loading...
سایت دنیای رمان
آخرین ارسال های انجمن
fara بازدید : 6508 چهارشنبه 27 خرداد 1394 نظرات (0)

چرخیدم ، فقط چونه اش رو می دیدم ، فقط اون فک مستطیلی رو ، نفسم پس رفت ، سریع خودم رو کنار کشیدم … کشیدم؟! نه ! چون دستایی که دور کمرم حلقه شده بودن و با خشونت من رو عقب می کشیدن قوی تر از اونی بودن که بتونم خودم رو نجات بدم. بازم داشت تکرار می شد. تاریخ می خواست چیو به من ثابت کنه؟!

 

باقی در ادامه مطلب.

چرخیدم ، فقط چونه اش رو می دیدم ، فقط اون فک مستطیلی رو ، نفسم پس رفت ، سریع خودم رو کنار کشیدم … کشیدم؟! نه ! چون دستایی که دور کمرم حلقه شده بودن و با خشونت من رو عقب می کشیدن قوی تر از اونی بودن که بتونم خودم رو نجات بدم. بازم داشت تکرار می شد. تاریخ می خواست چیو به من ثابت کنه؟! برای چی می گفتن تاریخ باید ثبت بشه چون قابل تکرار نیست؟!! بود!!! و من الان تجربه داشتم ، تجربه هایی که اون روز نداشتم. دستم بی اراده مشت شد و مشتم بی اراده بالا رفت و باز بی اراده فرود اومد … فرود اومد توی فکی که یه روز … یه روز … ای خدا !! دستم درد گرفت ، داد اون هم نشون می داد درد رو چشیده:
– روانی زنجیری! چه مرگته زنجیر پاره کردی!! کجاست اون شایگان احق تا ببینه گروهش رو به چه آدمی سپرده! صاف وایسا تا مجبورت نکردم صاف وایسی!
صدا … این صدا اون صدایی نبود که همنوا با من شعر بی وفای ماهسون رو زمزمه می کرد … این صدا اون صدا نبود …

Sevenler gideni bouna bekler
عاشقها بیهوده انتظار رفتگان را میکشند
Yolcular vefasz yollar vefasz
مسافران بی وفا و راه ها بی وفایند
نه این صدای اون نبود. اون صدا خش داشت و این صدا غضب … یه دفعه برگشتم. پرت شدم وسط خونه شایگان ، از اون و خاطره هاش فاصله گرفتم. حالا من بودم و این مردی که دستای قطورش دور کمر و شکمم قفل شده بود سعی داشت جلومو بگیره که نپرم توی استخر تا حرارت درونم رو خاموش کنم. بغض گلومو فشار داد ولی اینبار نه به خاطر خاطرات … به خاطر خریتی که کرده بودم و گذاشته بود یه آهنگ منو تا این حد فرو بریزه که اینجوری آبروی خودم رو جلوی کسی که می دونستم باید جلوش قدرت داشته باشم ببرم. خربا کردی روژین خراب … وقتی دید آروم شدم اونم صداش رو آورد پایین و گفت:
– ولت کنم؟ رم نمی کنی؟!!
سرم رو بالا نیاوردم و همونطور سر به زیر یه بار سرم رو بالا و پایین کرد. دستش رو شل کرد ولی بازم اینطرف و اون طرف کمرم رو گرفته بود. می ترسید، از حالتی که پشتم بود معلوم بود می ترسه خودم رو پرت کنم توی استخر ، اونم توی این سرما! چرا باید بترسه ؟ اون که از من بیزار بود … دو تا دستم رو بالا آورد و دستاش رو آورم از کمرم جدا کردم و چند قدم فاصله گرفتم. برعکس من که آروم حرکت کردم اون به سرعت پیچید جلوم و بدون توجه به قیافه نزارم دستش رو زیر چونه م گذاشت ، صورتم رو بالا کشید ، پلک چشمم رو کمی پایین کشید و گفت:
– ببینمت؟ زیادی مست کردی؟!!
هه! حقم داشت فکر کنه از مستی قصد داشتم شنا کنم. آدم عاقل که این کارارو نمی کنه. بذار همینطور فکر کنه، خیلی بهتر از این بود که بفهمه من تو هوشیاری به سرم زده بود. نگام رفت سمت فکش ، جای انگشتر بزرگم روی صورتش مونده بود. کمی ورم کرده و از چند جاش خون بیرون زده بود. مشخص بود به زودی کبود می شه، سرم رو زیر انداختم و زمزمه کردم:
– بابت حرکتی که انجام دادم …
نتونستم ادامه بدم، عذر خواهی کاری نبود که هر روز و هر شب بتونم انجامش بدم. من راحت می بخشیدم ولی طلب بخشش کردن از این و اون برام سخت بود. سخت تر جون کندن … خودش فهمید … شاید اونم مثل خودم بود که درک کرد ، دستی به چونه اش کشید و گفت:
– بعداً بی حساب می شیم … می خوای بری خونت؟ انگار روبراه نیستی …
سرم رو بالا آوردم و به چشمای سیاهش خیره شدم. این دیگه کی بود؟ توی صوترش هیچ حسی به چشم نمی خورد، حتی یه نگرانی کوچیک، اون حرفو زده بود صرفا برای اینکه زده باشه. آهی کشیدم و گفتم :
– خوبم …
کتم که دستش بود رو به سمتم دراز کرد و گفت:
– پس بیا بریم تو …
کت رو از دستش گرفتم، نفهمیدم کی برشش داشته بود ، اصلا یادم نبود خودم کی درش آورده بود. سرما رو هم حس نمی کردم. وقتی پوشیدمش تازه فهمیدم سردم بوده! کاش می تونستم دهن باز کنم و بهش بگم هر چیزی که دیده رو فراموش کنه و در موردش با کسی حرف نزنه. دوشادوش هم وارد سالن شدیم و موجی از گرما به صورتمون خورد … من که حواسم به هیچی نبود و فقط به این فکر می کردم که اولا هر چه سریع تر از این مهمونی خلاص بشم دوما گندی که زده بودم رو یه جوری درست کنم! ولی اون برعکس من حواسش حسابی جمع بود که گفت:
– دوستات اون طرف هستن ، بیا تا اونجا می یام باهات …
بازم تو صداش هیچ نگرانی به چشم نمی خورد ولی نمی دونستم دلیل این همراهیش چیه؟! می خواستم بگم خودم می تونم برم ولی صدام به کل گم شده بود. پس لال شدم و همراهش رفتم. باید به ساواش می گفتم منو برگردونه. برای امشب بس بود دیگه. برای رسیدن به ساواش و شاران و احمد باید از بین جمعیت در حال رقص عبور می کردیم. همه سر جا ایستاده بودن و منتظر شروع آهنگ بعدی بودن. بهراد دستش رو بدون اینکه تماسی به وجود بیاد پشت شونه ام قرار داد و گفت:
– برو …
داشتم رد می شدم که اردوان یه دفعه جلومون سبز شد و گفت:
– ای وای باز من دیر رسیدم!
وقتی نگاه کنجکاو من و بهراد رو دید چشمکی زد و گفت:
– داشتم می یومدم ازت بخوام باهام برقصی ولی مثل اینکه بهراد پیش دستی کرده.
گیج و گنگ نگاش کردم، دستی به شونه بهراد زد و رفت. بهراد با اخم نگام کرد و زمزمه کرد:
– همینو کم داشتیم این وسط !
خواستم چیزی بگم که در کمال حیرت دستاش دور کمرم حلقه شد، چنان متعجب نگاش کردم که خودش هم جا خورد و گفت:
– چته؟!
– تو … مجبور نیستی!
پوزخندی زد و گفت:
– می دونم! من تو زندگیم هیچ اجباری وجود نداره!
این یعنی خودش خواسته ، کوتاه نیومدم و گفتم:
– من می خواستم برم پیش دوستام …
پوفی کرد و گفت:
– ببین دختر جون، اصلا پیش خودت اینطور فکر نکن که از خدام بود باهات برقصم و از حرف اردوان سو استفاده کردم. چون اصلا اینطور نیست! دلیل این حرکتم فقط این بود که شر دخترای این مهمونی خلاص شم. فکر می کنی برای چی اومدم بیرون و متوجه تو شدم؟! چون فرار کردم از این جمع … بیچارم کردم از بس به هر بهونه ای خودشون رو بهم می چسبوندن! الان هم این آخرین آهنگه فکر کنم … من به تو کمک کردم و تو ایان وظیفه داری به من کمک کنی.
دلم میخواست بهش بگم باشه فهمیدم اینقدر حرف نزن! حوصله نداشتم و وقتی بی حوصله بودم دوست داشتم همه آدمای دور و برم رو خلاص کنم. سرم گیج می رفت … صدای موسیقی اینبار بهم آرامش می داد و بازم ناخواسته باهاش زمزمه کردم … تیتراژ یکی از سریال هایی بود که این اواخر دنبال کرده بودم و پایانش هم غم انگیز بود. دختر داستان بدجور منو یاد خودم می انداخت.

Toygar Işıklı – Gecenin Hüznü
Gün geçmez yüreğimdeki acı amansız
Yalnızlık yüzüme vurur geçer zamansız
Hüznün bile yorgun ahhh
Her damla gözyaşımdaki keder umutsuz
Sensizlik geceme akar gider mi sonsuz
Kalbim yine yorgun ahh
Yok elerimde aşk
Sevmek bana yasak
Yine bak ruhum eriyip gidiyor yavaş yavaş
Bir yanlızlık şarkısında yine uçurum kenarında
Ah dudaklarımdan aşk düşüyor kor gibi kalbime
سرگیجه شدیدم و صدای پر از غم خواننده باعث شد تعادلم از دست بره و پام رو بذارم روی پای بهراد ، با دستش کمرم رو محکم فشار داد و غرید:
– حواست کجاست؟!!
ای خدا گند پشت گند! مگه دیگه می شد جلوی این پسر سرم رو بالا بگیرم و بهش دستور بدم؟!! از این قسمت ماجرا بیشتر از قسمتای دیگه اش حرص می خوردم. برام مهم نبود که باز خاطراتم داشتن زنده می شدن بیشتر ازهمه این برام مهم بود که وجهه ام رو خراب کردم. صدای بهراد رو کنار گوشم شنیدم:
– سرت گیج می ره؟ اصلا تعادل نداری …
ناچار بدون اینکه نگاش کنم زمزمه کردم:
– آره …
دست رو روی کمر کشید به سمت بالا ، هیچ حسی بهم دست نداد خیلی وقت بود که همه احساسم رو کشته بودم. دستش رو آورد تا پشت سرم روی موهام ، نمی دونستم می خواد چی کار کنه ولی وقتی سرم رو با یه فشار با شونه اش تکیه داد پی به قصدش بردم. شاید اون لحظه بهترین چیز برای من این بود که بهش تکیه بدم. وگرنه هر آن احتمال واژگون شدنم بود … صداش رو کنار گوشم شنیدم … نفساش توی گردنش پخش می شدن …
– تو طراح گروه مایی و امشب خیلی از گروه های دیگه که رقیب ما هستن اینجا حضور دارن! بهتره به خودت مسلط باشی چون بدجور همه زیر نظر دارنت کوچک ترین خطایی ازت سر بزنه فاتحه گروه خونده اس! من نمی دونم امشب چه وقت خراب شدن حال تو بود آخه!!
از صداش خشم می بارید و جرقه هاش آتیشم می زد. دلم می خواست همونجا که هستم اشک بریزم ، ولی اشک هم خیلی وقت بود با من بیگانه بود. جز در مواقعی که زمان و مکان از دستم در می رفت و چنان توی خاطراتم فرو می رفتم که گویا همون لحظه دارن اتفاق می افتن و تبدیل به روژین قبل می شدم هیچ زمان دیگه ای و تحت هیچ شرایط دیگه ای اشکی از چشمام نمی چکید. سرم رو به شونه ای تکیه دادم و توی دلم اعتراف کردم شونه هام خسته ان! اینقدر که یک تنه بار مسئولیت رو به دوش کشیدم خسته ان! نیاز دارن به داشتن یه تکیه گاه …
همونجور نرم نرم داشتم با خواننده می خوندم … خودم رو به دست بهراد سپردم و اون آروم منو از این سمت به اون سمت می کشوند. اگه حالم خوب بود می تونستم اعتراف کنم که خوب می رقصه! شعر رو زمزمه می کردم و جمله به جمله توی ذهنم ترجمه اش می کردم:
اندوه شب
روز نمی گذرد.
در قلبم درد و رنج امان بریده
تنهایی بی وقفه با گذشت زمان به صورتم سیلی می زند
حتی اندوه من خسته شده است
هر لحظه اشک هایم نا امیدانه می چکد
بدون تو شبهای من بی انتهاست
حتی قلبم هم خسته شده است
در دست هایم عشق نیست
عشق برایم ممنوع است
دوباره ببین
روحم آرام آرام جدا می شود
در این شعر تنهایی
باز هم کنار صخره ها
آه عشق از لبهایم
مثل زغال افروخته به قلبم
فرو می ریزد
اینقدر فشار روی قلبم زیر بود که دستی که پیچیده بودم دور شونه اش رو محکم تر کردم. آهنگ تموم شد ، اونم از حرکت ایستاد و کنار گوشم گفت:
– به من تکیه بده، سرت رو بگیر بالا تا بریم پیش دوستات …
اون همه تناقض توی وجود بهراد حالم رو خراب تر می کرد. ولی اون درست می گفت من نباید موقعیت خودم رو برای افکار پوچ به خطر می انداختم. برای همین هم با همه قدرتم سرم رو گرفتم بالا و گفت:
– بریم …
نزدیک شاران اینا که شدیم ، اول از همه ساواش منو دید، نگاهش پر شد از نگرانی و به سرعت اومد سمتم. درسته که سرم رو بالا گرفته بودم ولی ساواش همبازی بچگی هام بود. اون از چشمام می تونست تشخیص بده که حالم تا چه حد خرابه! اومد سمتمون و زیر بازومو گرفت و گفت:
– چی شده …
بهراد که خیالش راحت شده منو به یه نفر واگذار کرده کنار کشید و گفت:
– یه کم تو خوردن زیاده روی کرده ، مراقبش باشین که رقبا براش نزنن. الان تایم شامه ، بعد از شام ببرینش …
ساواش سرش رو تکون داد و کمک کرد یه گوشه بشینم.

این که تا آخر مجلس رو چطور سپری کردم رو خودم هم درست به یاد ندارم ، فقط می دونم به کمک ساواش و شاران و احمد برگشتم خونه و مامان منو جلوی در ازشون تحویل گرفت و به زور منو تا اتاقم کشید. ولو شدم روی تخت و چشمامو بستم ، مامان تک تک لباس هامو عوض کرد و می شنیدم زیر لب با خودش حرف می زنه و یه سری چیزایی میگه که درست نمی فهمیدم ، دوست داشتم غر بزنم ، دوست داشتم جیغ بزنم ، دوست داشتم خیلی کار هایی که تا امروز خیلی سال می شد نکرده بودم رو بکنم ، ولی نمی شد چون اصلا انرژی نداشتم. فقط می خواستم بخوابم، مامان هم بعد از اینکه خیالش راحت شد من خوابیدم رفت از اتاق بیرون و در رو بست …
صبح با نوازش دستی توی موهام چشمامو باز کردم و مامان رو نشسته لب تختم دیدم، چشمامو کمی ریز کردم و گفتم:
– صبح شده ؟
مامان لبخندی زد و گفت:
– ساعت خواب! لنگ ظهره …
با بی حوصلگی پتو رو کنار زدم و نشستم لب تخت ، سرگیجه خفیفی که داشتم به خاطر زیاده روی شب گذشته بود. سرم رو چند بار تکون دادم و بلند شدم … مامان هنوز هم داشت نگام می کرد، بی توجه بهش از اتاق رفتم بیرون ، همینطور که داشتم وارد سرویس بهداشتی می شدم صداش بلند شد :
– برات صبحانه گذاشتم ، بیا داخل آشپزخونه ….
رفتم تو و در رو بستم. می شناختمش، حالا می خواست بشینه باهام حرف بزنه، اون زمانی که دخترش بودم و هنوز مادرم بود این عادت رو داشت ، می دونستم که هنوز هم داره. دست و صورتم رو شستم و بیرون رفتم، پشت میز منتظرم بود، با اینکه حوصله حرف زن باهاش رو نداشتم ولی گرسنه ام بود، پس رفتم نشستم و مشغول خوردن صبحانه م شدم. هنوز لقمه اول رو نخورده بودم که شروع شد:
– دیگه بعد از گذشت اینهمه سال دختر خودم رو خوب می شناسم ، روژین ، عزیزم … تو عادت به زیاده روی نداری ، مگه اینکه مشکلی پیش بیاد برات … چیزی شده؟ می خوای حرف بزنیم؟
کل حرفی که می تونستم بهش بزنم یه پوزخند بود که تلخیش تا ته وجودش رو سوزوند، سرش رو زیر انداخت و گفت:
– نمی خوای حرف بزنی خوب نزن ، ولی اقلا دلم رو نسوزون …
عصبی لقمه م رو پرت کردم تو سفره و گفتم:
– چی می گی مامان؟!! من دلت رو نسوزونم؟ مگه تو این کار رو با من نکردی؟ مگه کاری نکردین با اون بابای نامرد تر از خودت که تنها زندگی کردن رو ترجیح دادم به داشتن خونواده ، مگه اون روزا و شبایی که من سوختم تو بودی که بفهمی دردم چیه؟
مامان که فهمی به شدت عصبیم کرده دستاش را بالا برد و گفت:
– باشه عزیزم حق با توئه ، هزار بار گفتم من اشتباه کردم ، خواهشاً حرص نخور روژین …
از سر میز بلند شدم و گفتم:
– خواستم یه لقمه نون کوفتم کنم که نذاشتی … اگه دوست نداری اینجا هم تحملم کنی فقط کافیه بگی، من به تنهایی زندگی کردن عادت کردم …
مامان با دلخوری نگام کرد و بی توجه به حرفام گفت:
– شاران گفت می یاد بهت سر بزنه … ساواش هم برات زنگ زد که گفتم خوابی …
سرم رو زیر انداختم و رفتم توی اتاقم و در رو بستم ، حالا از دست خودم هم عصبی بودم ، فقط امیدوار بودم که کار دیشبم برام دردسر نشه … نمی دونستم تا چه اندازه می تونم روی آدم بودن بهراد حساب کنم! اون از من کینه داشت و حالا به راحتی می تونست خرابم کنه. اما یه چیزی ته دلم بهم اطمینان می داد که اون چنین کاری نمی کنه و می تونم خیالمو راحت کنم از بابتش … رفتم سمت کیف دستیم که ولو شده بود روی میز و برش داشتم ، گوشیم رو از داخلش بیرون کشیدم و میس کال هام رو چک کردم ، علاوه بر ساواش و شاران چن تماس بی پاسخ هم از شایگان داشتم … نفسم رو فوت کردم و شماره اش رو گرفتم … با بوق دوم جواب داد:
– سلام روژین جان …
– سلام …
وقت آغاز دوباره کار بود، تا افتتاح فروشگاه و برنامه کت واک فرصت زیادی باقی نمونده بود ، شایگان شاد و راضی از اینکه هنوزم روژینی هوای برندش رو داره قرار هاشو اوکی کرد و گوشی رو قطع کرد. باید یه سر به فروشگاه می زدم ولی قبل از اون کار مهم تری داشتم و اونم دیدن بهراد و حرف زدن باهاش بود … بای سنگامو باهاش وا می کندم …

********************************************

پست بعدی وقتی که خانوم هما پور اصفهانی پست گذاشتن میذارم

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام به وب خودتون خوش اومدید تو اینجا سعی کردم جدیدترین رمان ها و پرخواننده ترین رمان ها رو با فرمت های مختلف به شکل کاملا متفاوت و جدید برای دوست داران قرار بدم ... امیدوارم حس خوبی بهتون بده (((((((((تمام رمان ها رایگان هستن))))))))) اگه نتونستید رمانی رو دانلود کنید اسم رمان، فرمت مورد نظر، و ایمیلتون رو بذارید تا براتون ارسال کنم * اگه رمان مورد نظرتون رو پیدا نکردید پیام بذارید تا براتون قرار بدم* منبع رمان های این سایت اکثرا سایت wWw.98ia.com میباشد! در صورت نارضایتی نویسنده رمان از سایت برداشته خواهد شد!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون درباره ی سایت دنیای رمان چیه؟
    کدوم نوع از رمان ها رو بیشتر دوست دارید؟؟؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 20
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 51
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 338
  • بازدید ماه : 1,139
  • بازدید سال : 10,653
  • بازدید کلی : 309,772