loading...
سایت دنیای رمان
آخرین ارسال های انجمن
fara بازدید : 3833 چهارشنبه 27 خرداد 1394 نظرات (0)

یک روز کامل جواب شایگان رو ندادم، می دونستم توی این مدت اونقدر عاجز می شه که خون بچه ها رو تو شیشه می کنه. اون توی این مدت محال بود بتونه یه طراح با سابقه خوب پیدا کنه. بدتر از اون اینکه همه برنامه هایی که با من چیده بود رو دوست داشت و حالا نمیتونست به همین راحتی از من و طرح هام بگذره! با شاران تماس گرفتم و ازش خواستم دنبالم بیاد تا برای خرید بیرون بریم.

باقی در ادامه مطلب.

لباس زیادی با خودم از ایران نیاورده بودم و باید خرید می کردم. خوبی شاران بیکار بودنش بود! درسش تموم شده و تمام وقتش در اختیار خودش بود. خیلی سریع خودش رو رسوند و زدیم از خونه بیرون. برای خرید لباس های خودم خیلی خیلی سختگیر بودم. برای همین هم یه راست سراغ برندهایی رفتم که چند سالی بود مشتریشون بودم. قیمت لباس هاشون بالا بود ولی منم به خاطر شغلم مجبور بودم در مورد لباس های خودم بریز بپاش کنم. گاهی اوقات پیش می یومد که لباس های خودم رو هم خودم طراحی کنم و بدم خیاط بدوزه، ولی الان نمی شد چون هنوز خیلی با خیاط های اکیپ صمیمی نشده بودم. مشغول پرو یه شلوار جین صورتی کثیف بودم که شاران در اتاق پرو رو باز کرد و گفت:
– موبایلت خودش رو کشت، بدم بهت؟!
همینطور که توی آینه خودم رو برانداز می کردم و عقب جلو می رفتم تا تن خور شلوار رو بهتر ببینم گفتم:
– آره … تو کیفمه، ممنون می شم بدیش.
شاران که کیفم توی دستش بود سریع دست کرد داخلش و گوشی رو بیرون کشید. گرفتم و به شماره خیره شدم، حدسم درست بود، شایگان بود. تقریباً بیست و چهار ساعتی از جواب ندادن من گذشته بود، پس وقتش بود که جواب بدم. گوشی رو گذاشتم دم گوشیم و گفتم:
– بله؟
هنوز بله رو کامل نگفته بودم که صداش بلند شد:
– دختر هیچ معلوم هست تو کجایی؟!! چرا جواب نمی دی؟! اینه رسم رفاقت؟ اینه رسمش با معرفت؟!
ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
– وقتی بند بند اون قرار داد داره زیر سوال می ره منم دلیلی نمی بینم خیلی بهش پایبند باشم.
صداش رو یه کم پایین آورد سعی کرد لحنش رو ملایم تر کنه و گفت:
– کی جرئت داره اون قرار داد رو زیر پا بذاره آخه دختر خوب؟! لحن بهراد بد ، درست! تو چرا از کوره در رفتی؟ می سپردیش به من. مدیر این گروه منم، یعنی من در حدی نبودم که بتونم بهراد رو بشونم سر جاش؟!!
– اگه می تونستین تا الان این کار رو کرده بودین. مطمئن باشین شخصیت و عزت نفسم اونقدری هست که وقتی بهم توهین می شه نشینم نگاه کنم!
– حق با توئه! من از جانب خودم از تو معذرت می خوام، ولی بهت قول می دم دیگه این قضایا تکرار نشه. روژین تو که می دونی گروه به تو نیاز داره!! خواهش می کنم کوتاه بیا …
نفسم رو بیرون فرستادم، از اول هم قهری در کار نبود ولی اگه به این راحتی کوتاه می یومدم خیلی راحت سوارم می شدن و دیگه هیچ وقت برای حرفام و نظراتم ارزشی قائل نمی شدن. پس گفتم:
– روش فکر می کنم.
– روژین جان! من ازت معذرت خواهی کردم …
– منم که گفتم روش فک می کنم.
می دونستم آدم عجولیه، می دونستم طاقت نداره چند روز صبر کنه تا من آشتی کنم و بالاخره دست از ناز کردن بردارم. با این وجود انگار اون هم منو خوب شناخته بود که از در دیگه ای وارد شد و گفت:
– باشه اصلا بیخیال کار و طراحی و گروه، من برای اینکه روحیه بچه ها عوض بشه و برای اینکه تو باهاشون مانوس تر بشی فردا شب ترتیب یه مهمونی رو توی همون خونه دادم. یکی دو تا از دوستام هم قراره با گروه هاشون بیان. می تونم ازت خواهش کنم تشریف بیاری؟!!
سکوت کردم، بدم نمی یومد، ولی … سکوتم رو که دید شیر شد و گفت:
– می تونی هر کسی رو که خواستی با خودت بیاری، اصلا به این فکر نکن که طراح گروهی، فکر کن فقط یه مهمونی دعوت شدی. می یای؟!
دکمه شلواری که پوشیده بودم رو باز کردم، تن خورش خوب بود و درست اندازه ام بود، پسندیدمش …
– باشه ، شاید بیام …
– شاید نه! باید قول بدی!
زپ شلوار رو هم باز کردم و گفتم:
– میام!
توی صداش موجی از شادی منفجر شد و گفت:
– خیلی خانومی!! پس فردا شب می بینمت راجع به این جریان هم صحبت می کنیم. اوکی؟
– اوکی! فعلاً …
– فعلاً…

گوشی رو قطع کردم و چرخیدم سمت شاران که تا اون لحظه سیخ شده با چشمای گرد نگام می کرد. از دیدن چشماش خنده م گرفت و گفتم:
– چته؟!
گوشی رو که به سمتش دراز کرده بودم رو گرفت و گفت:
– موندم تو کف این سیاست تو! تو که از خداته تو این گروه بمونی چرا اینقدر ناز می کنی؟!
از اتاق هولش دادم بیرون و گفتم:
– اینا سیاستای کاریه، تو سر در نمی یاری ازشون …
اون روز چند دست لباس برای خودم خریدم به علاوه یه لباس مناسب مخصوص مهمونی. می خواستم مهمونی رو برم و از همون لحظه می دونستم که همراهانم کسایی نیستن جز شاران و احمد و ساواش! در حال حاضر بهترین دوستام … البته با احمد که هنوز آشنا نشده بودم. ولی می دونستم این بهترین فرصت برای آشنا کردن اون با ساواشه. دلم میخواست رابطه شکرآبه ساواش و شاران رو درست کنم. ساواش گناه داشت، حقش نبود اینهمه تنهایی … من که تنهایی رو با همه پوست و خون و استخونم لمس کرده بودم تاب نداشتم تنهایی کس دیگه رو ببینم و کاری براش نکنم.

***
با خنده زدم زیر چونه شاران و گفتم:
– ببند!! پشه می ره توش …
به خودش اومد، جیغی کشید و گفت:
– خیلی بدی!! اون روز نذاشتی ببینم اینو، ولی معرکه است، معرکه!
باز نگاهی به خودم انداختم، پیرهن دکلته پوشیده بودم که قسمت سینه تا کمر با پولک های مشکی پوشیده شده و روی کمرش کمربند پهنی از حریر بنفش خورده بود و از پایین آن کامل تور مشکی کار شده بود تا روی زمین. کت کوتاه مشکی از جنس پر که برای رویش دوخته شده بود هم باعث می شد خیلی معذب نباشم. موهامو شینیون کرده بودم به صورتی که همه موهام توی گردنم به صورت یه گلوله جمع شده و فرقم از وسط باز شده بود. چشمام رو با سایه مشکی و بنفش حالت داده بودم و رژ لب بنفش هم لبهام رو از بی رنگی نجات داده بود. خم شدم سمت تخت، کیف دستی پر از پولک مشکیمو برداشتم، گوشیمو هم از کنارش چنگ زدم و گفتم:
– خوب شاران خانوم، می تونیم بریم.
چند دقیقه بود که هم ساواش و هم احمد رسیده بودن پشت در و ما دو نفر هنوز در حال رسیدن به سر و وضع خودمون بودیم. شاران انگار به خودش اومد سریع پرید جلوی آینه و گفت:
– مطمئنی خوبم؟!
نگاش کردم، پیرهن دکلته طلایی رنگی پوشیده بود که قدش تا بالای زانو بود. اندام بی نقص شاران توی چنین لباس هایی واقعا می درخشید. به خصوص که قدش با کفش های پاشنه بلند طلایی حسابی بلند تر شده بود. کفشهای پاشنه بلند مشکیمو که جلوی در گذاشته بودم پوشیدم، جلوی کفش با یه نیم دایره کوچیک باز بود و ناخن های بلند کاشت و لاک خورده پامو نشون می داد، لباسمو یه کم بالا گرفتم و به شاران که داشت باز رژ لب سرخش رو روی لبهاش می کشید گفتم:
– خوبی! بریم دیگه دیر شد دختر …
رژ لب رو پرت کرد توی کیف کوچیک طلاییشو و گفت:
– بریم.
از اتاق زدیم بیرون، مامان خونه خاله آلما بود، گفت جدیدا طاقت تنها موندن رو نداره و ترجیح می ده بره پیش خاله آلما! چون من و شاران معلوم نبود تا کی بیرون بمونیم. نمی تونستم مامان رو درک کنم. مامان که اینقدر راحت از کنار من گذشت چطور اینقدر راحت وابسته می شد؟ تا حدی که یه شب تنهایی رو هم طاقت نیاره؟!! از آسانسور که بیرون رفتیم غر زدن شاران شروع شد:
– حتما باید ساواش رو دعوت می کردی؟! اصلا دلم نمی خواد با احمد درگیر بشه! هر طوری بشه گردن توئه! ساواش غر الکی می زنه …
بهش توپیدم چون بیش از اندازه بهش پر و بال داده بودن:
– خجالت بکش شاران! ساواش برادر توئه! قبل از اینکه احمدی باشه ساواش بوده … خیلی ها مثل خود من حسرت داشتنش رو میخورن. به جای این مسخره بازی ها بهتره بیشتر بهش نزدیک بشی و بدونی اون اگه چیزی می گه صلاحت رو می خواد.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام به وب خودتون خوش اومدید تو اینجا سعی کردم جدیدترین رمان ها و پرخواننده ترین رمان ها رو با فرمت های مختلف به شکل کاملا متفاوت و جدید برای دوست داران قرار بدم ... امیدوارم حس خوبی بهتون بده (((((((((تمام رمان ها رایگان هستن))))))))) اگه نتونستید رمانی رو دانلود کنید اسم رمان، فرمت مورد نظر، و ایمیلتون رو بذارید تا براتون ارسال کنم * اگه رمان مورد نظرتون رو پیدا نکردید پیام بذارید تا براتون قرار بدم* منبع رمان های این سایت اکثرا سایت wWw.98ia.com میباشد! در صورت نارضایتی نویسنده رمان از سایت برداشته خواهد شد!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون درباره ی سایت دنیای رمان چیه؟
    کدوم نوع از رمان ها رو بیشتر دوست دارید؟؟؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 20
  • بازدید امروز : 24
  • باردید دیروز : 51
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 352
  • بازدید ماه : 1,153
  • بازدید سال : 10,667
  • بازدید کلی : 309,786