loading...
سایت دنیای رمان
آخرین ارسال های انجمن
fara بازدید : 610 چهارشنبه 27 خرداد 1394 نظرات (0)

رمــان قـلبــم میگـه

 

به قلم زیبـای : F@arnoosh 76

 

قسمت 1 در ادامه مطلــب

 

منبع: سایت نود و هشتیا

 

 

نگاه به قلب کوچکم نکن که درسینه نهفته است،

 


قلب من در عین کوچکی بسیار بزرگ است،حرفهای زیادی را برای گفتن دارد،

 


شادی هایم،غمهایم،غصه هایم همه و همه در همین قلب کوچک جای گرفته،

 


همین قلب کوچکی که من درسینه دارم که به اقامتگاه همیشگی تو تبدیل شده.

 


به قلبهای حقیری که دنبال <<عشق>> میگردند بگویید:

 


((عشق حس بزرگیست، اگر بخواهد در خانه تنگ دلشان جا میگیرد))

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

*بنام خدایی که قلب را افرید*

 

مقدمه:
هممون میدونیم همه ی ادمای روی زمین قلب دارن"
میدونستید قلبا باهم حرف میزنن؟؟"
حتی خوشحال میشن؟؟ناراحت میشن؟؟حتی اگه تنها باشن مهمون هم دعوت میکنن؟؟
این وسطه ممکنه مهمونای نا خونده هم واسه قلبا بیاد….
مهموناییکه شاید هیچ وقت فکرشو نمیکنید.مهمونایی که میرن میشینن اون ته ته های قلبت و هیچ جوره نمیشه بیرونشون کرد!
هر قلبی واسه خودش یه حرفی داره؛یه کلامی؛یه چیزی واسه گفتن داره..حالا اگه این قلب تنها باشه و هیچ مهمونی نداشته باشه ..اینجا این تویی که باید بشینی و بهش گوش بدی..اره..درسته ..بشین به حرفش گوش بده چرا غمگینه؟؟چراخوشحاله؟؟…این همون ندای قلبته!…چیزی که قلبت از تو میخواد و تو بایدفقط و فقط بشینی بهش گوش کنی و بعد فکرکنی..بعدم تصمیم بگیری!
پس یادت نره!
ببین اول صداش از کجا بلند میشه وبه نواخته شدنش گوش بده در اخربه اون چیزی که میگه عمل کن و ببین قلبت چی میگه………**

*قلبم میگه*

 

:
ساعت قرمز رنگ دایره ای روی عسلی کنار تختم دیلینگ دیلینگ زنگ میزد
خیلی خسته بودم اونقدری که هر کی نمیذونست فکر میکرد کوه کندم!
به هزار و یک مصیبت از جام بلند شدم و چشمامو بادستام مالیدم به ساعت خیره شدم؛عقربه های روی صفحه ساعت 5صبح رو نشون میداد!!!
امروز 5 خرداده و روز بدبختی من!
5خرداده من سومین امتحان رو در پیش دارم.امتحانی که هیچ وقت خدا ازش هیچی رو نفمیدم و نمیفهمم و نخواهم فهمید!
((فیزیک))
همیشه خدا سر این کلاس یا چرت میزدم یا در هپروت به سر میبردم
یا موقعی هم که هوشیار و بیدار بودمهیچی نمیفهمیدم..به امید اینکه اون ساعت زودتر به پایان برسه و کلاس بعدی شروع بشه..
خدا نکنه میرفتم پای تخته!!اون روزم با خدا بود…وقتی میگفت افشار چار ستون تن و بدنم به لرزه در میومد!!انقد صلوات و نذر و نیاز میکردم تا اون ساعت هر چی زودتر تموم بشه و من نفس خلاصیت بکشم تا هفته بعد!!
نشستن…..اونم چه نشستنی…..با نمره های خوشگل و درخشنده ای که از فاصله هزار کیلومتری مثل پروژکتور برق میزد!!!نمیدونم چرا هیچی نمیفهمیدم…یا بخاطر اینکه من خوشم نمیومدیامغز نخودی من گیرایی فرمولای چرت و پرتو نداشت….یابخاطر معلم خوش اخلاقش بود که فکر میکنم دلیلش همین اخریه باشه!!!!
دیشب عروسی داییم بودومن نتونستم یه واو از کتاب رو بخونم…هرچی به مامان اینا میگم من نمیام؛مگه گوشمیدن؟؟؟؟((باید بیای عروسیه داییته!نمیخوای بیای…مثلا همین یه دایی رو بیشتر نداری!!))ماهم که دیدیم مظلوم واقع شدیم وهمه بر علیه ما برخاستند ناچارا رفتیم!!(اره جون عمت)
تازه…انتظارم دارن نمره های خوشگل بگیرم…میگن بالای16!!جان من ظلم و ستم تا این حد؟؟؟؟منم دیدم جر و بحث با خانواده گرامی معنایی نداره قول دادم بالای 16بشم!(من از این قولا زیاد میدم…..چی فکر کردید؟؟؟؟)

 

 

پاشدم یه ابی به سروصورتم زدم تا بلکه خواب از سرم بپره ولی به محض اینکه کتابو بازکردم واون فرمولای چرتی که نمیدونم چی بود و از کجا اومده بود که تا حالا ندیده بودم؛صدای چرتم تا هفت کوچه اونور تر رفت………!!!!!
داشت چشمام گرم میشد که با صدای کسی قید هرچی خواب بود رو تا یه مدت زدم:

ای بابا میدونستم الان ولوئه رو کتابش؛مثل خرس یه سره در حال تلپ شدنه!من نمیدونم تو به چه امیدی بلند شدی درس بخونی؟میخوای درس بخونی یا بکپی؟تازه قولم داده بالای 16بشم!!!!

صدای نریمان بود .نریمان برادرم بود که سه سال ازم بزرگتر بود…..وسال اخر بود…اونم واسه امتحاناش بلند شده بودیعنی دیشب به هیچ کاری نرسیدیم هیچ کدوممون!!!مجبوری 5صبح به این امید بلند شدیم!!
اینم که صبح زود بلند شده بودطبق روال معمول کارش کرم ریختن به سر مبارک بنده بود!
یکی از خصوصیات نریمان این بود که اونم مثل من بودیعنی بطور خلاصه از هرچی فیزیک و ریاضی بود بیزار بود….؟؟؟نه نه نه…من مثل اون بودم؟اون مثل من بود؟؟اصلا بیخیال بابا نکته مهم اینه که جفتمون از ریاضی دل خوشی نداشتیم دیگه….اره!!!!!
اصلا کلا ما خواهر و برادر هوشی از ریاضی به ارث نبرده بودیم!ای خدا کی میشه این نسل ریاضی و اجدادش از روی زمین منقرض و ریشه کن بشه؟؟؟؟
وقتی گفت ای بابا باز مثل خرس خوابیدقشنگ 3 متر در جا زدم و کتابه 6 متر شوت شد اونور!!!
اخه تو اوج حس خواب بودم که با اون صدای چی مانندش چنان هوار زد که تا نیم ساعت زهره ترک بودم!!
میدونست رو کلمه خرس حساسن یا بهتره بگم بهش الرژی داشتم واسه موقعایی که میخواست حرص منو در بیاره چپ میرفت راست می اومد بهم میگفت خرس!!پسره بیشعور!!!!
دور تا دور خونه رو با یه لنگه دمپایی دنبالش میدوییدمو الان دلم میخواست بیشتر از هر چیزی تو اون شرایط دمپایی رو بکنم تو حلقش!بعدم تا جاییکه میخوره با همین دمپایی سیاه و کبودش کنم!!!
پشت یکی از مبلا سنگر گرفت و دستاشو بحالت تسلیم بالا بردو گفت:
باشه بابا؛تو بردی ابجی کوچیکه!!
منم در حالیکه نفس نفس میزدم با همون دمپایی براش خط و نشون میکشیدم!
:نه پس وایمیستم تا صبح انواع و اقسام حیوانات باغ وحش رو بهم لقب بدی؟؟و در حالیکه دمپاییه رو بالا پایین میبردم و صدام و انداخته بودم رو سرم
گفتم:بعدم دفعه اخرت بود هی خرس خرس میکنی!!!چشم نداری ببینی اندام به این قشنگی رو؟؟؟به تنها چیزی که شباهت ندارم خرسه!دفعه اخرت بود.شیـــــرفهـــم؟؟؟
-حالا انقده حرص نخور ابجی کوچیکه به هر حال از بدو تولدت واسه من خرس بودی و هستی و خواهی بود….خودت که خودتو ندیدی مثل این خرساشده بودی وقتی به دنیا اومدی؟چنان لپات باد کرده بود که انگار دوتا هندونه اینور اونور لپش گذاشتن و بعد شرو کرد هرهر خندیدین!!!

 

 


زهر هلاهل…بیشعور!
دوباره دمپایی رو بالا گرفتم که بزنم تو مغز بی مخش؛که صدای بابا بلند
شد:
بابا-باز شما دوتا شروع کردید اول صبحی؟اخه چتونه هی مثل خروس جنگی به جون هم میپرید؟من نفهمیدم چرا هرروزتون باید تو سرو کله هم بزنید
خسته نمیشید از این همه جنگ و دعوا؟؟؟
وهمین حرف بابا کافی بود تا اتش بس کنیم!

ولی من بدجور دلم میخواست اون دمپایی لژدار مو با 5-6تا ضربه بزنم تو مغزش که حالش جا بیاد واسه همینم که نتونسته بودم عملیاتم رو به اتمام برسونم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با تمام حرصم زل بزنم
تو چشماش!

مامان که از این کار من خندش گرفته بودبا یه نیمچه لبخند رفت تو اشپز خونه و گفت
مامان- حالا فعلا جنگ و دعوا بسه!پاشید یکم اول صبحی صبحونه بخورید
تا بلکه عقل ناقصتون سر جاش بیاد!
نریمان-ای بابا مادر من من که عقلم سر جاشه …. خدا یه فرجی کنه با صبحون خوردن عقل تو سر نیمچه خرسمون بیاد!
اخه بشر چه کرمی رو کلمه خرس داری؟؟؟
منم با حرصی که ناشی از فیزیک نخوندن و بی خوابی بود هوار زدم:
-ببینـــــــــــــــــــش مـــــــــــــامـــــــــ ــــــان!! من هی هیچی نمیگم هی این خرس خرس میکنه! نگاش کن هر چی من کوتاه میام هی میخواد دعوا راه بندازه!!
مامان-بس کن دیگه نریمان .راست میگه.تو بزرگتری ادم با خواهرشم درست حرف میزنه!!
نریمان-خب مادر من حقیقت تلخه! اومدم تو اتاقش به امید اینکه به هوای درس خوندن ببینمش مثل این خرسایی که میرن خواب زمستونی سرشو
گذاشته رو کتابش خر پف خر پف !!!
-اخه یکی نیست بگه بتوچه من چیکار میکنم؟؟اصلا کی بهت گفت پاتو تو اتاق من بذاری اونم بی اجازه!!؟؟بلد نیستی قبلش در بزنی؟؟
مامان- نسیم یادت باشه چه قولی دادیا؟؟
اوه خدا بد بخت شدم.خودمو زدم به کوچه علی چپ:
-کدوم قول؟
-همونی که اگه بهش عمل نکنی تا اخر تابستون حق بیرون رفتن و گردش رفتن نداری!
بابا هم که تازه اومده بود سر میز رو به من گفت امروز امتحان داری بابا؟
به…………..بابای مارو….دیشب دارم 10 ساعت روضه میخونم میگم نمیام!
نریمان-پ ن پ بابا اول صبحی پا شده بره کوه نوردی؟
-تو خفه کسی از تو نظر نخواست!
بابا-بچه ها!
بابا با چنان تحکم و جذبه ای این حرفو زد که باعث شد مثل یه خانواده اروم و ساکت که نمیدونن دعوارو با کدوم ((د)) مینویسن و مثل دو تا بچه خوشگل و خوب و گل مثل انسان بشینیم و صبحونه رو در کمال ارامش میل کنیم!

 

 


بابا-چه امتحانی داری؟
منم در حالیکه خامه شکلاتی رو روی نونم میمالیدم یه چینی به ابروم
دادم که فکر کنم تا دو سه ماهی اخمو میمونم !
گفتم:
-((فیزیک))
اه اه اه اه اه اییییییییییییی اسمشم چندش اوره!!!چه برسه به خودش!
بابا-چیزی خوندی؟
نریمان-بابا من که داشتم میگفتم اومدم ببینمش به امید درس خوندن…..
بابا گفت- نریمان!
که حرف تو دهن اقا داداش ماسید! اهان حقته.دیگه نتونست حرفی بزنه
و منم زبونم رو براش دراوردمواهـــــــان…حالا بسوز!

 

-اِ اِ اِ اِ خجالت بکش دختره خرس گنده!این کارا چیه؟

 

بابا-نسیم به محض اینکه صبحونتو خوردی بشین سر درست!
نریمان میخواست دوباره یه تیکه بندازه که بابا گفت:
-شماهم همینطور نریمان خان!
تا اخر صبحونه ذوق مرگ بودم که نتونست حرف بزنه….اَی حال داد که نگووووو!
صبحونمو که تموم کردم یک راست رفتم سمت اتاقم که نریمان از پشت در اتاقش گفت:
-به امید موفقیت؛نمره های خوبی بگیری خرس جان
وهمراه با این حرفش دستشو بصورت موفقیت بلند کرد!
دیگه مطمئنم امپرم رفته رو هزارو صد درجه!
همون دمپایی رو که پام بود رو دراوردم که بزنم تو سرش که همون موقع در رو بست و دمپایی فلک زده محکم خورد به در و صدای داغونی از خودش تولید کرد!
مامان که صدارو شنیده بود و میدونست صدای چیه از تو اشپز خونه بلند
گفت یکم ساکت بشین پسر!اخه چرا انقد کرم میریزی؟
نریمان در اتاقو باز کرد که یعنی من دارم درس میخونم وکاری بهش (من)نداشتم!
-چی مامان؟
مامان-میگم انقدر نسیمو اذیت نکن چیکار به کارش داری؟
-وا مامان من که کاری نکردم درو بستم مثل پسرای خوب دارم درس میخونم
دختر توئه هی کرم میریزه.بعد واسه من ابروهاشو انداخت بالا!
تو غلط کردی؟اره خوب…اینو نگی چی بگی؟؟تو انقده خوبی که روی زمین نمونه بارز یه فرشته ای!!
بابا-پدر سوخته من که میدونم همه این اتیشا از گور تو بلند میشه.بشین یه گوشه انقدم بحث نکن!!
منم خوشحال از دفاع بابا جلوی در اتاقم زبونمو همراه با کلی شکلک و ادا اصول دراوردم و درو بلافاصله بستم وقفلش کردم! چون میدونستم دستش بهم برسه فسیلم میکنه!!

اومدم تو اتاقم و چشمم که به عنوان کتاب پخش شده روی زمین افتاده
بود اه از نهادم بلند شد
((فیزیک))
همه ی خوشی و ذوقم پر کشید رفت……

 

خلاصه به هر مصیبتی و هزار بدبختی ای که بودکتابو خوندم!
خوندم ولی چه خوندنی؟ منی که توی کلاس یه درس رو نمیفهمیدم الان چه انتظاری داشتم؟ حالا میخواستم یه شبه کل کتابو بخونم و برم واسه
امتحان؟حالا کاش یه شبه!در عرض چند ساعت!
ولی تو حین خوندن حواسم همش به عروسیه دیشب بود.اخه یه پسره بود
که جای برادری (غلط کردی)خیلــــــــــــی خوش تیپ و خوشگل بود تقریبا
فک همه ی دخترا رو زمین بود..
پیرهن یاسی کمرنگ با یه کروات راه راه سفید و یاسی پوشیده بود.شلوارشم مشکی بود که با اون خط اتویی که داشت حسابی شق و رق شده بود..کفشاشم که تیز مشکی بود و برق میزد.از قیافشم که دیگه نکمممممممممممممم!!!
نگا تو رو خدا ذهنم کجا رفت…خیر سرم میخواستم درس بخونم!
نسیم جان حالا فعلنه بیخیال عروسی شو بچسب به کتابت که دلم
واست کبابه!
ای بابا….اصلا بیخیال قول و مول…والا ….چیکار کنم خو…وقتی نمیفهمم یعنی نمیفهمم…!
بیخیالش خداجون ..نوکرتم..به همون 75/9 اشم راضیم! راضی راضی
کتابو بستمو کلمو رو به اسمون گرفتم بالاگفتم:
اَن اَن…..خدا کتابم بستم…خدا فقط این درسو قبول شم دیگه هیچی ازت نمیخوام..اصلا همون 9 ام بسمه! حالا نه….75/9….دمت گرم خدا.
یه نگاه به ساعتم کردم که دیدم ساعت 20 دقیقه به8 ..ای خاک دو عالم همراه با مخلفاتش به سرم….20 دیقه دیگه امتحانم شروع میشه!
رو به اسمون گفتم:خدا یادت نره ها…بعدم یه بوس واسه خدا پرت کردم و رفتم که حاضر بشم…..
خوب خوب خوب…کتابو که برداشتم …خودکارمم که تو جیبمه …همه چی تکمیله….زدم بیرون!
*****************************************
وقتی مامان از زیر قران ردم کرد گفت:
نسیم جان سعی کن امتحانت رو خوب بدی مامان!
بند کتونیای ال استارم رو بستمو مامان رو بوس کردم گفتم:
-برام دعا کن مامان!
دکمه اسانسور رو زدم ولی اوووووووووووووووووو…….
تازه طبقه هشتمه….ما هم که طبقه سومیم…جون میکنه تا بخواد بیاد!
از مامان خدافظی کردم و با سرعت هرچه تمام تر پله هارو دوتا یکی میدویدم!
مامان از بالای نرده ها دادزد:
-نسیم یواش تر پات پیچ میخوره.
-دیرم شده مامان خدافظ!
در پارکینگ رو باز کردم و تند تند تا سر کوچه دویدم!
ای بابا حالا یه روز که ما دیرمون شده مورچه هم تو خیابون راه نمیره…
چه برسه به پرواز کردن پرنده و تاکسی و اتوبوس!
دیدم اتوبوسه نمیادزیاد منتظر نشدم وتا در مدرسه دویدم و دویدم و دویدم…
بماند که یکی دو دفعه هم خودکارم از جیبم افتاد و دوباره برگشتم!!!!!!
اخ جون مدرسه!بالاخره اگه خدا بخواد رسیدم!!!!!

 

 

اوووووووووووف. بالاخره رسیدم!
مدرسمون توی یه کوچه بن بست قرار داشت که حیاطش فوق العاده
بزرگ بود.همیشه ی خدا زنگای تفریح پاتوقمون دایره ی وسط حیاط بود
که دقیقا میشد زمین والیبال!
کلاسامونم مثل حیاط بزرگ بود
واما سالن امتحانات از همه اینا بزرگتر.
در کل مدرسه باحالی داشتیم. مدرسه ای که برای اولین بار باهم
اشنا شدیم و دوستیمون به این راحتیا از هم نمیپاشید!
وقتی رسیدم در مدرسه نفسام بالا نمی اومد.
یه نگاه به سر تا سر حیاط انداختم که دیدم…..
به به برو بچ که اینجان.
فرشته کف زمین نشسته بود و کتاب رو گذاشته بود رو کله سرش و ناله میکرد…
سیما هم تند تند کتابو ورق میزد….اخرشم نفهمیدم کجای این کتابو میخواد بخونه…
همون جوری که نفس نفس میزدم رفتم تو مدرسه.
فرشته که منو دید پقی زد زیر خنده!
ای درد…..یرقون….کوفت کاری. مگه وقت خندس اخه الان؟
سیما که فرشته رو دید مثل دیوونه ها هر هر میخنده گفت:
چه مرگته باب؟یکی بیاد اینو جمعش کنه؟
نگاش به من افتاد و گفت اومدی ولی اونم مثل فرشته زد زیر خنده!
ای بابا اینا چرا اینجوری میکنن؟یواش یواش دارم به خودم شک میکنما!
قیافم که درست بود تو ایینه خونه دیدم.
شاخ ماخم که فکر نمیکنم وسط راه دراورده باشم!
ای بابا ایناهم وقت گیر اوردن؟چتونه اخه؟مگه ادم ندیدد؟؟؟؟
یا احیانا قرص مرص خنده ننداختید بالا؟؟؟؟؟
نازنین از دم ابخوری برمیگشتو گفت:
پس شماها کجایید؟چرا هنوز نشستید و منو دید!
طبق محاسباتم اگه اشتباه نکنم اینم الان میزنه زیر خنده!فقط اگه الان اینا
غش و ضعف کنن.من یکی حوصله ندارما.میزنم جای دهنو دماغو جا به جا
میکنم. شرمنده اخلاق ورزشیشون!!!
نازنین-اِ؟اومدی؟پس چرا قیافت اینجوریه؟دوباره با نریمان زدین تو سر و کله هم؟(همونطور که گفتم محاسباتم کاملا دقیق بود و نازنینم انقدر خندید که روده به دلش نموند!!!!)
چی؟مگه قیافم چجوریه؟؟؟؟؟
-علیک سلام.چی قیافم چجوریه؟مگه چجوریه؟
فرشته-نگاش کن تو رو خدا!!!!عینهو لبو قرمز شده….از تو کوره درت اوردن؟؟؟ بعد دوباره هر هر زد زیر خنده!

 

 

نازنین رفت طرف فرشته و یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداخت و گفت:
– احمق جان یکم توجه کنی….میبینی که از زور دویدن قرمز شده!
حالا جای این همه هر و کر گمشو برو پایین وگرنه دیگه رامون نمیدن!
به سیما هم یه نگاهی کردو گفت:
-ای خاکبر سرت…تو واسه چی هره میکنی؟؟
سیما-مرض….دیوونه….من که به این نمیخندم…قیافه فرشته خر رو که
دیدم به خنده افتادم….
نازنین-بلندشو بینم….چرا دری وری میگی؟؟
به من گفت:
-تو هم بتمرگ اینجا تا برات یه لیوان اب بیارم…..بچه ام شهید شد!!
فرشته-اره والا شهید شد!!!!
سیما که دیگه نمیخندیدگفت:
اه…بسه فرشته…چه دردته اخه؟تو که انقد بی جنبه نبودی؟
نازی تو یه چی بهش بگو؟؟
نازنین-به من چه بذار انقد بخنده تا بمیره….بیچاره معلوم نیست چند وقته نخندیده که داره خودشو اینجوری خالی میکنه!!!!
اصلا بذار ببینم….عزیزم نکنه امتحان دوست داشتنیت رو یادت رفته؟
فرشته با حرف نازنین مثل این برق گرفته ها درجا زدو کتاب بیچاره رو از روی زمین که پخش بود
رو برداشتو دوباره قیافش شبیه ناله شد!!!
این دفعه ما بودیم که از خنده ترکیدیم!
فرشته-درد…..تازه یادم رفته بوداااا……..اصلا خوشی به منه بد بخت نیومده!
یکم اب خوردمو نازنین گفت اون مقنعه کوفتیو درست کن تا نزدم جرواجرش
نکردم….میدونه من به مقنعه کج حساسم!!!!!بازم مثل شلخته ها میاد!!!
-مـــــــــــــــــــــرض.. ….شلخته داییته!کجای مقنعم کجه….صافه صافه!!!
بعد دست به مقنعم کشیدم و دیدم این بیچاره راست میگه…غلط نکنم شده بودم عین این منگلا!!!!!!
نازنین-میمیری زودتر از خونه بیای بیرون؟انقدرم مثل بز به من زل نزن!!!
پاشیدخیر سرتون بریم دارن شماره هارو میخونن…الان رامون نمیدن
-واااااااااااااایی…بچه ها….من هیچی نخوندم!!تو روخدا برسونیذا!!
سیما-نه توروخدا؟رودل نکنی یه وقت بعد یه شب تلاش و ضجه زدن
پاشیم بیاییم به تو برسونیم؟؟؟؟اقا دور من یکیرو یه خط زرشکی مایل به مشکی بکشین!!!!!!!!!!
منوفرشته و نازی زل زدیم تو چشلش!
فرشته-خیلی غلط زیادی میکنی …..اگه بین ما 4نفر یکی درس خونده باشه اونم توییی….که مرحمت میکنی و واو به واو میرسونی…افتاد؟؟؟
سیما-گم شین برین بینم….الان این بشکه نمیذاره بریم!
3نفری در همون حالت چشمامون گرد شد:
-بشکه دیگه کیه؟؟؟؟
سیما-اههههههههههه……بابا شماها خنگین یا خودتونو زدین به خنگی؟
ملکوتی دیگه!
مونده بودم بخندم یا بزنم تو سر خودم…..بزنم تو سر خودم واسه امتحان!!!
یا بشینم بخندم واسه این لقبی که به ملکوتی بدبخت داده بود…..

 

 

 

 

ملکوتی بیچاره معاونمون بود که بنده خدا یکم چاق بود و هیچ کدوم از
بچه ها دل خوشی ازش نداشتن…..واسه همینم انواع و اقسام لقبا رو
بهش میدادن….
ولی بشکه………….
خیلی فراتر از تصور بود….
من یکی که دلمو از خنده گرفته بودم و بچه ها هم بدتر از من….
یکم که هرهر کردیم صدای نحس خودش پیچید تو بلندگو..
:((بچه ها….سریعتر بیایید سالن امتحانات…))
پیچیدن صداش تو بلندگو همان…وقطع شدن خنده ما همانا….
دوباره رفتیم تو فاز فیزیک!!!
فرشته-سیما پوست کلتو میکنم اگه جلوی اون برگه بی صاحابتو بگیری….
من میدونم و تو….
فرشته و نازی تو تقلب پایه بودن بدددددددددددددد!
ولی این یکی ….نه….زیاد جورنبود…
سیماهم که دید ماهم سکوت کردیمو حرف فرشته رو میزنیم گفت:
حالااااااااااا××
نازی یه نگاهی بهش کرد که نزدیک بود منم شلوارمو خیس کنم:
سیما-نههههه……..اخه……چیزهههههه ……
فرشته-چیزههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟
سیما-قربون دوستام برم من الهیییییی……اصلا برگه من مال شماها…
از لحنش خندم گرفت…بعد 4تایی رفتیم تو سالن.
حداقل خوبیش این بود که شماره هر3تامون پشت هم بود بغیر از نازی
که دو تا صندلی دور تر میتنشست!!!
ولی هنوزم جای شکرش باقی بود…..!!

 

سوالا رو که پخش کردن….
مدیرمون از پشت بلندگو گفت بی سرو صدا شروع کنین و از این حرفا
و کلیم برامون ارزوی موفقیت کرد…
یه نگاه به فرشته کردم که دیدم داره کلشو هی تکون میده و حرفای مدیر
رو تایید میکنه و هرچیم میگه تکرار میکنه!
یکدفعه نزدیک بود خندم سالن رو بترکونه که پام گیر کرد به صندلی
و با صندلی برگشتم زمین…….
اَییییییییییییییییییییییی یییییییی
اخه بدبختی اینه که وقتی میخندم زمان و مکان از دستم در میره!!!!
هرچیم مامانم صد دفعه بهم میگه بسه دختر مثل ادم بخند…
ولی کو گوش شنوا……
با برگشتن من روی زمین…صدای نا به هنجاری تولید شدو همه به سمتم ببرگشتن…
ای بمیری نسیم که اختیار دست و پاتم نداری!
اخ اخ …ناقص شدم!!!
مدیرمون که فامیلیش یاری بود از همون پشت بلندگو گفت:
-اونجا چه خبره؟چکار میکنی افشار؟
که صدای خنده بچه ها سالن رو پر کرد…..
منم که از درد پام هول شده بودم وسعی میکردم زودتر بلندشم
هول شده بودمو نفهمیدم چی چی گفتم:
-چیزی نیست خانم یاری یه لحظه دستم..پیچ خورد که با پا و صندلی برگشتم رو زمین!!!!!!!!
یاری-بسیر خب…دیگه با نام خدا شروع کنین!!
مثل ادم که نشستم سر جام دیدم فرشته هر هر میخنده!!
یکم رفتم جلوتروگفتم:
-چه مرگته؟عکس خودتو تو ایینه دیدی؟
فرشته-درد…باز من به تو رو دادم…..بعدم دستت پیچ خورده؟اونوقت چه ربطی به اون لنگای درازت داره؟حداقل کلمه هارو درست جمله بندی کن که بتونی یه چیزی بلغور کنی…..اینم وضع ادبیاتت!!!!
والا نریمان چی میکشه از دستت تو خونه!!!!
خیلی خونسرد رفتم جلوتر و محکم با جفت کتونیام کوبیدم تو ساق پاش
که دادش به هوا رفت!!
-اخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
ای بمیری الهی…ایشالله بگم چی بشی…..جز جیگر بزنی…روانیی اخه مگه؟؟؟؟؟؟؟
حس کردم یه سایه بالا سرمه!
دیدم یاری وایساده بالا سره فرشته!
یاری-چه خبره خانم احسانی؟؟؟؟
فرشته-چیزه…..اخ خانم داشتم مسئله سرعت نور نیوتن رو حل میکردم
که فکر کنم این سوسکه ذلیل شده جو نور گرفتش پرید نو ساق پام!!!!
بدعد یه چشم غره نا فرم بهم رفت گفت: ای ای ای لا مصب چقدرم بد جو
گیر شده!
(بیا….به من میگه بفهم چی میگی تو که دست منم از پشت بستی با این
زر زدنت؟؟)
یاری با خنده ازمون دور شد……
-ای نسیم ایشالله خودم با همین جفت دستای خودم کفنت کنم….
احمق این چه وضعش بود نمیگی پام میشکنه؟؟؟ای ایشالله…
-اه….خفه بابا….یه دقیقه زر نزن بذار ببینم چی نوشتم….
اصلا برگتو رد کن بیاد بینم…بدو…
فرشته-استپ…استپ…اول تو….تا خواست بیشتر حرف بزنه یه نگاه از اون نگاها بهش کردم (بقول خودمون ازرق شامی).
وای که چقدر بار اول سر این کلمه هر هر خندیدیم…
نشسته بودیم توی کتابخونه و داشتیم ادبیات میخوندیم.یدفعه نگاه من به ستون الف فرهنگ نامه افتاد….
ازرق شامی:نماد خباثت!البته یه معنی دیگه هم داشت که ما کلید کردیم رو این نماد خباثت!از اون روز به بعد هر وقت نگاه عصبانی بهم پرت میکردیم لقب ازرق شامی ای به این نگاه ها میدادیم….یا هر وقت معلمی سگ اخلاق وارد کلاس میشدفرشته میگفت:
یا حضرت عباس…ازرق شامی وارد میشود……
بعد 4تایی انقدر هرهرمیکردیم که دست کم3نفر یا هممون پرت میشدیم بیرون!ااخه اصلا نمیشد جلوی خندمون رو بگیریم.هرکدوممون هم نگامون بهم میوفتادبدتر میشد…میشدیم4تا لبو(حالا فکرکنین 4تا لبو کنار هم چه شود…به به)
بگذریم…یه نگاه ازرق شامی بهش پرت کردم که دور و برشو نگاه کردو برگشودودستی تقدیمم کرد…

 

 

 

 

فرشته یه نگاه به دور و برش کرد و گفت:
-بدو بدو اون برگتو رد کن بیاد…..د بدو دیگه تا این عجل معلق نیومده….
بدو تا امسال تابستون زهرمارمون نشده….اه ..نسیم بدو دیگه…الان شوت میشیم بیرون….
همین جوری پشت سر هم یه بند حرف میزد ونه نفس مسگرفت نه هیچی دیگه……
اخر اعصابم رسید به درجه انفجار .بس که این بشر یه بند بغل گوشم
وز وز میکرد….
دیگه نذاشتم بیشتر از این وز وز کنه با عصبانیت سرمو گرفتم بالا و گفتم:
اه……چته؟؟؟؟
چقدر زر میزنی؟ بدم من اون برگه کوفتیتو….
برگه همدیگرو گرفتیم و شروع کردیم تند تند جاهای سفید و خالی برگه هارو پر کردن…..

 

****************************

 

امتحان مزخرف و نحس فیزیک سرانجام با سختی و مشقت فراوون و هزار تا جون کندن ؛
به پایان رسید…………!!!!
برگه رو تحویل یکی از مراقبایی که اونجا وایساده بود دادم و در خودکارم رو گذاشتم…..
یه نفس عمیق از سر اسودگی و خلاصیت از این امتحان کشیدم و از پله
ها اومدم بالا و رفتم تو حیاط…..
یکم بعد…..حدودا 10 دقیقه بعد فرشته هم برگشو دادو اومدبیرون…
از همون جلوی در راهرو دستاشو بالا برد و گفت:
فرشته-خدایا هزاران هزارمرتبه شکرت….
خدایا بینهایت تشکر……خدایا صد مرتبه به درگاهت شکر….
وایییی داشتم دیگه از دسنت خل بازیاس این بشر دیوونه میشدم…..
فرشته-خدایا خودم روزی هزار باربه این فقیر فقرا کمک میکنم…
بعد رو کرد به من و گفت:
واییییی نسیم….بجان تو انگار داشتم سوالای قیامت رو جواب میدادم…..
به جان تو خلاص شدن از این درس و امتحان از رد شدن از پل صراط هم سخت تر بود….
اینارو از کجا دراورده بود؟؟؟؟؟
(ای خاکبر سرت…چرا همه چیزو بهم ربط میدی؟؟؟)
دوباره میخواست شروع کنه چرت و پرت گفتن که پام خودکار کار کرد و
مستقیم رفت تو کمرش…..یعنی دقیق دقیق میشه ستون فقیر فقراتش!!
فرشته اخش رفت اسمون هشتم……
-اَییییییییییییییییییییییی ییییی!!!!!
نســـــــــــــــــــــــ ـــــــیـــــــــــــــــ ـــــــــــــم…….خدا ذلیلت کنه….
وحشی چرا رم میکنی؟؟؟جمع کن اون لنگای بی صاحابتو…..
از صبح معلوم نیست چه مرگشه…..خیلی خری!!!!
اخ اخ ناقص شدم……
-فرشـــــــــــــــــــــت ه!!!!
-درد بی درمون…….ببند فکتو…هوار میزنه فکر کرده ازش میترسم….دیوونه…
-تو چه مرگته؟؟؟چرا هی دری وری میگی از صبح؟؟
-من باید به تو بگم چه مرگته؟ا سر صبح هی لگد میپرونه…..
بیچاره نریمان تو خونه چه خری رو تحمل میکنه….هم دسته بزن داری هم پا به زن!!
-تو لازم نکرده واسه اون دل بسوزونی…..
-ای بچه ها……بیایید به دادم برسید….این دختره زدن چلاغم کرده..از فردا میمونم رو دست ننم..
(لا اله الا الله…باز این بشر خل بازیش گل کرد…)
سیما و نازی امتحانشون رو داده بودن و اومده بودن بیرون….بقیه بچه ها هم تک و توک داشتن میومدن بیرون….
اون دو تا با دهنی باز چون غار 6 متری داشتن به دیوونه بازیای این بشر نگاه میکردن.
که همون لحظه………!!!
دهن شبه غار 6متری اونا بسته شد و منم سیخ مثل ادم وایسادم….

 

 

 

دو تا ضربه به سرشونه فرشته زد….
فرشته هم همین جوری چرت و پرت میگفت ………………….
دو تا ضربه دیگه زد و فرشته گفت:
-اه…سیما یه لحظه وایسا…..
من هر چی سعی میکردم به این بفهمونم برگرد مگه میفهمید؟؟
انقدر این چشمامو مثل بابا قوری گرد کردم و ابروهامو تند تند مینداختم بالا
تا بلکه بفهمه و منگل بازی در نیاره …ولی مگه دو گولش جواب میداد…؟؟؟
اخر پشت سرهم سرفه کردم و برگشتم سمت سیما اینا که پشت سر فرشته وایساده بودن….
که همون لحظه ملکوتی دوباره به سرشونش ضربه زد…..
همون لحظه فرشته برگشت و گفت:
-اههههههه……چیــــــــــــ ــــــ …….
ولی به محض برگشتنش حرف تو دهنش ماسید و گفت
(((((((((((((یا ابوالفضل))))))))))))))
من داشتم میترکیدم از خنده …
ملکوتی- خانم احسانی ممکنه بگین چه خبره؟؟؟ خانم مدرسه رو گرفتین رو سرتون؟بچه ها پایین دارن امتحان میدن؟؟؟
فرشته-ب..ب..بلهههه…ببخشید ….خانم ملکوتی جان شما بفرمایید به بچه ها برسین….یه وقت خدایی نکرده چشم بشک….یعنی منظورم عزر…
یعنی معاون رو دور ببینن…فکرای پلید به سرشون میزنه…شما بفرماییدیه وقت خدایی نکرده مراقبا به دوستان تقلب نرسونن حق بقیه ضایع بشه…
ملکوتی با اخم نگاهش کرد و راهش رو کشید و رفت!

به محض رفتنش خنده ای که داشت منو میکشت رو ول کردم ….سیما و نازنین هم دست کمی از من نداشتن….همون جوری که میخندیدم گفتم:
-بش….بشکه؟؟؟….عزراییل….. فرشته اگه میفهمید….خاکتوسرت…
فرشته-میفهمید که میفهمید….از قدیم الایام گفتن حقیقت تلخه…
غیر از اینه؟؟؟خودشم میدونه…راستی من با تو حالا حالاها کار دارم…زدی ناکارم کردی…اینجا وایسادی هرو کرتم به راهه؟؟
حسابی که خندمون رو کردبم باز دوباره فرشته شروع کرد….
جان من این یه تختش کم بود
نازنین-یکی پاشه این دیوونه رو جمع کنه ابرو برامون نذاشت الان این دفعه یاری میاد دیگه رسما بیچاره میشیم…..
بیچاره مامان باباش…چی میکشن از دست این تو خونه
فرشته-بیخود حرف اضافه نزن….
اولا ننه بابای من هردوشون شاغلن….وقتی من هستم اونا نیستن….وقتی اونا هستن من نیستم….
واسه همینم هر وقت که مایل بودم خونه رو رو سرم میگیرم…مشکلیه؟؟؟چار دیواری ..اختیاری؟؟
تازشم انقده کیف میده که نگووووووو….هر وقت که دلم بخواد تک و تنها داد و هوار راه میندازم…
سیما-چه همسایه های بدبختی!!
فرشته-اتفاقا وقتی داد میزنم هیچکی نمیفهمه از خونه مائه..چون همه فکر میکنن از خونه پشتیس!!
سیما-یعنی چی؟
فرشته-یعنی همین که شنیدی…دوما وقتی که میانم مثل بچه های خوب و سر به زیر میرم تو اتاقمو درس میخونم…بعد شاممو میخورم و میخوابم….
طوریکه ازارم به یه مورچه هم نمیرسه…
-تو که راست میگی….ازارات به یه مورچه هم میرسه ولی به ادما میرسه….
نا امید شدم ازت..خیر سرم ذوق میکنم دوست دارم…خبر ندارم با یه دیوونه دوستم که دیوونه گری میکنه.
فرشته-با کارای من درست صحبت کن ….اسم کارای خودتو رو کارای من نذار…
بچه ها کتاباشونو اونور گذاشته بودن و ماهم رفتیم تا برشون داریم و بریم خونه….
نازنین-خانم دیوونه اجازه؟همسایه هاتون از کجا به این نتیجه میرسن که صدا از ساختمون پشتیه؟؟؟
فرشته-نه دیگه…نشد…من پنجر رو باز میکنم و تا میتونم هوار میزنم ..پنجره اتاقمم نستقیم سمت ساختمونس!….حالا دلیلشم اینه که…
هر وقت از دست معلمای خوش اخلاقمون زیادی مسرور میشم یا نمره های 24 میگیرم این کازرو میکنم…افتاد؟…سوال دیگه نیست؟؟
نازی با کتابش و کلاسورش کوبوند تو سر فرشته و گفت :
-ای خاکتو سرت کنن با این عقل ناقصت…خدا سر عقل دادن به تو یه مشت پاره اجر اون تو چپونده…!
فرشته-نلزنین جان باورکن بهترین روش برای تخلیه کردن اعصاب و روانته….
یه بار امتحان کن…به خدا به امتحانش می ارزه!!
بعد از نازنین یکم فاصله گرفت و گفت:
-بهتر از اینه که مثل بعضیا چپ و راست پاچه ی ملتو بگیری…و با این حرفش پا به فرار گذاشت!
نازنینم دور تا دور حیاطو میدوید دنبالش:
-زهر مار….عمت پاچه میگیره….الاغ…وایساتا جنازت نکردم!
ماهم میخندیدیم!
دیگه اخرش خسته شدن و کف حیاط ولو شدن…ولی تو همون حالت نشسته هم به جون همدیگه میپریدن!!
ماهم تکیه مون به دیوار بود به نمایش دیدنی اینا هر هر میخندیدیم!
سیما-0بچه ها پاشین بریم خونه…1 روز بیشتر واسه امتحان بعدی وقت نداریما…
-ول کن بابا تو هم حوصله داریا…کجا بریم الان تازه ساع 10 صبحه…بریم خونه در و دیوارو نگاه کنیم؟؟؟
فرشته-نسیم راست میگه…من اگه الان برم خونه از بیکاری پنجره رو باز میکنم و فریادهای درونم رو تخلیه میکنم تا پاچه نگیرم..نه بابا پاچه چیه؟؟
مثل وحشیا رفتار نکنم .و به نازی نگاه کرد و هر هر خندید..
نازنین-بیشعوووور نفهم…وحشی خودتی..یکم از اون هیکلت خجالت بکش…یه نگاه به شناسنامت بنداز..بعد هی بشین مزخرف بگو…فقط قد دراز کرده..هیچی تو مخ پوکش نیست..
فرشته-وا؟نازی جون من 15 بهار بیش از عمرم نگذشته…

 

 

فرشته واسه خودش دری وری میگفت ماهاهم میخندیدیم.
دیدم سیما هی بشگون میگیره .
-چته؟
-ملکوتی داره میاد..
ای بابا مثل این که بقول فرشته خوشی به ما نیومده…عجب مصیبتی داریماااا..این معاونه چرا دست از سرما برنمیداره؟؟؟؟
یک سره مثل کنه اویزوونه…یکی نیست بگه خیر سرت معاونی تو حیاط
چه غلطی میکنی؟؟
الان مثلا خبرت باید بری بتمرگی پشت اون میزت تو اون دفتر کوفت کاری شدت و بشینی کارای کارنامه هارو انجام بدی….
حالا کارنامه ها هم نه باید بتمرگی حساب کتاب کنی…مثلا امور دفتری مدرسه با معاونه هی زرت و زرت پا میشه میاد حیاط….
تکیه امو از رو دیوار برداشتمو اومدم برم این سمت که چشمم به ریخت
نحسش بقول سیما بشکه ایش نیوفته..که دیدم یاری پشت سرم وایساده…
ملکوتی گور به گور شده ام سوت به گردن با یه لبخند ژکوند ور دل یاری وایساده بود و داشت نگامون میکرد…درد…ببند نیچتو…
سیما بد بخت سنکوپ کرد وقتی دید یاری پشت سرشه!
منم در کمال پر رو یی زل زدم تو چشماش…هه..فکر کرده چون مدیره ازش میترسم…من ملکوتی رو هم جزو پشه های این مدرسه هم حساب نمیکنم..دیگه یاری که جای خود دارد…..
یاری-افشار..تا اونجاییکه من میدونم امتحان تموم شده و همه رفتن…
شما دو نفر نمیخوایید برید خونه؟؟
برو بابا چی چی رو خونه…فقط200 نفر اون پایین مثل خر گیر کردن تو گل!!!!
کجا همه رفتن؟؟بعدم جای شما رو تنگ کردیم؟؟
منم تا اونجاییکه اطلاع دارممیدونم که مدیر باید سرش به کار خودش باشه و تو کارای دانش اموزا دخالت و فضولی نکنه….
ای کاش میشد اینارو بهش میگفتما..بقول نازنین زنده ای برو تو صورتس زل بزن واو به واوشو بگو ببین چیکارت میکنه!!!
یه لحظه……این چرا میگه دو نفر؟/
کوره؟یا خودشو زده به کوری؟اون دونفر دیگه رو نمیبینه مثل تام و جری تو سر و کله هم میزنن؟؟
پشت سر یاری رو نگاه کردم دیدم:
جللالخالق…اون دو تا کجا غیبشون زد؟؟؟؟
حالا هرچی چشم چشم میکنم حیاطو نگاه میکنک تو بگو یه ردی از اثار اینا پیدا میشه نمیشه!!
نبودن که نبودن…انگار اب شدن رفتن زیر زمین…
با صدای بلند تر یاری مردم و زنده شدم…چنان هواری کشید بغل گوشم که گوشام شیش میزد…
یاری-افــــــــــــــــشــــــ ــار؟؟؟؟؟مگه نمیشنوی چی میگم؟؟جواب منو بده..؟
همونطور که گفتم اینو جزو پشه کوره های مدرسه حساب نمیکردم گفتم:
ب…ب…بب…بلهه..خانم؟
ای لامصب نمیدونم چی تو اون صورت واموندش داشت…ناخوداگاه با اون دادی که زد…زبونم بند اومد و به تته پته افتادم!!
یاری-مگه شماها نمیخوایین برین خونه ؟واسه چی وایسادین اینجا!
منم که اصلا نفهمیدم چی چی گفتم..فقط قصدم این بود که این زبون کار کنه تا بلکه تو دهنم نگنده!!
-راسنش خانم…پام پیچ خوردویکم حالا درد میکنه..وایسادم تا بهتر شه…فعلا رگش گرفته…بهتر شد…شما نگران نباشین…میرم…ایشالله بچه ها هم زودتر میان بیرون تا باهم بریم!!
اهان…تا تو باشی که به من نگی پاشو برو خونه…عقده ای بد بخت…
یاری-خیلی خوب….پاشو برو تو دفتر زنگ بزن به خانوادت بیان سراغت..با این پات نمیتونی بری.
تندی گفتم:
-نه بابا…خانم …چیزه…لازم نیست بهتر شد میرم دیگه…ایناهاش سیما
هم اینجاست باهاش میرم..
یاری-پس بلند شو برات اژانس بگیرم…مگه نمیگی درد میکنه…چجوری میخوای تا خونه پیاده بری؟؟
اهههههه….ای بابا …بیا از جلو چشمم گمشو برو اونور تا جای دماغ و
دهنت رو عوصض نکردم….د ..اخه..بتوچه من پیاده میرم یا سواره؟مدیرم انقدر سیریش و کنه؟؟؟
-خانم یاری…عرض کردم…من خوبم…فقط نشستم اینجا.فکر نمیکنم مشکلی باشه..تا اونجایی که من میدونم بعد از امتحانا تا ساعت 12 میشه تو مدرسه موند…اینجا لزومیتی نمیبینم براتون توضیح بدم که میرم یا نمیرم..شایدخانوادم نباشن…که نشستم اینجا..منتظرم تا بیان..
اخیش…جوابشو دادم…
پر رو اویزوون.
یاری رو به ملکوتی-خانم ملکوتی حواستون بهش باشه..تا ساعت 12
وگرنه اجازه نداره از این مدرسه پیاده بره..!
بشکه سر تکون داد و باهم رفتن.
سیما-تو اون چیزا رو چجوری سر هم کردی؟؟خره نگفتی یه کاری
دست خوت میدی با اینجوری حرف زدنت؟؟جان تو من کپ کرده بودم..
چجوری جوابشو دادی؟؟
-چمیدونم …اخ…وزغ انسان نما…اخه بتوچه من چیکار میکنم…
سیما-نه..ایول…کارت درسته..خوشم اومد خوب جوابشو دادی.
-هیچ غلطی نمیتونه بکنه…از این به بعد زیادی به پروپام بپیچه بدتر از این جوابشو میدم.معلوم نیست چشه..از نیمه دوم بند کرده به من…
سیما-اخه عزیزم پروندت زیادی درخشانه..سابقه شیطونیای سرکلاس
هم که با ملکوتیه..دیگه چی؟؟
راستی اون دو تا کوشن…؟؟
همون موقع نازنین و فرشته از دستشویی اومدن بیرون.

 

 

فرشته اومد سمت من و گفت:
-رفتن؟
-کیا؟
-اقوام عزراییل رو میگم!
-چیییی؟؟؟؟؟
-چی و درد….چی و زقنبو…..چی و مرگ..
-اووووووو….ترمز ابجی…مثل ادم حرف بزن!!
-نفهم جان عذاب ملکوت و یار همراهش رو میگم!
4نفری ترکیدیم از خنده!
نازنین-فقط کافیه اقوام عزراییل بفهمن یه همچین القابی رو بهشون
نسبت میدیم..
-بابا عزراییل بیچاره باید بره پیش اینا درس یاد بگیره!
فرشته-اخ گفتی نسیم.
سیما-ولی بچه ها بی شوخی چرا همه ازش بدشون میاد؟؟
نازنین-عزیزم جواب سوالت پیش خودمه … تو از عزراییل خوشت میاد؟
فرشته با خنده-مسلما نه!کیه که از عزراییل دل خوش داشته باشه؟
نازنین-خوب عزیزان من نکته همین جاست…وقتی از عزراییل دل خوش نداشته باشی..فک و فامیلاش که جای خود دارن…!!
بعدهممون زدیم زیر خنده..
سیما-خیلی خوب…هره دیگه بسه…گمشید بریم خونه ساعت 5/12
شد…الان باز دوباره اقوام عزراییل میریزن سرمون!!
-برو بچ …الان فکر نکنم کسی خونه ما باشه..
سیما-چرا؟جایین؟؟
-مامانم که فکر کنم رفته خرید…بابامم که به احتمال صد درصد رفته پیش
یکی از دوستاش…نریمانم که امروز امتحان داشت…بعدشم با دوستاش میرن ول گردی…!!!! اون کی بعد از امتحانش اومده خونه که این دفعه بار دومش باشه…
فرشته-خب …بیخود…بزن تو سرش خیر سرت خواهرشی…بدبخت !
چه معنی میده بعد از امتحانا ادم ول شه تو کوچه خیابونا.!!!
-تو خواهشا نظرت و واسه خودت نگهدار!!! از کی تا حالا خواهر کوچیکه میزنه تو سر پسر جماعت که داداش بزرگش باشه؟؟
نازنین-خب راست میگه الاغ…….!
فرشته- چی چی رو راست میگه؟؟؟این میگه تو هم تایید میکنی؟؟
نسیم …خاک تو سر شیر برنجت کنن..بدبخت اگه دو دفعه زده بودی تو سرش تا حالا ادم شده بود….
-هر وقت ننه بابام زدن …منم میزنم!!
سیما-بابا جان هر کی دوست دارین بیخیال شین…گمشین برین خونه دیگه….خیر سرم به ننم گفتم تا ساعت 11 خونم!! (وای وای مامانم اینا!) اخه فرشته بتوچه کی ساعت چتد بعد از امتحان میاد خونه….نه که تو سر وقت میری؟؟؟
فرشته-بابا افرین دختر خوب….بابا وقت شناس…بابا آن تایم..!!
نازنین-فرشته بسه…تو چی خوردی از اول صبحی یه ریز فک میزنی؟؟
اون از خل بازیاش اینم از الان تو دستشویی!
فرشته-بدبخت چشم نداری ببینی خوشحالم؟؟اخه ادم امتحان فیزیک بده
بد باشه اصلا با عقل جور در میاد؟
-باز تو دستشویی چه زری زده؟؟
نازنین-هیچی بابا جو شجاعت گرفش…میگه اگه تا فرا صبح ملکوتی اینا
نرن ما چه غلطی کنیم؟؟از اونور میگه من نمیخوام از بی اکسیژنی تو این نیم وجب اتاقک خفه بشم…بریم مثل این فیلما یه جوراب زنونه بکشیم کله سرمون یه گونی هم برداریم از پشت دهن ملکوتی اینا رو بگیریم بچپونیمشون تو گونیه!!بعد میاریمشون میبندیمشون به همین دستشویی دررو هم روشون قفل میکنیم تا اینا از بی اکسیژنی خفه شن…!!
خلاصه یه کله تو دستشویی حرف زدو سر من بیچاره رو خورد!
فرشته-خب خره نظر دادم…
نازنین-نظرتو بذار درکوزه ابشو بخور!!
-نه من مطمئنم امروز صبح یه چیزی کوبیده شده تو ملاجش بعد پاشده اومده مدرسه…وگرنه این همه زر زدن از جانب این بی سابقه ست…
فرشته- اصلا شماها درک ندارین…نمیفهمین ادم از یه امتحان مرگبار خلاص شه چه حالی داره!
-والا ماهم به اندازه تو خوشحالیم ولی دیگه نه در این حد..!!!
ایول….بچه ها راستی پایه اتیش سوزوندن هستین؟؟؟بدجور هوس کردم!!
فرشته-من پایه!
نازنین-ابجی منم هستم.
سیما-وای به حالتون اگه مثل اون دفعه بشه!
-کدوم دفعه؟ادرس درست بده خواهرم…ما اتیش زیاد سوزوندیم…؟
سیما-همون دفعه که اون پیشی ملوسه ناکام شد….
-اهـــــــــــــان…همون که مال خانوم صداقتی بود؟؟
-چمیدونم…بابا…اره…همون..
-کجای اون گربه بد قواره بد ترکیب ملوس بود؟؟صداقتی ور میداشت یه پاپیون میزد کله سرش فکر کرده هنره…اخ…اخ…حالم ازش بهم میخورد..هروقت منو میدیدنمیدونم چه مرگش میشد…یه دفعه که حمله کرد سمتم….بعدشم اون هفتا جونشم رد کرده بود…دیگه وقتش بود بمیره!
نازنین-ولی بچه ها خیلی باحال بود…4نفری حمله کردیم سمت گربه فلک زده دستو پاشو بستیم….
-فرشته-عزیزمن باحال تر از اون موقعی بود که ارتفاع رو دید….بیچاره گربه هه…اسمش چی بود نسیم؟؟
-ملوسک…اخ..اخ…گربه چندش!نمیدونم رو چه حسابی همچین اسمی روش گذاشته بود…
ولی بچه ها صداقتیم یه تختش کم بودا…وقتی گربه هه مرد تا دو ماه ناله و زاری میکرد….انگار بچش مرده!
سیما-بدبخت حق داشته…کم از بچش نبوده…4 سال و خورده ای باهاش زندگی میکرده!
-هنوزم یادم نمیره از 10 طبقه چجوری افتاد پایین!
نازنین-از 10 طبقه بالا پشته بوم افتاد دیگه…؟؟؟
-ارا بابا …اون که کاملا اتفاقی بود….
بعد4نفری زدیم زیر خنده…
-ولی بچه ها خداروشکر نفهمید ما گربشو کشتیم…اخه یه نفر دیده بود 4نفر یه گربه رو از بالا پرت کردن پایین..اونم یه شکایی به من برده بود…
فرشته-اخرشم که اومد خفت مارو چسبید که شما کشتینش…
سیما-اگه بدونین…تا دو ماه مامانم میگفت…این چه کاری بود کردین؟
منم با هزار تا دلیل راضش کردم ما اینکارو نکردیم!ولی خب…فهمیدن..!!
-عوضش به امتحان کشتن اون گربه بد ترکیب می ارزید….اِاِاِ اومده موش
پشمکی رو برداشته بعد صداقتی میگه..نه ورنداشته…انقده اون موش رو دوست داشتم که نگو دیگه هم دستم بهش نرسید..

 

 

نازنین-خب مگه باغ وحشه اتاقت که موش و سگ و گربه و خرس و گوسفند توش جاسازی کردی؟؟
از مدرسه زدیم بیرون و تو راه حرف میزدیم:
-اخه من عاشق این پشمکیام…
توی راه نقشه میکشیدیم که این دفعه چیکار کنیم…
میون مسیر از هم جداشدیم و هرکس راه خودشو رفت..منم با هزار خستگی خودمو کشون کشون به در اتاقم رسوندم…و بدون هیچ فکر اضافه روی تختم ولو شدم …خیلی خسته بودم واسه همینم تا سه نشده
خوابم برد……

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام به وب خودتون خوش اومدید تو اینجا سعی کردم جدیدترین رمان ها و پرخواننده ترین رمان ها رو با فرمت های مختلف به شکل کاملا متفاوت و جدید برای دوست داران قرار بدم ... امیدوارم حس خوبی بهتون بده (((((((((تمام رمان ها رایگان هستن))))))))) اگه نتونستید رمانی رو دانلود کنید اسم رمان، فرمت مورد نظر، و ایمیلتون رو بذارید تا براتون ارسال کنم * اگه رمان مورد نظرتون رو پیدا نکردید پیام بذارید تا براتون قرار بدم* منبع رمان های این سایت اکثرا سایت wWw.98ia.com میباشد! در صورت نارضایتی نویسنده رمان از سایت برداشته خواهد شد!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون درباره ی سایت دنیای رمان چیه؟
    کدوم نوع از رمان ها رو بیشتر دوست دارید؟؟؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 20
  • بازدید امروز : 30
  • باردید دیروز : 51
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 358
  • بازدید ماه : 1,159
  • بازدید سال : 10,673
  • بازدید کلی : 309,792