت من و رامبد تموم شد رامبد خیلی رعایت میکرد، میدونستم برای اینکه منو ناراحت نکنه رو کاناپه میخوابه و چقدر ممنونش بودم… امروز قراره بریم محضر… یکم دلم گرفته… شاید به خاطر اینه که دوست داشتم تو چنین روزی پدر و مادره من هم کنارم باشن… هر چند بابا و مامان هیچی برام کم نمیذارن ولی الان بدجور احساس دلتنگی میکنم… همه مون داریم با ماشین رامبد میریم… سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادمو یه قطره اشک از چشام سرازیر میشه… مامان و بابا و باربد رو صتدلی عقب نشستن و من کنار رامبدم… با صدای باربد به خودم میام
باربد با نگرانی میگه: یاس چیزی شده؟
رامبد هم برمیگرده سمت من و وقتی اشک رو روی صورتم میبینه ماشینو و یه گوشه نگه میداره و میگه چی شده عزیزم؟
مامان و بابا هم با نگرانی حالمو میپرسن
با شرمندگی میگم: چیزی نشده… فقط یکم دلتنگ شدم
رامبد: آخه چرا؟
یه لبخند غمگین میزنمو میگم: راستش خیلی دلم میخواد پدر و مادرم حالا کنارم باشن… با اینکه همه تون رو خیلی دوست دارم ولی نمیدونم چرا یه احساسه دلتنگی عجیبی میکنم
یه سکوت سنگینی تو ماشین حکم فرما شد…دلسوزی رو تو نگاه تک تک شون احساس کردم… تا اینکه مامان به خودش میادو میگه: عزیزم درسته پدر و مادرت الان کنارت نیستن ولی مطمئن باش اونها هم تو شادیه تو سهیم هستن
بابا: درسته دخترم، هر چند توی این روزا همه دوست دارن پدر و مادرشون رو کناره خودشون داشته باشند ولی سعی کن من و حاج خاانم رو مثله پدر و مادرت بدونی
یه لبخند میزنمو میگم: همین الان هم همینطوره
لبخند به لبای همه میشینه… رامبد ماشینو روشن میکنه و به سمت محضر حرکت میکنه… بقیه اتفاقا خیلی سریع میفته… رسیدن به محضر… دیدن یاشار و یلدا و عمو… بله دادن من که همزمان میشه با جمع شدن اشک تو چشمای عمو… رفتن به آرایشگاه… آماده شدن من برای مهمونی شب و در آخر رفتن مهمونا… عجیب خسته ام… روز خسته کننده ای بود… امشب با پونه در مورد باربد هم صحبت کردم… فهمیدم کسی تو زندگی پونه نیست… گفت در مورد باربد فکر میکنه اینطور که به نظر میرسید چندان بی میل هم نبود… متوجه ی نگاه های یاشار به سمانه خواهر سپیده هم شدم… وقتی به رامبد گفتم اون هم حرفمو تائید کرد… در کل شب خوبی بود… قرار شد امشب هم خونه ی مامان و بابا بمونیم فردا به خونه ی خودمون بریم… الان تو اتاق رامبدم… رو تخت دراز کشیدم… در اتاق باز میشه… سرمو برمیگردونم میبینم رامبده
یه لبخند رو لبام میشینه با مهربونی جوابه لبخندمو میده… میاد بغلم دراز میکشه و منو تو آغوشش فشار میده و میگه: وای یاس… این دو روز چقدر سخت بود که ازت دوری کنم… بدجور معتادت شدم
با صدای بلند میخندم اونم خندش میگیره و یه بوسه به گردنم میزنه و منو محکم به خودش فشار میده
رامبد: باورم نمیشه برای همیشه ی همیشه مال خودم شدی خیلی خیلی خوشحالم
-خیلی دوستت دارم رامبدم خیلی زیاد
رامبد: من بیشتر گلم
اونشب هیچ اتفاقی بین منو رامبد نیفتاد… فقط بغلم کردو با آرامش خوابید… صبح هم بعد از صبحونه به خونه خودمون رفتیم… خونه ای که توش عاشق شدم… حتی این خونه رو هم دوست دارم… اصلا هر چی که مربوط به رامبد باشه دوست دارم… الان واقعا احساسه خوبی دارم… اولین شب زندگیمون که تنهای تنها هستیم… شاممون رو رامبد از رستوران سفارش داد… شام رو که خوردیم رامبد میره دوش بگیره منم رو مبل دو نفره لم میدم… اما کم کم خوابم به خواب میرم… تو حالت خواب و بیداری حس میکنم از رو مبل کنده شدم… چشامو باز میکنم رامبد رو میبینم که منو بغل کرده و به اتاقش میبره… بدون هیچ حرفی با لبخند منو رو تخت میذاره و با شیطنت برق اتاق رو خاموش میکنه…….
صبح که از خواب بیدار میشم خودم رو توی آغوش برهنه ی رامبد میبینم… روی تخت میشینم و با لبخند به رامبد نگاه میکنم با یادآوری شب گذشته لبخندم عمیق تر میشه…

لباسامو بر میدارمو میرم یه دوش بگیرم وقتی از حموم میام بیرون میبینم رامبد بیدار شده و صبحونه رو هم آماده کرده… یه لبخند رو لبم میشینه
رامبد: سلام گلم
-سلام… میبینم که صبحونه آماده کردی
رامبد لبخندی میزنه و میگه: تو شروع کن تا من هم یه دوش بگیرم
منتظر جواب من نمیشه… چیزی نمیخورم منتظرش میمونم تا بیاد… ده دقیقه ی بعد میاد پشت میز میشینه و میگه: تو که هنوز چیزی نخوردی
-منتظر بودم بیای با هم بخوریم
لبخندی میزنه… یه لقمه میگیره و میاره جلوی دهنم… با تعجب لقمه رو از دستش میگیرمو میگم: رامبد
چیکار میکنی؟
رامبد: دوست دارم برای زنم لقمه بگیرم حرفیه؟
میخندمو لقمه رو میخورم
بعد از صبحونه رامبد میگه وسایلاتو جمع کن میخوای بریم شمال
-کارت چی میشه؟
رامبد: نگران نباش باربد هست……..

شش ماه بعد
چند روزه حالم بده نمیدونم چم شده… حالت تهوع بدی دارم.. فکر میکنم مسموم شدم… دلم نمیاد رامبد رو بیخودی نگران کنم… تو این چند ماه اتفاقات زیادی افتاد… باربد با بهترین دوست من، پونه نامزد کرد، یاشار هم با سمانه نامزد کرده… من کنکور دادم ولی قبول نشدم هر چند اگه قبول میشدم جای تعجب داشت اصلا لای کتاب رو باز نکرده بودم قرار شد دوباره امتحان بدم… ستاره هم سه ماهه بارداره… در مورد سیا هم از رامبد پرسیدم که هم گفت همون موقع که اون اتفاق افتاد از شرکت بیرونش کرده…اه… دوباره حالم بد شده… تندی به سمت دستشویی میرم و هر چی خوردم بالا میارم… رامبد این روزا سرش خیلی شلوغه…
تلفن خونه زنگ میخوره و اجازه فکر بیشتر رو بهم نمیده… به سمت تلفن میرمو جواب میدم: بله؟
رامبد: سلام خانم خانما
با بی حالی میگم: سلام رامبد
رامبد با نگرانی میگه: یاس چیزی شده؟
-نه گلم، فقط یکم خسته ام
رامبد: یاس اگه حالت بده بیام خونه… داروهاتو خوردی؟
-خوردم عزیزم، نگران نباش… کاری داشتی که زنگ زدی؟
رامبد: آره میخواستم بگم سرم یکم شلوغه نهار نمیام که نظرم عوض شد
-رامبد بمون به کارات برس من چیزیم نیست
رامبد: ولی…
-رامبـــــــــــد
رامبد: باشه گلم، پس برو خونه مامان
-اما…
رامبد میپره وسط حرفم و میگه: اگه نری من میام خونه
-باشه گلم میرم، کار نداری
رامبد: نه عزیزم.. دوستت دارم
-منم دوستت دارم عشق من…. خداحافظ
رامبد:خداحافظ
لباسامو میپوشم… زنگ میزنم آژانس تا یه ماشین برام بفرسته با این حالم حوصله ی رانندگی ندارم… میرم جلوی در منتظر میشم… ماشینو میبینم… میشینمو آدرسه یه درمانگاه رو میدم موقع پیاده شدن پولو حساب میکنم…. میرم داخل درمانگاه میبینم چند نفری نشستن… منتظر میشم تا نوبت من میشه
با صدای یه خانم به خودم میام
خانم: بفرمایید داخل
میرم داخل یه خانم جوون و خوشگل رو میبینم که با مهربونی نگام میکنه
-سلام خانم دکتر
دکتر: سلام گلم… مشکلت چیه عزیزم؟
با لحن شوخی میگم: مشکلی که ندارم… فقط یه خورده احتیاج به تعمیر دارم
خانم دکتر با لحن شوخی میگه: که این طور… حالا بنده باید کجا رو تعمیر کنم؟
-فکر میکنم مسموم شدم… چند روز حالت تهوع دارم
دکتر: ازدواج کردی؟
-بله
دکتر: برات یه آزمایش بارداری مینویسم بهتره زودتر بری آزمایش بدی
بهت زده بهش نگاه میکنم… وقتی تعجبم رو میبینه میگه: چی شد؟
سعی میکنم لبخند بزنم 
یه لبخند تصنعی میزنمو میگم: چیزی نیست خانم دکتر
سری تکون میده و برگه آزمایش رو میده دستم… نفهمیدم چه جوری با دکتر خداحافظی کردم… با ناراحتی تو خیابون قدم میرم… اگه حامله باشم چی میشه… من نباید باردار بشم… من خیلی میترسم… اشکم سرازیر میشه
گوشیم زنگ میخوره… جواب میدم: بله؟
رامبد با عصبانیت میگه: معلومه کدوم گوری هستی؟… چرا به گوشیت جواب نمیدی؟
-ببخشید متوجه نشدم
یه لحظه سکوت میکنه و بعد میگه: یاس تو گریه کردی؟
سعی میکنم با یه لحن شاد بگم: دیوونه شدی گریه چیه؟
رامبد خیلی جدی میپرسه: الان کجایی؟
-تو خیابون
رامبد: کدوم خیابون؟
-خیابون….
رامبد: اونجا چیکار میکنی؟ مگه قرار نبود بری خونه ی ما
-جایی کار داشتم الان دارم میرم
رامبد: کجا کار داشتی؟
-رامبد چرا اینجوری میکنی؟
رامبد با داد میگه: گفتم کجا کار داشتی؟
-یکم حالم بد بود اومدم درمانگاه
رامبد فریاد میزنه: چـــــــی؟…از جات تکون نمیخوری تا من بیام… همونجایی که هستی بمون… شنیدی؟
وقتی میبینه چیزی نمیگم بلندتر فریاد میزنه: گفتم شنیدی؟
با لحن آرومی میگم:منتظرم بیا
آروم میگه: خوبه
و بعد قطع میکنه… یه ربع بعد میرسه… درو باز میکنمو سوار ماشین میشم و اونم ماشینو به سرعت به حرکت در میاره… با عصبانیت میگه: چرا وقتی ازت میپرسم حالت بده… تظاهر به خوب بودن میکنی… چرا رفتی دکتر…
با داد ادامه میده: چرا بهم نگفتی؟
اشکم سرازیر میشه و با صدای لرزون میگم: نمیخواستم نگرانت کنم
انگار دلش برام میسوزه… چون ماشینو یه گوشه نگه میداره و خاموش میکنه و میگه: آخه چرا با خودت این کارو میکنی؟ اگه از اول بهم میگفتی اینجوری نمیشد… 
اشکامو با دستاش پاک میکنه و میگه:ببخشید خانمی… دیگه گریه نکن… باشه گلم؟؟… گریه نکن دیگه
وسط گریه لبخند میزنم
اونم هم لبخند میزنه و میگه: ببخشید… خیلی نگرانت شدم… زنگ زدم خونه مامان گفت هنوز نیومدی… زنگ زدم خونمون دیدم جواب نمیدی… هر چقدر هم به خودت زنگ زدم بی جواب موند نگران شدم… حالا بگو ببینم چرا رفتی دکتر؟
-چند روز حالت تهوع……
رامبد با عصبانیت بهم میگه :چـــــــــــی؟؟ تو چند روزه حالت بده تازه امروز بهم میگی
-رامبـــــد
رامبد: رامبد و کوفت
درکش میکنم… میدونم نگرانمه… همه این رفتاراش از نگرانیه… با لبخند میگم:میذاری بگم یا نه؟
با اخم میگه: بگو
-داشتم میگفتم چند روزه حالت تهوع داشتم… فکر میکردم مسموم شدم… امروز اومدم دکتر برام یه آزمایش نوشت
رامبد با نگرانی میگه: آزمایش برای چی؟مگه یه مسمومیت ساده نیست
-رامبد… چه جوری بگم… راستش آزمایش بارداری برام نوشت
بهت زده میگه: چـــــــی؟
بعد اخماش میره تو هم… ماشینو روشن میکنه و با سرعت حرکت میکنه… جلوی یه ساختمون نگه میداره… میرم آزمایش میدم… من و رامبد منتظر جواب آزمایشیم… رامبد با اخم رو صندلی کنارم نشسته… یه خانمی میاد سمت منو میگه: تبریک میگم عزیزم… داری مادر میشی و به باربد هم تبریک میگه و برگه ای رو به دستم میده که فکر کنم جواب آزمایشه و از ما دور میشه… رامبد محکم دستمو میگیره و منو با خودش میکشه… خیلی عصبانیه… منو به زور سوار ماشین میکنه و خودش هم سوار ماشین میشه… گوشیشو برمیداره و به یکی زنگ میزنه و منتظر میمونه انگار اون طرف جواب میده چون رامبد میگه: سلام

رامبد: مامان امروز نمیتونیم بیایم

رامبد: اتفاقی نیفتاده

رامبد: یاس یکم حالش بده باید استراحت کنه

رامبد: احتیاجی نیست مامان

رامبد: باشه، پس فعلا خداحافظ
برمیگرده سمت منو میگه: یاس باید سقطش کنیم
با اخم نگاش میکنم
رامبد: اینجوری نگام نکن… خودت هم میدونی که این بچه میشه قاتله جونت
-حرفشم نزن
رامبد با داد میگه:یــــــــــــاس
-من نمیتونم این کارو کنم… وقتی خدا اینجوری خواسته حتما حکمتی تو کاره
رامبد: میفهمی چی میگی؟ خودت هم خوب میدونی که نباید باردار میشدی؟ 
بعد با حالت عصبی میگه: هیچوقت خودمو نمیبخشم
-رامبد م…….
نمیذاره حرف بزنم خودش میگه: تو زن منی… اختیارت با منه… پس باید این بچه رو از بین ببریم… من قبلا هم بهت گفتم بچه نمیخوام… برای من فقط و فقط خودت مهمی
جوابشو نمیدم… نمیتونم از خیر این بچه بگذرم… شاید تنها فرصت زندگیم باشه… ثمره ی عشقم…. عشق من و رامبد… اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
رامبد با ناراحتی میگه: عزیزم چرا با خودت و من اینکارو میکنی؟
-رامبد من این بچه رو میخوام… من نمیتونم از ثمره ی عشقمون بگذرم
رامبد با داد میگه: تو غلط میکنی… اگه با میل خودت اومدی که هیچ وگرنه به زور میبرمت
به خونه رسیدیم… رامبد خیلی عصبیه… از وقتی اومدیم داخله سالن همین جور به زمین و زمان بد و بیراه میگه.. زنگ خونه به صدا در میاد… میخوام برم درو باز کنم که میگه: تو بشین خودم میرم
از پشت آیفون میپرسه: کیه؟
بعد درو باز میکنه… بعد چند دقیقه در سالن باز میشه… باربد و یاشار میان داخل… باربد بلند بلند با لحن مسخره ای داره چیزی رو برای یاشار تعریف میکنه و یاشار هم میخنده… تا اینکه چشمشون به صورت گریون من و چهره ی عصبی رامبد میفته… حرف تو دهن باربد میمونه و خنده رو لبای یاشار خشک میشه… باربد با نگرانی میپرسه: چی شده؟
رامبد با عصبانیت میگه: از این خانم بپرس؟
باربد میاد بغلم میشینه… اشکام دوباره درمیاد… 
باربد: چی شده یاس؟
فقط اشک میریزم
رامبد با فریاد میگه: خانم بارداره… میخواد بچه رو نگه داره و با عصبانیت لیوان که رو اپن هست رو برمیداره و میکوبه به دیوار…از ترس جیغ میزنم…
باربد و یاشار با ناباوری به من نگاه میکنند… باربد به خودش میاد با عصبانیت برمیگرده سمت رامبدو میگه: این کارا چیه؟ مگه نمیبینی حالش بده
بعد برمیگرده سمت من… منو تو آغوشش میگیره و میگه: خواهری گریه نکن…. هیس
کم کم تو بغل باربد آروم میشم…
همه تو سالن نشستیم
یاشار: یاس آخه این چه کاریه؟
-من نمیتونم بچه مو با دستای خودم بکشم
باربد: آخه عزیزم این چه حرفیه… تو که از قصد نمیخوای این کارو کنی… تو مجبوری؟
رامبد سرشو بین دستاش گرفته
-من دوستش دارم… من نمیتونم از ثمره ی عشقم بگذرم… باربد از من نخواه
دوباره اشک تو چشمام جمع میشه… همه ناراحتن… رامبد که اونقدر از دستم عصبانیه جرات نمیکنم طرفش برم… مامان و بابا…عمو و یلدا… ستاره و سمانه… احسان و ارشیا…سپیده و پرستو… پونه…همه و همه با من حرف زدن… ولی نتونستم… واقعا نتونستم… همه ناراحتن… پونه و ستاره که باهام قهر کردن… رامبد که اصلا باهام حرف نمیزنه… حتی یه بار با یه دکتر در مورد سقط جنین صحبت کردو قرار شد منو به زور ببره که اونقدر گریه و زاری کردم حالم بد شد و دو روز بستری شدم… شبا دیگه منو تو آغوشش نمیگیره به من پشت میکنه و میخوابه… ولی مامان خیلی خیلی مواظبمه… وقتی رفتم جوابه آزمایش رو به یه ماما نشون دادم بهم گفت دو ماهه باردارم…خیلی احساسه قشنگیه یکی تو وجودت رشد کنه… هر لحظه وجودشو احساس کنی و از همه مهمتر اینکه اونی که تو وجودته ثمره ی عشقت باشه… فکر میکنم ارزشه همه سختیها رو داره… دو ماه از اون روزا میگذره… رامبد تو این دو ماه اصلا بهم توجه نمیکنه… البته چند بار شنیدم که حالمو از مامان بپرسه ولی پیشه روی خودم طوری رفتار میکنه که انگار براش مهم نیستم… بابا امشب یکم کسالت داشت مامان مجبور شد زودتر بره… ساعت دو نصفه شبه و هنوز رامبد برنگشته.. نفسم درست و حسابی بالا نمیاد… دیگه داروهامو نمیخورم میدونم برای بچه ضرر داره… نمیتونم دراز بکشم واسه همین اومدم پشت میز آشپزخونه نشستم… رامبد این شبا خیلی دیر میاد…دلم برای رامبد مهربونم تنگ شده… دو ماهه آغوشش رو از من دریغ کرده… صدای باز و بسته شدن در سالن رو میشنوم و بعد صدای قدمهایی که به سمت اتاق خوابمون میره… از همینجا همه ی عکس العملاش رو میبینم… در اتاق رو باز میکنه وقتی میبینه من نیستم… میره سمت اتاقی که قبلا ازش استفاده میکردم… در همه اتاقا رو با نگرانی باز میکنه… با قدمهایی سریع میره سمت تلفن و تند تند یه شماره ای رو میگیره… یه لحظه چشمش به آشپزخونه میفته بی توجه پشتشو به آشپزخونه میکنه… اما در کسری از ثانیه برمیگرده طرفم و با فریاد میگه: تو اونجا چه غلطی میکنی؟
چی میتونم بگم… اگه بگم حالم بده دوباره عصبی میشه… همون بهتر که سکوت کنم
وقتی سکوتمو میبینه با عصبانیت میاد طرفم… بازومو محکم میگیره و منو به سمت اتاق خواب میبره… رو تخت میشینم
رامبد: دراز بکش
وقتی میبینه هنوز نشستم با فریاد میگه گفتم دراز بکش
اشک تو چشام جمع میشه و میگم: نمیتونم
با ناباوری نگام میکنه و با آرومی میگه: یعنی چی؟
با بی حالی میگم: یه خورده نفسم میگیره
رامبد: داروهات کجاست؟
-همه رو ریختم
رامبد: چــــــــی؟؟… یعنی تو دیگه داروهاتو نمیخوری؟
وقتی میبینه جواب نمیدم با داد میگه: با توام لعنتی… چرا هیچی نمیگی؟
-برای بچه ضرر داشت
رامبد: به جهنم… چند بار بگم من این بچه رو نمیخوام
با بی حالی میگم: رامبد تو رو خدا آرومتر 
اشک تو چشماش جمع میشه و میگه: همینو میخواستی… مگه این بچه چی داشت که با زندگیمون این کارو کردی؟
به آرومی میگم: نیمی از وجوده تو رو داشت
میاد کنارم میشینه و بغلم میکنه و میگه: چرا هیچوقت نمیتونم درکت کنم… دوستت دارم یاس… خیلی دوستت دارم… نمیخوام از دستت بدم… بفهم
صورتم خیسه خیسه… از بس گریه کردم چشام میسوزه
رامبد: هیــــس، آروم باش خانمم… آروم باش 
بعد مدتها تو آغوش رامبدم
-رامبد من آروم آرومم… چون تو آغوش توام
رامبد بغض آلود میگه: نمیتونستم آب شدنت رو ببینم… ببخش که اذیتت کردم… ببخش
سه ماهه دیگه گذشت… الان تو ماه هفتم هستم خیلی ضعیف شدم… همه مواظبم هستن… رامبد خیلی هوامو داره… از اون شب به بعد دوباره شد رامبد همیشگی… رفتیم سنوگرافی وقتی فهمیدم بچه پسره… خیلی خوشحال شدم… وقتی خانم دکتر گفت بچه سالمه سالمه از خوشحالی اشک تو چشام جمع شد… اما رامبد فقط یه لبخند تلخ زدو هیچی نگفت… امروز وقت دکتر دارم اما تو شرکت مشکلی پیش اومد که رامبد نتونست بیاد واسه همین قراره باربد رو بفرسته… مامان هم یه پاش اینجاست یه پاش خونشون… 
از صبح حالم اصلا خوب نیست ولی فکر میکردم طبیعیه…. زنگ خونه به صدا در میاد به زحمت خودمو به در میرسونم… باربد رو میبینم که با لبخند به ماشین تکیه داده تا منو میبینه میاد طرفمو با نگرانی میگه: یاس چته؟
-باربد حالم خیلی بده
بهم کمک میکنه که تو ماشین بشینم…خودش هم سریع سوار میشه و ماشینو روشن میکنه… یه شماره هم با گوشیش میگیره… 
باربد: اه لعنتی چرا جواب نمیده
ماشینو به حرکت در میاره… حالم هر لحظه بدتر میشه دردم داره زیاد میشه… باربد با نگرانی نگاهی به من میندازه و میگه: تو رو خدا طاقت بیار یاس
دوباره یه شماره رو میگیره….
باربد: چرا جواب نمیدی لعنتی؟

باربد: حاله یاس بد شده خودتو…
-باربد
باربد: یه لحظه گوشی رو نگهدار… جونم خواهری؟
همونطور که نفس نفس میزنم میگم: به رامــبـد… بـگو اگه قــرار شـد… بــیـن مــنو… بچــه یکــی رو انتخــاب کنه… بچه رو انتخاب کنه
اشک تو چشمای باربد جمع میشه…. سرعت ماشینو زیاد میکنه و بی هیچ حرفی گوشی رو میده دست من… صدای رامبد رو میشنوم که صدام میکنه… گوشی رو به گوشم نزدیک میکنم و میگم: رامـبدم
رامبد با ناراحتی میگه: جونم خانمی؟
-شـنیدی… چی گفتـم؟
رامبد با گریه میگه آخه من چطور این کارو کنم
همونجور که ه سختی نفس میکشم میگم: قـول بده… مراقــبه …بچه مون باشی؟
رامبد با ناله میگه: یاس..
-قول… بده… رامبد
رامبد زمزمه میکنه: قول میدم
-دوستت …دارم… عشقه من … خیلی زیاد… مرسی که تو… زندگی بی هیچ… چشمداشتی… فقط و …فقط عشق نثارم کردی…
رامبد با ناله صدام میکنه: یاس
چشمم به باربد میفته که صورتش خیسه خیسه… حس میکنم همه جا داره سیاه میشه و بعدش دیگه هیچی نمیفهمم
چشامو باز میکنم… رامبد سرشو گذاشته رو تختو خوابیده… دستامو محکم گرفته… میخوام دستامو از دستاش در بیارم که بیدار میشه… موهای قشنگش بهم ریخته رو صورتش پخش شده… مثله این پسربچه های تخس و شیطون… 
رامبد: بالاخره بهوش اومدی؟ تو که منو کشتی؟
تازه همه چیز رو به خاطر میارم با نگرانی میگم: رامبد بچه…
میپره وسط حرفمو میگه: نترس اون جغله هم خوبه… چون زودتر از حد معمول به دنیا اومده تو دستگاهه
نفسی از روی آسودگی میکشم و سرمو تکون میدم
رامبد: یاس حالت خوبه
-آره، نگران نباش
رامبد: چه جوری بعد از دو روز بیهوشی نگران نباشم… وقتی باربد تو رو بیمارستان رسوند نیمه جون بودی… داشتم واسه همیشه از دستت میدادم… وقتی میرسم بیمارستانو باربد رو به اون حال میبینم فکر میکنم واسه همیشه از دستت دادم
-منو ببخش که اذیتت کردم
رامبد با شوخی میگه: تلافیشو بعدا سرت در میارم
میخندم اونم میخنده
-رامبد؟
رامبد: جونم عشقم؟
-اسم بچه مون رو چی بذاریم؟
رامبد: تو چی دوست داری گلم؟
-هر چی که تو بگی من دوست دارم
رامبد: امیرفرشاد چطوره؟
-خیلی قشنگه… من که خوشم میاد… راستی رامبد بقیه کجان؟
رامبد: وقت ملاقات تموم شده… جنابعالی هم بیهوش بودی… همه مجبور شدن برن… ولی به نفعه من شد… تا فردا فقط من و خودت هستیم
اونشب رامبد خیلی برام حرف زد… از نگرانیهاش… از دلتنگیش… از بچه مون… روز بعدش هم همه خونواده اومدن بهم سرزدن…باربد هم کلی بچه مون رو مسخره کردو گفت وقتی بچه تون رو دیدم با سیرابی اشتباه گرفتم… وقتی هم وقت ملاقات تموم شد همه رفتن… خیلی خوشحالم… واقعا خیلی خوشحالم… دیگه تو زندگیم هیچ کم و کسری ندارم… خدایا ممنون که اگه پدر و مادرم رو ازم گرفتی به جاش رامبد و امیر فرشاد رو بهم دادی… 

پایان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام به وب خودتون خوش اومدید تو اینجا سعی کردم جدیدترین رمان ها و پرخواننده ترین رمان ها رو با فرمت های مختلف به شکل کاملا متفاوت و جدید برای دوست داران قرار بدم ... امیدوارم حس خوبی بهتون بده (((((((((تمام رمان ها رایگان هستن))))))))) اگه نتونستید رمانی رو دانلود کنید اسم رمان، فرمت مورد نظر، و ایمیلتون رو بذارید تا براتون ارسال کنم * اگه رمان مورد نظرتون رو پیدا نکردید پیام بذارید تا براتون قرار بدم* منبع رمان های این سایت اکثرا سایت wWw.98ia.com میباشد! در صورت نارضایتی نویسنده رمان از سایت برداشته خواهد شد!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون درباره ی سایت دنیای رمان چیه؟
    کدوم نوع از رمان ها رو بیشتر دوست دارید؟؟؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 20
  • بازدید امروز : 39
  • باردید دیروز : 51
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 367
  • بازدید ماه : 1,168
  • بازدید سال : 10,682
  • بازدید کلی : 309,801