loading...
سایت دنیای رمان
آخرین ارسال های انجمن
fara بازدید : 2045 چهارشنبه 27 خرداد 1394 نظرات (0)

اوه اوه داره هیجانی میشه ^__^

اینم قسمت سوم ایشالا که خوشتون میاد *_*

برای خواندن ادامه رمان ، بدویین به ادامه مطلب برید :)

نظر فراموش نشه هااااااااااااااااااااااااااااااا :-D 

اوه اوه داره هیجانی میشه ^__^

اینم قسمت سوم ایشالا که خوشتون میاد *_*

برای خواندن ادامه رمان ، بدویین به ادامه مطلب برید :)

نظر فراموش نشه هااااااااااااااااااااااااااااااا :-D 

 

هومن به من اشاره ای میکنه و میگه: با این خانم
میدونم که الان فقط باید خونسرد باشم در غیر این صورت کار دست خودم میدم با بی تفاوتی میگم: بفرمایید امرتون
هومن: میشه تنها باهاتون صحبت کنم
رامبد: نه نمیشه… اگه حرفی داری بزن… در غیر این صورت زودتر گورتو گم کن
هومن: شما چه کاره ی ایشون هستید
رامبد: من نامزدشم انتظار نداری که نامزدمو بدم دستت بری تنهایی باهاش حرف بزنی
هومن با شرمندگی میگه من قصد بدی ندارم فقط ایشون منو یاد کسی میندازن میخواستم مطمئن بشم که خودشون هستن یانه؟
بعد به صندلی خالی اشاره میکنه و میگه: اجازه هست بشینم
رامبد سری تکون میده و با کنجکاوی میگه کی؟
هومن: بله؟
رامبد: نامزدم شما رو یاد کی میندازه؟
هومن میشینه میگه : آهان… یاسمن آریانمهر… میشناسیدش؟
رامبد: سری تکون میده و میگه یه چیزایی ازش شنیدم اما این خانوم چه ربطی به نامزد من داره؟
ایکاش زودتر بره… خدایا با ترس دارم به حرفاشون گوش میدم
هومن برمیگرده سمت منو میگه: خیلی شبیشه، فقط نامزدتون یه خورده لاغرتره… رنگ چشمای یاس سرمه ای…….
رامبد: چی گفتی؟
هومن: گفتم رنگ چشماش سرمه ای…
رامبد همونطور که نگاش به منه میگه: نه.. نه … اسمشو میگم… چرا میگی یاس
هومن: اسمش یاسمن بود اما همه یاس صداش میزدن
رامبد میخواد چیزی بگه که من سریع میگم: آقا به نظرم اشتباه گرفتین من صالحی هستم… هومن هم سری تکون میده و با چشمای غمگین میگه بله خودم هم متوجه شدم بعد با ناراحتی از جاش بلند میشه و با اجازه ای میگه… همونطور که داره از میز ما دور میشه یه لبخند غمگین میزنم… به یاد اون روزا…. نمیدونم چرا هیچکس هیچی نمیگه… ستاره و احسان با کنجکاوی بهم نگاه میکنند اما رامبد یه جوریه… نگاش یه جوریه… نمیدونم ناراحته یا خوشحال… شایدم عصبانی… بالاخره رامبد سکوت رو میشکنه: خودتی، آره؟
چی میتونم بگم… انکار مسخره هست، فقط سکوت میکنم… رامبد بلند میشه و منو به زور بلند میکنه… با احسان و ستاره خداحافظی میکنه منم باهاشون خداحافظی میکنم…ستاره میخواد چیزی بگه اما رامبد میدونم هر دوتاشون خیلی کنجکاون که از موضوع سر در بیارن ولی من الان حوصله ی خودم رو هم ندارم چه برسه به جواب پس دادن… سرمو میندازم پایینو پشت سر رامبد راه میرم… تو فکره… نمیدونم به چی داره فکر میکنه… اعصابم داغونه… 
رامبد: سوار شو
سوار میشمو به سمت خونه حرکت میکنه…

فصل دوازدهم
دلم میخواد درو باز کنمو خودمو از ماشین پرت کنم بیرون… واقعا نمیدونم چی جوابی بهش بدم… رفتاراش یه جوریه؟؟… زیادی آرومه… حس میکنم آرامشه قبل از طوفانه… به خونه رسیدیم داره میره سمت اتاقش منم میخوام برم اتاقم… برمیگرده و میگه: لباستو عوض کن بیا اتاقم، کارت دارم، منتظر جوابم نمیشه میره اتاقشو درو محکم میبنده… لعنتی… لعنتی… تازه داشت همه چی درست میشد… نمیدونم چرا خوشی به من نیومده… میرم اتاقم تا لباسامو عوض کنم… لباسامو عوض میکنم… میرم سمت در اتاقش… همون دری که یه پل ارتباطی بین اتاق من و خودشه… در میزنم… جواب نمیده… دوباره چند ضربه به در میزنم
رامبد: بیا تو…
درو باز میکنم اما جرات ندارم پامو تو اتاق بذار
اینبار بلندتر میگه: بیا تو
نکنه امشب یه بلایی سرم بیاره… وقتی میبینه هنوز حرکت نکردم… از رو کاناپه بلند میشه و فریاد میزنه مگه کری؟؟ 
با سرعت به سمتم میادو دستمو میکشه… منو سمت کاناپه هل میده و درو با پا میبنده… رو کاناپه نشستم… داره تو اتاق قدم میزنه… معلومه خیلی عصبانیه
با فریاد میگه: چرا بهم دروغ گفتی؟
دستام از ترس میلرزن… آماده هستم یه چیز دیگه بهم بگه تا من همینجا بزنم زیر گریه… انگار میفهمه مثه همیشه زیادی تند رفته… سعی میکنه خودشو کنترل کنه… میشینه روبروم و میگه: شروع کن
با تعجب بهش نگاه میکنم
رامبد: شروع کن، بگو چرا بهم دروغ گفتی؟
-ولی من به شما دروغ نگفتم
رامبدبا فریاد میگه : به من نگو شما، لعنتی چند بار یک حرفو تکرار کنم 
و بعد ادامه میده که دروغ نگفتی آره؟؟ مگه تو نبودی میگفتی من هیچکسو ندارم… هان؟؟ جوابمو بده
با صدای لرزون میگم: هنوزم میگم کسی رو ندارم
با تعجب نگام میکنه و آهسته میگه: یعنی چی؟؟مگه محمود آریانمهر عموت نیست؟ من عموتو میشناسم… مگه تو یاسمن آریانمهر نیستی؟؟ نگو نیستی… اون ترس تو چشات… یخ شدن دستات… پیچوندن اون پسره… همه و همه نشون میده که خودتی
از جام بلند میشم… میرم سمت پنجره اتاقش… ماه رو میبینم… همیشه عاشقه این بودم که شبا کناره پنجره اتاقم بشینمو ماه رو نگاه کنم یه آهنگ غمگین هم چاشنی لحظه های تنهاییم کنم… یه لبخند تلخ میزنمو شروع میکنم به حرف زدن
-یاسمن مرد… یاسمن خیلی وقته مرده
برمیگردم سمتش… با تعجب داره نگام میکنه… ادامه میدم
-اونا یاسمن رو کشتن… اونا همه چیزمو ازم گرفتن باورامو، آرزوهامو، همه زندگیمو… من امروز هیچکسی رو ندارم… از من نخواه کسایی رو خونوادم بدونم که آیندمو به تباهی کشوندن
با ناراحتی داره نگام میکنه معلومه نگرانمه
با صدایی که به زور شنیده میشه میگه: مگه چیکارت کردن؟
تو گذشته هام غرق میشم به یاد مامان و بابام میفتم… شروع میکنم به تعریف کردن
ماجرا از خیلی وقت پیش شروع میشه از وقتی که بابای من مهران آریانمهر فرزند ارشد امیر آریانمهر عاشق مادرم میشه مادرم از یه خونواده ی متوسط بود…چون مادرم از یه خونواده معمولی بود پدربزرگم مخالف ازدواج اونامیشه… پدرم به هر زحمتی شده با مادرم ازدواج میکنه اما از ارث محروم میشه… تا اینکه بعده دو سال من به دنیا میام… ۴ سال میگذره و من چهارساله بودم کهپدربزرگم برای بابام پیغام میفرسته که بره به دیدنش… چیز زیادی از گذشته ها نمیدونم… همینا رو هم از زبون مامان و بابام به صورت پراکنده شنیدم… بابام تو اون روزا تو شرکت دوستش کار میکرد… بابام بالاخره میره و به پدربزرگم سرمیزنه و میفهمه که حال باباش زیاد خوب نیست… پدربزرگ هم مثه اینکه از رفتارش پشیمون بوده واسه همین وصیت نامه رو تغییر میده و قرار میشه همه چیز به صورت قانونی بین دو برادر تقسیم بشه… ولی این چیزا واسه ی بابام مهم نبود هر چقدر پدربزرگم اصرار کرد بابام مسولیت کارخونه ها رو به عهده نگرفت… بابام بعده یه مدت تونست با دوستش تو شرکت شریک بشه و همون شرکت رو توسعه دادن و چند تا شعبه ی دیگه هم زدن بعد ۶ سال پدربزرگم میمیره و همه اموالش بین دو پسرش تقسیم میشه… بابام آدمی بود که زندگی رو تو عشق میدید بر عکس عمو محمودم که پول براش تو اولویت بود… وقتی بابابزرگ بابامو میبخشه همه خونواده با بابام آشتی میکنند و رفت و آمدها دوباره شکل میگیره تا دوازده سالگی من خیلی خیلی خوشبخت بودم… همبازیهایه همیشگی من یلدا و یاشار بودن دختر عمو و پسرعموم… عموی من با اینکه از بابام کوچکتر بود ولی زودتر از بابام ازدواج کرده بود… دلیلش هم این بود که مامان بزرگم هر کی رو واسه ی بابام در نظر میگرفت بابام قبول نمیکرد واسه ی همین مامان بزرگم تصمیم میگیره واسه ی عمو محمود زن بگیره یلدا و یاشار دوقلوهای عموم ۳ سال از من بزرگتر بودن و بهترین دوستهایه من مثه برادر و خواهرم دوستشون داشتم… عموم همیشه به بابام میگفت ما نباید بذاریم این ثروت از خونواده بیرون بره بهتره ازدواجهای ما فامیلی باشه ولی خوب بابام مخالفه این حرفا بود… چون خودش همه این سختیها رو پشت سر گذاشته بود

همه چیز خوب بود تا اینکه من ۱۲ ساله میشم … یه مدت بود مامانم سردردایه عجیبی داشت… اوایل زیاد جدی نمیگرفت… اما وقتی این سردردها زیاد شدن… مامانم به اجبار بابام میره دکتر… بعدش فقط آزمایش بود و آزمایش… تا اینکه میفهمیم مامانم تومور مغزی داره… خونمون ماتمسرا شده بود… بابام دیوانه وار عاشقه مامانم بود و زجر کشیدن زنش خیلی براش سخت بود… به جای اینکه من و بابام به مامانم دلداری بدیم… مامان به من و بابا دلداری میداد… دکترا گفته بود تومور از نوع خوش خیم… اما من و بابا بازم خیلی میترسیدم… دکترها مامانم باید زودتر درمانو شروع میکرد… اما مامانم میگفت قبل از شروع درمان میخواد یه سفر به مشهد بره… هر چی بابام اصرار کرد که بذار وقتی خوب شدی مامانم قبول نمیکرد… مامان و بابام تصمیم میگیرن چند روزه برن و برگردن… بابام که اون روزا داغون بود منو میذاره خونه عموم چون وسط سال تحصیلی بود منو با خودشون نبردن… شبونه حرکت میکنند… هر چی منتظر میمونم خبری ازشون نمیشه عموم هم خیلی نگران بود… تا اینکه روز بعد بهمون خبر میدن که همون شب خونوادم تصادف کردن و هر دو تا در جا تموم کردن… از اون روزا هر چی بگم کم گفتم… یاشار و یلدا سعی میکردن دلداریم بدن… همه فامیل نگاهاشون پر از ترحم بود…داغونه داغون بودم… خیلی ضعیف شده بودم…هیچ اشتهایی نداشتم فقط و فقط گریه میکردم.. وکیل بابام بعد چند ماه میادو در مورد وصیت نامه بابام حرف میزنه… که همه چی تو وصیت نامه به من و مامانم میرسید… تو وصیت نامه ذکر شده بود سهم من باید تا وقتی که به سن قانونی برسم تو دست عموم باشه… این چیزا برام مهم نبود هرچند ثروت من بیشتر از کل ثروت عموم بود چون بابایه من به جز کارخونه هایی که از پدرش بهش رسیده بود خودش نیز مستقل بود… خونواده ی عموم خیلی باهام مهربون بودن… منم خیلی دوستشون داشتم… هیچ کم و کسری تو زندگی نداشتم به جز غم از دست دادن پدر و مادرم… همیشه و همه جا با یلدا و یاشار بودم اونا رو خواهر و برادرای خودم میدونستم… دو سال جهشی درس خونده بودم… واسه همین زودتر تونستم برم دانشگاه… اون سالی که پامو گذاشتم دانشگاه عموم برام یه جشن بزرگ گرفت و همه فامیل و دوستاشو دعوت کرد و بدون اینکه از قبل با من هماهنگ کنه نامزدی منو و یاشار رو اعلام میکنه… این طور که معلوم بود از قبل با یاشار هماهنگ شده بود… همه صمیمت بیش از اندازه ی من و یاشارو گذاشته بودن پای علاقه ما به همدیگه…بعدها فهمیدم یاشار واقعا دوستم داشت ولی خوب احساسه من به اون از نوع عشق نبود… تا آخر مهمونی چیزی نمیگم ولی بعده مهمونی میرم تو اتاق کار عموم شروع میکنم با عموم صحبت کردن… که من یاشارو مثه داداشم دوست دارم… عموم اول سعی میکنه با ملایمت منو قانع کنه ولی وقتی میبینه من راضی نیستم برای اولین بار سرم داد میزنه از اونجا بود که دعواهامون شروع میشه… هر چی با یاشار حرف میزدم من بهت هیچ علاقه ای ندارم اگه دوست داشتنی هم هست مثله احساس خواهر و برادریه قبول نمیکرد… اصلا انگار همه عوض شده بودن…. یلدا دیگه مثه گذشته نبود… یاشار خیلی از دستم عصبانی بود… عمو و زن عموم هم مدام باهام دعوا میکردن…عموم میگفت: علاقه بعد ازدواج هم به وجود میاد… ولی من میگفتم به اون نمیگن علاقه میگن عادت.. من میخوام زندگیمو با عشق شروع کنم ولی هیچکس به حرفام گوش نمیکرد… تو اون روزا عجیب احساس تنهایی میکردم… دلم پدر و مادرمو میخواست… رفتم پیش وکیل بابام و موضوع رو بهش گفتم اونم گفت تا به سن قانونی برسی باید صبر کنی بعد که همه ثروتت بهت رسید میتونی ازشون جدا بشی… یک سال دیگه ۱۸ سالم میشد… اما عموم نقشه ی همه چیزو از قبل کشیده بود… عموم میخواست ۶ ماه دیگه برام عروسی بگیره… داغون بودم… نمیدونستم چیکار کنم… رفتم پیشه وکیل بابام گفتم هیچی برام مهم نیست نه پول نه ثروت نه هیچی… وکیل با تعجب نگام میکرد… گفتم کمکم کنه نزدیک یه ساعت موندم و فقط و فقط گریه کردم… گفت میاد با عموم صحبت میکنه و راضیشون میکنه… یه امید کوچولو تو دلم به وجود اومده بود… که اونم خیلی زود از بین رفت… شب وکیل بابام برام زنگ زدو گفت… عموم به هیچ صراطی مستقیم نیست… شش ماه خیلی زود گذشت من هنوز امیدوار بودم… اما چه امید واهی ای بود… یاشار هر چی هدیه و کادو میخرید قبول نمیکردم… کم کم داشتم ازش متنفر میشدم…اگه عشقش واقعی بود، اگه واقعا دوستم داشت باید به نظر منم احترام میذاشت اما اون فقط و فقط حرفه خودشو میزد… دوست نداشتم فرار کنم… باید میموندمو میجنگیدم… عاشقه رشته ام بودم مهندسی معماری… خیلی دوستش داشتم… ولی تصمیممو گرفتم… تصمیم گرفتم قید همه چیزو بزنم… روزای آخر آروم آروم بودم همه فکر میکردن راضی شدم… باهاشون حرف نمیزدم ولی مخالفت هم نمیکردم… وقتی یاشار اومد دم آرایشگاه دنبالم و با لبخند نگام کرد خیلی بی تفاوت نگامو ازش گرفتم حتی حرفای فیلمبردار هم برام مهم نبود و هر چی اصرار کرد که دوباره فیلم بگیره قبول نکردم… یاشار خیلی عصبی بود… ولی من تصمیممو گرفته بودم… سر سفره ی عقد بعد از اینکه عاقد سه بار خطبه رو خوند… همه منتظر بله ی من بودن… که همونجا جواب منفی دادم و همه چی بهم ریخت… همونجا گفتم این عروسی اجباریه و من هیچ علاقه ای به این وصلت ندارم… میدونستم تنها راه چاره همینه… یاشار عصبی از خونه زد بیرون… عاقد هم وسایلاشو جمع کردو گفت بدون رضایت عروس نمیشه کاری کرد… مهمونا هم رفتن… رفتم توی اتاقمو لباسامو عوض کردم… اونشب عموم فقط و فقط فریاد میزد… هیچ کس نمیتونست جلوی عموم رو بگیره… در اتاقمو به شدت باز کرده بودو اومده بود تو اتاقم و تا میتونست منو کتک زد… زن عموم با اینکه از دستم عصبانی بود ولی دلش به حالم سوخت یلدا و زن عمو به زور عموم رو از اتاق بیرون بردن… دو روز بعد یاشار اومد خونه و گفت میخواد برای ادامه تحصیل بره آلمان… و این شد شروعی برای جنگ دوباره… یاشار این حرفو زدو رفت… عموم باز اومد طرفمو یه سیلی زد تو گوشمو گفت گورتو گم کن از خونه ام برو بیرون… وقتی دید گریه میکنم دستمو گرفتو از خونه پرتم کرد بیرون… هیچی همرام نبود هیچی… زنگ خونه همسایه رو زدم دلشون به حالم سوخت ازشون خواستم که یه لباسه مناسب بهم بدن… همه همسایه ها از جریان عروسی با خبر بودن… لباسامو عوض کردمو ازشون تشکر کردم… اومدم جلوی در خونه عمو و زنگ خونه رو زدم… زن عمو بهم گفت برم گفت خودت همه چی رو خراب کردی… بهم گفت بدجور دستمزد این سالها رو بهمون دادی… گفت هیچوقت منو نمیبخشه… واقعا نمیدونستم کجا برم… بدون پول… تنها چیزی که تو جیبم بود ام پی تری پلیرم بود با یه هنزفری که اونم به عادت همیشگی تو جیب شلوار جینم بود… رفتم پیشه وکیل بابام و همه چیزو گفتم… گفتم یه شناسنامه جدید میخوام گفتم کمکم کنه… ازم پرسید از کاری که میخوای کنی مطمئنی؟؟… وقتی دید جوابم مثبته همه کارا رو برام انجام داد… یه شناسنامه جدید… با همه مدارک با اسم فعلیم نمیدونم چه جوری ولی همه کارا رو برام انجام داد… برام یه کار تو بوتیک پیدا کرد… حقوقش کم بود… اما میتونستم زندگیمو بچرخونم… یه اتاق کوچیک هم برام اجاره کرد… تصمیم گرفتم دوباره درس بخونم… اینبار رفتم حسابداری… قید مهندسی رو زدم… با هویت جدید همه چیزم تغییر کرد… انگار با خودم هم لج کرده بودم… هجده سالم شدو وکیلم گفت اقدام میکنه برای گرفتن اموالم ولی من قبول نکردم… شاید بگی حماقت کردم ولی هیچوقت واسه ی من مال و ثروت مهم نبود…دوست نداشتم بخاطر اموالم با خانواده ی عموم بجنگم من عشق میخواستم… محبت میخواستم… و وقتی بی ریا به کسی محبت میکردم انتظار داشتم بی ریا بهم محبت کنه… اما عموم همه ی محبتاش بخاطر ثروتم بود و من میخواستم به همه شون بفهمونم که ثروت من بدونه من ارزشی نداره… همون روزایه اول چند بار دیگه به خونه اشون سر زده بودم… از یاشار خبری نبود… بقیه هم به جز فحش و بد و بیراه چیزی نصیبم نمیکردن…. نزدیک چهار پنج سال از اون روزا میگذره و من امروز بعد این همه سال هومن رو میبینم دوست صمیمی یاشار… از اولم دوست نداشتم به اون مهمونی بیام… با اون همه ثروت تعجبم از اینه که چرا یلدا و یاشار تو مهمونی نبودن… این بود زندگی من…
برمیگردم به چشمای رامبد زل میزنمو با یه لبخندی میگم: حالا میبینی من واقعا کسی رو ندارم… من هیچوقت بهت دروغ نگفتم
بهت زده رو کاناپه نشسته و منو نگاه میکنه… بدون هیچ حرفی میرم سمت اتاقم و درو میبندم و رو تختم دراز میکشم و به آیندم فکر میکنم

فصل سیزدهم
صبح زود بیدار میشمو نمازمو میخونم میرم صبحونه رو آماده میکنم… 
رامبد: صبح بخیر…
سری تکون میدمو میگم صبح شما هم بخیر باشه
با اخم نگام میکنه و میگه: باز که گفتی
– چی رو؟؟
رامبد: شما، باز گفتی شما، من یه نفرم اینو بفهم

-شما گفتین تو مهمونی شما رو یه نفر حساب کنم، الان که دیگه آزادم
رامبد: تو واسه من کار میکنی یا نه؟
سرمو به نشونه مثبت تکون میدم
رامبد: نشنیدم
-بله
رامبد: خوبه… پس من میگم از این به بعد منو یه نفر حساب کن مثه دیشب… شنیدی
-بله
رامبد: خوبه… بشین صبحونتو بخور
بعد صبحونه میره تو سالن و بهم اشاره میکنه که برم جلوش بشینم… وقتی روبروش قرار میگیرم میگه: برنامه ات برای آینده چیه؟؟
گنگ نگاش میکنم
رامبد: منظورم اینه میخوای همین جا بمونی
-مگه چیزی تغییر کرده؟؟
رامبد: خوب… نه… ولی گفتم شاید بخوای…
میپرم وسط حرفشو میگم: برای من هیچی تغییر نکرده… هر چند دوست نداشتم کسی از گذشته ام بدونه ولی خوب با دونستن دیگران هم چیزی حل نمیشه
سری تکون میده و میگه: اگه بخوای میتونم کمکت کنم که اموالت رو از عموت پس بگیری
-من همین الان هم میتونم اون اموال رو به دست بیارم اما اگه از راه قانون وارد عمل بشم صد در صد برایه همیشه خونوادمو از دست میدم
رامبد: تو همین الانم اونا رو از دست دادی
-ولی هنوز همه ی پل های پشت سرم رو خراب نکردم
رامبد: چرا خودتو نشون نمیدی
– یکی از دلایلش اینه که از عکس العملشون میترسم
رامبد: شاید هم به این نتیجه رسیدی که یاشارو دوست داشتی ولی خودت خبر نداشتی
-معلومه که نه
رامبد: پس چی؟
-راستش بخشیدنشون هم خیلی سخته، خیلی خیلی ازشون دلگیرم، هم دلم میخواد ببینمشون هم دلم نمیخواد… خودمم نمیدونم چمه؟
رامبد زیر لب با یه صدای غمگین زمزمه میکنه: درکت میکنم
بعد انگار به خودش میادو میگه: میدونی که تا یه سال باید همین جا بمونی تو اون قرارداد ذکر شده وگرنه باید جریمه بدی… تو مهمونی در مورد خوابگاه چی میگفتی؟؟
از این تغییر ۱۸۰ درجه ایش تعجب میکنمو میگم: قرار بود یک سال برات کار کنم نه اینکه اینجا زندگی کنم 
یه لبخند قشنگ میزنه و میگه: آفرین بالاخره تونستی یه نفر حسابم کنی… و اما باید بهت بگم تو قرارداد ذکر شده یه سال کار در شرکت و خونه… تو قرارداد همه اینا گفته شده وقتی خودت قرارداد رو نخوندی دیگه تقصیر من نیست… اگه میخوای درستو بخونی این اجازه رو بهت میدم ولی حق نداری از خوابگاه استفاده کنی…
با ناراحتی نگاش میکنمو میگم: اما قرار ما این نبود شما گفتین تو شرکت کار کنم تو خونه قرار شد فقط به خونه یه سر سامونی بدم اگه اینطور باشه وسط سال تحصیلی که دیگه بهم اجازه نمیدن از خوابگاه استفاده کنم 
رامبد: اونش دیگه به من ربطی نداره… میتونی تا پایان درست همین جا بمونی…من از اول بهت گفتم میخوای خدمتکار بیارم خودت گفتی لازم نیست منم تو قرارداد ذکر کردم تا بابت کاری که تو خونه میکنی حقوقی بهت تعلق بگیره… حالا هم برو خودتو آماده کن که آخر هفته باید برم ماموریت… مجبورم تو رو هم با خودم ببرم… نمیتونم بذارم اینجا تنها بمونی
 
-خوب این که مشکلی نیست من میرم خونه ستاره، تو هم برو ماموریت
رامبد: باز تو رو حرف من حرف زدی، ببین تا به روت میخندم پررو میشی
زیر لب میگم من که اصلا خندیدنتو ندیدم، دروغگو… تو دلم براش زبون هم در میارم
فکر کنم شنید… چون خودشو کنترل میکنه تا نخنده و میگه: بلند بگو منم بشنوم
-هومممم… هیچی… 
رامبد: من میرم شرکت… تو هم میری استراحت میکنی تا من بیام شنیدی؟ نهارم درست نمیکنی… بزرگواری میکنم و چیزی بهت نمیگم وگرنه نباید صبحونه هم درست میکردی… همین حالا برو اتاقت استراحت کن
سرمو تکون میدمو میرم تو اتاقم و درو میبندم و روتخت دراز میکشم… صدای بسته شدن درو میشنوم لابد رفت… حس میکنم مثه گذشته غمگین نیستم… همیشه فکر میکردم اگه داستان زندگیمو واسه کسی تعریف کنم… بیشتر افسرده میشم… اما الان اصلا احساس افسردگی نمیکنم… حس میکنم سبک شدم… بعده مدتها حرفامو به یه نفر زدم که سرزنشم نکرد… که به من حق داد… اینقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد… وقتی بیدار شدم دیدم رامبد پشت به من واستاده داره از پنجره بیرونو نگاه میکنه… تک سرفه ای کردم که برگشت به سمت منو گفت میبینم که بیدار شدی خانم خانما… میدونی از کی منتظرم بیدار شی
-خوب صدام میکردی
لبخندی میزنه و میگه: دلم نیومد… وقتی میخوابی زیادی مظلوم میشی آدم دلش نمیاد بیدارت کنه… بلند شو بریم نهارمونو بخوریم و بریم بیرون یه دوری بزنیم 
با خوشحالی از جام پامیشم… خیلی وقته واسه ی تفریح جایی نرفتم… وقتی ذوق و شوقمو میبینه لبخندش پرنگتر میشه… من میرم سمت آشپزخونه… اونم دست به جیب پشت سرم میاد… بعده نهار میگه میرم چند ساعت استراحت میکنم بعد میریم سرمو تکون میدم اونم میره اتاقش منم میرم تی وی رو روشن میکنمو سریال نگاه میکنم…
آخر هفته هستو دارم وسایلامو جمع میکنم…. اون روز خیلی بهم خوش گذشت… تو این چند روز هم هر وقت میومد خونه غذا میخوردیم و بعد اون میرفت میخوابید… بعد باهمدیگه بیرون میرفتیم یا فیلم نگاه میکردیم… رامبد خیلی مهربون شده… البته اگه چیزی باب میلش نباشه بازم داد و بیداد راه میندازه اما من دیگه مثه سابق ازش حساب نمیبرم خودش هم میدونه… بعضی موقع میگه تو از مهربونی زیاد من سواستفاده میکنی.. من بهش میخندم… اونم سرشو تکون میده و هیچی نمیگه… تو این روزا میتونم حس کنم که رامبد واقعا دوست خوبیه… منظورم از دوست، دوست پسر نیست… منظورم یه دوستی پاک و بی غل و غش… یه بار بهش گفتم تو بهم ترحم میکنی واسه همینه که اینقدر باهام مهربون شدی… با مهربونی بهم لبخند زدو گفت من وقتی تو رو میبینم که تو این جامعه تونستی سالم بمونی و یه تنه با مشکلات بجنگی بهت افتخار میکنم شخصیتت بهم این اجازه رو نمیده که بهت ترحم کنم… وقتی باهام حرف میزنه احساس آرامش عجیبی میکنم… الانم که داره صدام میکنه
رامبد: یاس بیا دیگه… زیر پام علف سبز شد
-اه چقدر غر میزنی به جای کمکته… این چمدونم سنگینه… بیا کمک کن
رامبد: برو اونور جوجه… با یه دست چمدونمو بلند میکنه با اون یکی دستش هم بازومو میگیره میکشه
-اه ولم کن یه چیزمو جا گذاشتم
رامبد: وای وای وای یاس من از دست تو چی میکشم… یک ساعته منو علاف کردی… هنوز میگی یه چیزی جا گذاشتم… نکنه میخوای تخت خوابم با خودت بار کنیو بیاری… اصلا چی ریختی تو این چمدون که اینقدر سنگینه
دستمو ول میکنه و میگه: سیعتر برو بردار
تندی میرم تو اتاق از رو تختم ام پی تری پلیر و هنزفریمو برمیدارم و میام
رامبد داره با اخم نگام میکنه و من میخندم
رامبد: باز تو اینو برداشتی… به خدا آخرش کر میشی… اوف… راه بیافت… برای آدم اعصاب نمیذاری که
زیر لب زمزمه میکنم: الکی تقصیر من نذار تو از اولم اعصاب نداشتی
رامبد: چی گفتی؟
– هوم، هیچی
بعد زیر لب ادامه میدم اعصابه نداشتش هم از من میخواد بچه پررو
رامبد: تو داری یه چیزایی میگیاااااااا
-هوم… من؟؟ نه بابا… من اصلا حرفی زدم… به گوش خودت هم شک داریااااا
همونجور که خندشو قورت میده میگه: به گوشم شک ندارم به تو شک دارم
دستمو میگیره و به زور با خودش میکشه
رامبد: تو رو که ول کنم یه مسیر دو دقیقه ای رو دو ساعته میای… همه شرکت راه افتادن… رئیس شرکت هنوز علاف یه جوجه مونده
دره جلو رو برام باز میکنه خودش میره چمدونا رو بذاره تو ماشین… هنزفری رو میذارم تو گوشمو… آهنگ حراج از مهدی یراحی رو با لذت گوش میدم

زندگیمون حراج شد دیروز .. هر چی بود و نبودو سوزوندی
دیگه چیزی نمونده تو خونه .. غیر ما که رو دست هم موندیم
ماشینو به حرکت در میاد… نمیدونم کی تو ماشین نشست که من نفهمیدم
در این خونه رو همه بازه .. آدما از هجوم سر ریزن
حال اون آدمی رو دارم که .. زندگیشو تو کوچه میریزن
به شیشه ماشین تکیه میدمو با لذت به رامبد نگاه میکنم، خیلی برام عزیزه، جدای همه اذیتایی که کرد… اما تو این هفته بهم ثابت کرد میتونه یه دوست خوب باشه… 
هر کی از راه میرسه .. انگار چیزی از زندگیمو میگیره
پیش چشم خودم تو این خونه .. هر کسی تو اتاقمون میره
کاش میشد بدونم از فردا .. عکس لبخند کی تو این قابه ؟
کی تو آینت موهاشو میبافه .. کی رو تخت من و تو میخوابه ؟
همه چیمون تو پنجره پیداست .. بین ما هیچ پرده پوشی نیست !
به کسایی که مارو میبینن .. بگو این منظره فروشی نیست !
کاش میشد بدونم از فردا .. عکس لبخند کی تو این قابه ؟
کی تو آینت موهاشو میبافه .. کی رو تخت من و تو میخوابه ؟
من واسه بند بند این خونه .. واسه هر چی که توشه جنگیدم ..
شب به شب دور خونه میگشتم .. کعبه رو این اتاق میدیدم
این چرا دهنش باز و بسته میشه… فکر کنم داره یه چیزی میگه… حتما داره با خودش حرف میزنه… مگه خوددرگیری داره… 
ما یه تاریخ پیش هم بودیم .. من عتیقم آهای عتیقه فروش !
قیمت من هنوز دستت نیست .. منو ارزون به هر کسی نفروش ..

چرا همچین میکنه ماشینو یه گوشه نگه میداره و با نگرانی به من چشم میدوزه… چرا صورتشو به من نزدیک میکنه … ای بابا چرا داره تکونم میده
-چته؟؟ چیکار میکنی
هنزفری رو از گوشم درمیارم و میگم: داری چیکار میکنی؟
بهت زده یه نگاه به من یه نگاه به هنزفری میندازه… خشم جاشو به تعجب میده با خشونت ام پی تری پلیر رو از دستم میگیره و پرت میکنه رو صندلی عقب
با داد میگم: چرا همچین میکنی؟؟ حالت خوبه؟؟
رامبد فریاد میزنه و میگه: چند بار بگم وقتی کنارت هستم هنزفری نذار تو گوشت… یک ساعته دارم حرف میزنم… میبینم خانم زل زده به من… میگم حالت خوبه… خانم جواب نمیده… دوست دارم از دسته تو سرمو بکوبم به شیشه
با خنده میگم
-حیفه… یه بار این کارو نکنیااا
رامبد: اگه خودم داغونش نکنم تو داغونش میکنی
-چی رو؟؟
رامبد: سرمو دیگه
-من با سرت چیکار دارم؟
رامبد: مگه نمیگی حیفه؟
-نه من کی گفتم سرت حیفه… 
با لبخند ادامه میدم: من به شیشه گفتم حیفه.. میشکنه… باید کلی پول بابتش بدی… اگه میخوای سرتو بکوبی به جایی… بهتره دیوارو انتخاب کنی اینجوری فقط سرت میشکنه ولی اونجوری هم سرت میشکنه هم شیشه
رامبد با غرولند ماشینو روشن میکنه و حرکت میکنه: منو بگو که دارم از خانم میپرسم آهنگ چی بذارم اونوقت خانم داره واسه خودش تنها تنها آهنگ گوش میده
 
آهنگ دلواپسی از مازیار فلاحی رو میذاره خیلی دوسش دارم… منم باهاش زمزمه میکنم:
یه بغل گلای مریم
یه غزل بوسه ی خسته
یه نفس حبسه تو سینه
یه گلو بابغض بسته
یه نگاه بهم میکنه و سرشو تکون میده و هیچی نمیگه منم شونه هامو بالا میندازمو… ادامه آهنگو میخونم
واسه زود بودن چه دیرم
با غم چشمات میمیرم
وقت رفتنت عزیزم
گریه هامو پسمیگیرم
یه نفر حبسه تو چشمات
تا ابد گوشه ی زندون
یه نفر عاشق عاشق
عاشق صدایبارون
جونشو لحظه ی آخر
میسپره به دستت ارزون
چجوری طاقتبیارم
شبای دلواپسی رو
تو ندیدی سوختنم رو
تب تند بی کسی رو
یه عالم گریه نشسته

رویدیوارای خونه
بی تو و عطرت عزیزم
چیزی از من نمیمونه
یه نفر حبسه تو چشمات
تا ابدگوشه ی زندون
یه نفر عاشق عاشق
عاشق صدای بارون
جونشو لحظه ی آخر
میسپره به دستتارزون
از تو کیفم پاستیلمو میارم بیرونو شروع میکنم به خوردن… عاشقه پاستیلم
رامبد: یه بار تعارف نکنیااااااااا
-باشه خیالت راحت تعارف نمیکنم
رامبد: بچه پررو، رد کن بیاد منم میخوام
ابروهامو میندازم بالا و میگم نه نمیدم
با یه دست هر دو تا دستمو میگیره و فشار میده و با یه دست هم فرمون رو گرفته… میدی یا به زور بگیرم
-مگه اومدی مالیات بگیری؟
رامبد: تو فکر کن آره
-بگو مالیات چقدر میشه نقدا حساب میکنم
رامبد: نشد دیگه… چشمم این پاستیله رو گرفته
اینو میگه و دستمو محکم تر فشار میده جیغم میره هوا… پاستیلو به زور ازم میگیره و میخنده
-زورگووووووو
فقط میخنده و پاستیلایه خوشمزه مو جلوی چشام میخوره… دیگه اتفاقه خاصی نیفتاد فقط بین راه نگه داشت و رفتیم توی یه رستوران غذا خوردیم و دوباره حرکت کرد… الان نزدیکای شمالیم… چشامو میبندم تا یکم بخوابم خیلی خسته شدم… با تکونای دست رامبد بیدار میشم… خواب آلود نگاش میکنم
-رسیدیم؟
رامبد با لبخند نگاه میکنه و میگه: نه هنوز… بیدار شو… کارت دارم
-وقتی بیدارم چه جوری بیدار شم؟… من که بیدارم 
رامبد جدی میشه و میگه خوشمزگی ممنوع، خوب گوش بده چی بهت میگم… تو ویلا ما تنها نیستیم چند تا از همکارا هم باهامون هستن… خودت که میدونی واسه تفریح نیومدم پس حواستو جمع کن… بهتره مراقبه رفتارت باشی… سیا هم تو این مدت تو ویلاست وجودش الزامی بود وگرنه نمیذاشتم بیاد… باز دارم بهت تاکید میکنم به هیچ عنوان با سیا گرم نمیگیری… شیرفهم شد؟
-اوهوم… حالا میذاری بخوابم؟؟
خندش میگیره
رامبد: من چی میگم تو چی میگی… بگیر بخواب ولی حرفام یادت نره… من همیشه اینجوری مهربون نیستما… قبلا که یه چشمه شو دیدی… بهتره…….
همینجور که داره حرف میزنه یه خمیازه میکشمو میگم
-اوهوم
رامبد: چی میگی؟ اصلا حواست به من هست؟
-منظورم اینه تو کاملا درست میگی
چشاشو تنگ میکنه و میگه: بگو ببینم من چی گفتم؟
-که من یه چشمه ای، رودخونه ای یه همچین چیزایی رو دیدم
رامبد با چشمای گردشده نگام میکنه با فریاد میگه: یاسسسسسسسسس تو حواست کجاهه؟؟
با مظلومیت نگاش میکنمو میگم به ادامه خوابم… بخوابم؟
سری به نشونه ی تاسف تکون میده و هیچی نمیگه… منم کم کم خوابم میبره… با صدای رامبد بیدار میشم… رامبد تو رو خدا بذار بخوابم… فقط یکم دیگه
رامبد: بلند شو بریم یه اتاق بهت بدم همونجا بخواب
وقتی میبینه چشامو باز نمیکنم بازومو میگیره و تکونم میده
-اه اگه گذاشتی بخوابم… اینجوری بیدارم میکنی سردرد میشم 
رامبد: باشه خودت خواستیااا… بعد اعتراض نکنی
صدای باز و بسته شدن در ماشینو میشنوم… آخیش رفت حالا میخوابم… اما به دقیقه نکشیده در طرف من باز میشه و منو بغل میکنه… چشامو سریع باز میکنم و میگم: چیکار میکنی؟
رامبد: دارم میبرمت اتاقت که بگیری بخوابی
با اخم میگم بذارم زمین
رامبد: نوچ… نمیشه
شروع میکنم به جیغ و داد ولی رامبد فقط میخنده…… رامبــــــــــــــد منو بذار زمین
رامبد:اصلا حرفشم نزن که امروز خیلی اذیتم کردی… باید تنبیه بشی
وقتی داخله ویلا میشیم میبینم چند تا زن و مرد رو مبل نشستن و سیا لیوان به دست به اپن تکیه داده و داره ما رو نگاه میکنه… رامبد یه سلام کلی بهشون میگه و بی تفاوت به همشون همونجور که منو بغل کرده از پله ها بالا میاد… آهسته طوری که فقط خودمون بشنویم میگم: رامبد منو بذار زمین… زشته به خدا
رامبد با چشمای خندون میگه: چی زشته؟؟ اینا همه فکر میکنند تو نامزدمی… پس مسئله ای نیست…
جلوی یه در واستاد و منو گذاشت زمین… درو باز میکنه و بازومو میگیره و منو با خودش میبره تو اتاق و درو میبنده
با چشمای ناباور بهش نگاه میکنمو میگم: تو چی میگی… مگه قرارمون فقط تو مهمونی نبود
رامبد: تو اون مهمونی نیمی از همین آدما هم حضور داشتن… حالا دیگه این خبر همه جا پیچیده… فکر کردی چرا با خودم آوردمت… همین سیا، خواهرش بیچارم کرده بود… شهره هم که خودت دیدی… مهناز و شیوا و نازی هم که دیگه گفتن نداره
-مگه مجبوری این همه دخترو سرکار بذاری؟؟
رامبد: من کسی رو سرکار نذاشتم؟ با هرکسی که بودم خواسته قلبی خودش بوده… ولی خوب بعدش برام دردسر شدن… حالا مگه برای تو بده؟ الکی الکی یه نامزد پولدار و خوشتیپ گیرت اومده
-رامبــــــــــد
رامبد: باشه بابا شوخی کردم، جیغ و داد راه ننداز… این یه نیمچه آبرومون رو هم نبر
-مگه تو دیگه برامون آبرو هم گذاشتی… این چه کاری بود کردی… من دیگه روم نمیشه بیام پایین
رامبد: ولی خیلی به نفعه من شد… حالا اگه بعضیا هم شک داشتن که این نامزدی الکیه… الان باور کردن
میدونم منظورش به سیا بود… دیگه هیچی نمیگم
رامبد: بگیر بخواب… منم میرم پایین… واسه شام صدات میکنم
دیگه منتظر جوابی از طرف من نمیشه میره پایین… منم چشامو میبندمو سعی میکنم دوباره بخوابم…
 
فصل چهاردهم
دو روز از اومدنمون به شمال میگذره… الان دیگه با همه همکارا آشنا شدم… همه تو شرکت خودمون کار میکنند… ۴ تا خانم و ۴ تا آقا…از خانما پرستو، سپیده،ملودی، ملینا و از آقایون، مهدی،محمد، ارشیا، سیاوش (که همه سیا صداش میکنند) هستند…ملینا با خصومت نگام میکنه لابد یکی از دوست دخترای رامبد بوده…بعضی موقع میترسم به دست دوست دخترای رامبد ترور بشم… سیا هم یه جورایی نگام میکنه… از نگاهاش میترسم… امروز قراره تو ویلا بمونم تا رامبد برگرده… تو این دو روز هر جا میرفت منو با خودش میبرد ولی امروز گفت بهتره خانما نیان… از رختخواب دل میکنم و میرم دست و صورتم رو میشورم یه لباس درست و حسابی میپوشمو از اتاق میرم بیرون… یه سلام به همگی میدم که همه جوابمو میدن و رامبد بلند میشه و میگه: صبحت بخیر باشه خانمی
که باعث میشه ملینا یه پوزخند بزنه و بگه: منظورت ظهره دیگه
رامبد با خشم نگاش میکنه و میخواد یه چیزی بگه که سپیده برای جلوگیری از جروبحث احتمالی میگه: خانمی بیا بریم صبحونمون رو بخوریم
با تعجب نگاش میکنمو میگم: مگه تو هم نخوردی؟
یه لبخند مهربون میزنه و میگه: منم مثه خودت تازه بیدار شدم
رامبد میاد طرفم و میگه: عزیزم برو صبحونتو بخور… من و بقیه هم میریم به کارا برسیم نزدیکای عصر برمیگردیم
یه لبخند میزنمو سری تکون میدم و میگم: مواظبه خودت باش
با مهربونی نگام میکنه و دستشو به نشونه ی خداحافظی میاره بالا و میره
سپیده: اینجور که معلومه خیلی دوستت داره ها
-خجالت میکشم … حس میکنم صورتم قرمز شده…
سپیده یه خنده ی بلند تحویلم میده و هیچی نمیگه… شروع میکنه به خوردن صبحونه…
سپیده و پرستو متاهل هستند وقتی ازشون پرسیدم چه جوری شوهراتون اجازه میدن تنها بیاین ماموریت پرستو با خنده گفت اجازه نمیدن خودشون هم باهامون میان و با دست به مهدی و ارشیا اشاره کرد… وقتی دید با تعجب نگاشون میکنم… برام توضیح داد که همگیشون از هم دانشگاهی های رامبد بودن… و تو همون دوره دانشگاه با مهدی و ارشیا آشنا میشن و بعدش هم این رابطه به عشق و ازدواج کشیده میشه…وقتی رامبد این شرکتو راه میندازه… همگی باهم دیگه ادارش میکنند… 
ارشیا خیلی شوخه و اکثرا ما رو میخندونه… برعکسه محمد که خیلی آروم و در عین حال مهربونه… مهدی هم اکثرا با مهربونی نگام میکنه… اما از نگاه های سیا چیزی نمیفهمم… با سپیده و پرستو و ملودی دوست شدم… وقتی از ملودی پرسیدم چرا هنوز ازدواج نکردی… خندیدو گفت: کو شوهر، دلت خوشه ها… پیدا کن من همین الان میرم سر سفره ی عقد… ملودی دختر شوخ و شادیه… و همیشه با ارشیا کل کل میکنه و همه رو میخندونه… اینجور که معلومه بچه های گروه خیلی با هم صمیمی هستن… تو محیط کار همه شون جدی اما وقتی کنار هم میشینند صمیمیت توشون بیداد میکنه…
با صدای سپیده به خودم میام: زودتر صبحونتو بخور بعدش قرار شده با بچه ها بریم کنار دریا قدم بزنیم
سری تکون میدمو سریعتر صبحونمو میخورم…
ملینا با ملودی و سپیده قدم میزنه و منو پرستو یه خورده عقب تر از اونا هستیم
پرستو: خیلی وقت بود رامبد رو اینجوری شاد ندیدم… بعد اون اتفاقات واقعا زندگیش نابود شد… هر چند تقصیر خودش هم بود… 
بعد برمیگرده سمت منو… بازوهامو میگیره و میگه: یاس تو باید کمکش کنی
وقتی تعجب منو میبینه یه لبخند غمگین میزنه و میگه: من زندگیه قشنگمو مدیون رامبدم…… اون باعث شد من به عشقم برسم… الان دوست دارم گذشته ها رو جبران کنم…
 
بعد شروع میکنه به تعریف کردن… من عاشقه ارشیا بودم واقعا دیوونش بودم… اما خوب ارشیا همیشه بی تفاوت از کنارم میگذشت… اون روزا بدجور داغون بودم… تا اینکه خودم میرم پیش ارشیا و با هزار مصیبت اعتراف میکنم دوستش دارم ولی اون بهم پوزخند میزنه و منو از خودش میرونه و با یه دختر دیگه تو دانشگاه دوست میشه… از حال و روزم هیچی نمیگم فقط رامبد اون روزا آب شدنه منو میدید… رامبد، ارشیا ، مهدی، محمد، سیاوش و احسان شش تا دوست جدا نشدنی بودن… وقتی من به عشقم اعتراف میکنم ارشیا میره تو گروه واسه همه اعتراف منو تعریف میکنه و منو مسخره میکنه… همه ی اینا رو بعدها رامبد بهم گفت…مثله اینکه رامبد دلش برام میسوزه و تصمیم میگیره کمکم کنه… اول به رامبد هم بدبین بودم… چون اگه ارشیا مغرور بود… رامبد خدای غرور بود ولی خوب بعدها فهمیدم رامبد نیت بدی نداره… رامبد بهم گفت وقتی میتونی ارشیا رو جذب خودت کنی که بی تفاوت از کنارش رد بشی… اون موقع ها مهدی و سپیده تازه باهم نامزد کرده بودن… من و ملودی و سپیده خیلی باهم صمیمی بودیم… و همین باعث میشد ناخودآگاه زیاد ارشیا رو ببینم… بعد از راهنمایی هایی که رامبد بهم کرد دیگه حتی نیم نگاهی به ارشیا نمینداختم… خیلی سخت بود نگامو کنترل کنم… با خودم میگفتم اگه قراره به دستش نیارم نگاه کردن چه فایده ای داره و اگه قراره به دستش بیارم با شکستنه غرورم که نشد شاید اینجوری بشه… یه سال از اون ماجرا گذشته بود که شنیدم ارشیا با دوست دخترش بهم زده… تو همون موقعها درگیر یه خواستگار بودم… خونوادم بهم میگفتن درست داره تموم میشه دیگه بهونت چیه؟؟ من واقعا نمیدونستم چی بگم پسره همه چیز تموم بود… با رامبد صحبت کردم… رامبد میگفت ارشیا این روزا تغییر کرده… نظر رامبد این بود که صبر کنم… و من باز هم با کورسویی از امید زندگی میکردم… تو همون روزا بود که از رامبد شنیدم ارشیا برای ادامه تحصیل میخواد بره خارج…دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم… همه امیدم از بین رفت… من همه تلاشمو کرده بودم اما جواب نداد… تصمیمو گرفتمو به اون پسره جواب مثبت دادم… رامبد وقتی فهمید کلی دعوام کرد… گفت حس میکنه ارشیا هم به من علاقه منده، اما من دیگه دلمو به امید واهی خوش نمیکردم… با پسره نامزد کردمو… شیرینی نامزدی رو تو کلاس پخش کردم… ارشیا مثه همیشه با شوخی و خنده وارد کلاس شد و دلیله آوردن شیرینی رو پرسید… وقتی بچه ها گفتن من نامزد کردم… لبخند رو لباش خشک شد و با ناباوری نگام کرد… خیلی ازش دلگیر بودم نگامو ازش گرفتمو تا آخر کلاس فقط به آیندم فکر کردم… اون روز نه جزوه نوشتم نه کاری کردم… روزا از پی هم میگذشتنو کیارش،نامزدم با مهربونی باهام رفتار میکرد… اما فکر و ذکرم هنوز پیشه ارشیا بود… کیارش هر روز میومد دنبالم… اما من هیچ احساسی بهش نداشتم… خونوادمم از رفتارم راضی نبودن و نصیحتم میکردن اما دست خودم نبود دلم جای دیگه گیر بود…. ارشیا هم دیگه آدم گذشته نبود… دیگه از شوخی ها و خنده هاش خبری نبود… رامبد به من میگفت مطمئنه ارشیا دوستم داره… ولی خوب کاری از دستم ساخته نبود… تا اینکه یه روز که یکی از کلاسامون تشکیل نشد… تصمیم میگیرم پیاده برم خونه… پنج دقیقه ای بود داشتم واسه خودم قدم میزدم که صدای بوق یه ماشین رو میشنوم… بی تفاوت به ماشین قدمامو تند تر میکنم که ماشین میپیچه جلوم و من متوجه میشم ارشیاست… از ماشین پیاده میشه و میگه بشین کارت دارم… هنوز هم مغرور بود… اخمی میکنمو میگم من با شما کاری ندارم… با خشم بازومو میگیره منو میبره تو ماشین و با سرعت به سمت خارج شهر حرکت میکنه… وقتی بهش میگم کجا میری؟؟ هیچی نمیگه… منو میبره جایی که خودمم اصلا نمیدونستم کجاست ماشینو نگه میداره و میگه: موضوع نامزدیت چیه؟؟ با تعجب نگاش میکنمو میگم: منظورت چیه؟ خوب نامزد کردم دیگه، نمیدونستم باید از شما اجازه بگیرم… با خشم بهم نگاه میکنه و میگه: این بود اون همه ادعای دوست داشتنت… اشک تو چشام جمع میشه… رومو برمیگردونم و بهش میگم: عشق یه طرفه فقط زندگی آدما رو تباه میکنه… در کمال ناباوری منو میکشه سمت خودشو و محکم بغلم میکنه و میگه: خانمی منو ببخش… تو رو خدا منو ببخش… من خیلی اشتباه کردم… اشکاتو برایه من حروم نکن گلم… منم دوستت داشتم… فقط دیر فهمیدم… همونجور تو بغلش از گریه به هق هق افتاده بودم… دستشو میذاره رو کمرمو آروم نوازشم میکنه… ادامه میده: هیس… آروم باش گلم… آروم باش… وقتی اومدی اعتراف کردی تو رو مثه بقیه دخترا دیدم… اما نفهمیدم چی شد یهو عوض شدی… کم کم در موردت کنجکاو شدم… دورادور هواتو داشتم… تا اینکه با رامبد دیدمت… حس کردم دنیا رو سرم خراب شده… گفتم حتما فراموشم کردی… تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل از اینجا برم… وقتی با رامبد حرف زدم با ناباوری نگام کردو هر چی از دهنش در میومد نثارم کرد… وقتی چند روز بعد اومدم دانشگاه و دیدم داری شیرینی نامزدیتو پخش میکنی شکستم… واقعا شکستم… رامبد که حال و روز منو دید اومد پیشمو همه چیزو بهم گفت… گفت چرا نامزد کردی.. گفت تو این مدت چی کشیدی… و من هر لحظه بیشتر شرمنده ی رفتارایه گذشتم میشدم… رامبد حرف میزد و من سرمو با پشیمونی تکون میدادم… تازه دلیله رفتارایه تو و رامبد برام روشن شده بود… خانمی میدونم خیلی دیر اومدم ولی جبران میکنم… فقط ازت یه فرصت میخوام… باورم نمیشد… واقعا باورم نمیشد… باورم نمیشد این کسی که جلوم نشسته و داره با مهربونی نگام میکنه ارشیا باشه… بقیه اتفاقا خیلی سریع افتاد… همه چیزو به کیارش گفتم و ازش عذرخواهی کردم گفتم هنوز عاشقه ارشیا هستمو اون با بزرگواری تمام منو بخشید… نامزدی بهم خوردو ارشیا اومد خواستگاریم و بقیش هم که دیگه معلومه
با ناباوری داشتم به پرستو نگاه میکردم وقتی نگاه خیره منو میبینه میگه: حالا بهم حق میدی بخوام به رامبد کمک کنم؟
یه لبخند میزنمو سرمو به نشونه تائید حرفش تکون میدمو میگم: باورم نمیشه که ارشیا این همه بلا سرت آورده باشه
بلند میخنده و میگه: به جاش تو زندگی برام جبران کرد… بریم پیشه بقیه بچه ها بینیم چیکار میکنند
دستمو میگیره و با خودش میکشه… ملودی و سپیده و ملینا کنار هم روی زمین نشستنو دارن میخندن
پرستو: چی میگین بلندتر بگین ما هم بشنویم
ملودی: نمیشه… باید زودتر میومدی… کی حوصله داره از اول اون همه چیزو تعریف کنه… زبونم خسته میشه… باید بهش استراحت بدم
پرستو چپ چپ نگاش میکنه و میگه: این همه چرت و پرت میگی زبونت خسته نمیشه، حالا که من ازت چیزی خواستم زبونت خسته میشه
پرستو و ملودی تو سر و کله ی هم میزنن و ماها میخندیم
 
بعده کلی شوخی و خنده همه به سمته ویلا حرکت میکنیم… بعده نهار هر کسی به سمت اتاقه خودش میره تا استراحت کنه… رو تختم دراز میکشمو چشامو میبندم کم کم به خواب میرم… نمیدونم ساعت چنده… حس میکنم یه چیزی رو صورتم حرکت میکنه… از ترس چشامو باز میکنم… از اون چیزی که تو اتاق میبینم زبونم بند میاد… سیا اینجا چیکار میکنه؟… انگار داشت گونه هامو نوازش میکرد… با صدای لرزون میپرسم: شما اینجا چیکار میکنید؟
یه پوزخند بهم میزنه و میگه: انتظار داشتی با نوازشای رامبد از خواب بیدار شی… ببین خانم خانما دلتو بیخودی به رامبد خوش کردی همه میدونند که رامبد تا حالا با هزار نفر بوده تو هم براش مثله بقیه ای…
حواسم میره به لباسم یه تاپ یاسی تنمه، با یه شلوارک که تا روی زانومه… پتو رو تا روی سینم میکشم بالا و با ترس خودمو رو تخت جمع میکنمو میگم
– از اتاقم برید بیرون
سیا: چرا خانم کوچولو؟ مگه داره بهت بد میگذره 
خودمو میکشم عقب… خودمو میکشم عقبو با صدای بلند میگم: از اتاقم برو بیرون…
سیا: الکی صداتو بلند نکن، اگه کسی منو اینجا ببینه به ضرر خودت تموم میشه… رامبد دوست چند سالشو ول نمیکنه تا بیاد به دختر هرزه ای مثه تو بچسبه… اگه باهام کنار بیای کاری به کارت ندارم
با انگشت اشارش، لبمو لمس میکنه…… خودمو بیشتر جمع میکنم… با گریه میگم: بهم کاری نداشته باش… از اتاقم برو بیرون
سیا: چرا عزیزم؟؟ مطمئن باش بهت خوش میگذره
داره خم میشه روم… صورتش هر لحظه به صورتم نزدیک تر میشه…دیگه حال خودمو نمیفهمم… شروع میکنم به جیغ کشیدن… انگار انتظار نداشت بعد اون حرفایی که بهم زد من دادو بیداد راه بندازم …. اخماش میره تو هم و سریع با دستش جلوی دهنمو میگیره… صورتم از اشک خیسه خیسه… هر چی تقلا میکنم زورم بهم نمیرسه… خدایا پس چرا هیچکس نمیاد… اگه این پسره برگشته لابد رامبد هم اومده… پس کجاست؟
سیا: دستمو برمیدارم بهتره جیغ و داد راه نندازی کسی صداتو نمیشنوه… همه رفتن لب دریا……..
دیگه حرفاشو نمیشنوم… یعنی هیچکس اینجا نیست… چیکار کنم؟؟ خدایا خودت بدادم برس…… همینکه دستشو برمیداره دوباره شروع میکنم به جیغ کشیدن… دستشو میاره جلو تا بذاره رو دهنم اما سرمو تکون میدم دستشو محکم گاز میگیرم… هلم میده عقبو… یه سیلی محکم به صورتم میزنه… انگار یه طرف صورتم بی حس شده، عجیب دستاش سنگینه… از گریه به هق هق افتادم… حالم دوباره داره بد میشه… دو تا دستامو با یه دست میگیره و داره صورتشو به صورتم نزدیک تر میکنه… هنوز دارم جیغ میزنم که یهو در اتاقم باز میشه… رامبدو میبینم و پشت سرش ارشیا… ارشیا با نگرانی و رامبد با خشم به سیا نگاه میکنند… یه نفس راحت میکشم… یه لبخند میاد رو لبمو بعدش از حال میرم…
وقتی چشامو باز میکنم میبینم چند جفت چشم با نگرانی بهم زل زدن… حتی نای حرف زدن هم ندارم
رامبد: یاس حالت خوبه؟
فقط سرمو تکون میدم… سعی میکنم نیم خیز بشم
پرستو: عزیزم از جات بلند نشو… سرم بهت وصله
تازه یاد موقعیتم میفتم… انگار تو بیمارستانم… رو تخت دراز کشیدمو یه سرم به دست راستم وصله… رامبد رو صندلی همراه بیمار نشسته و سرشو بین دستاش گرفته… چشاش سرخه سرخه… ارشیا و پرستو هم با ناراحتی دارن نگامون میکنند… هیشکی هیچی نمیگه… منم حرفی واسه گفتن ندارم… هنوزم وقتی بهش فکر میکنم حالم بد میشه… اگه رامبد نمیرسید چه بلایی سرم میومد؟… صدای رامبد رو میشنوم که اسممو صدا میکنه… سرمو بلند میکنم میبینم فقط رامبد تو اتاقه… پس پرستو و ارشیا کجا هستن؟… انگار سوالمو از چشام میخونه چون میگه: پرستو و ارشیا رفتن کارای ترخیصت رو انجام بدن
بعد ساکت میشه و میگه مطمئنی حالت خوبه؟
– اوهوم
انگار میخواد یه چیزی بگه اما نمیتونه وقتی میبینه دارم نگاش میکنم میگه: یاس اون لعنتی… اون که… اون که… بلایی سرت نیاورد؟
داره با نگرانی نگام میکنه… موهاش به هم ریخته هست فقط کلمه نه رو زی لب زمزمه میکنم… یه نفس عمیق میکشه و یه لبخند رو لبش میشینه
رامبد: اگه چیزی میشد هیچوقت خودمو نمیبخشیدم… نباید تنهات میذاشتم
همونطور که دارم با انگشتام بازی میکنم با صدای لرزون میگم: تقصیر تو نبود… من یادم رفت درو از داخل قفل کنم
فکر میکردم الان کلی سرزنش میکنه… اما بر خلاف تصورم از جاش بلند میشه و میاد طرفم… سرمم رو باز میکنه… کمک میکنه بشینم و منو تو آغوشش میگیره و میگه: دیگه به هیچی فکر نکن عزیزم، همه چی تموم شده… الان من کنارتم… دیگه کسی نمیتونه اذیتت کنه
یه لبخند رو لبام میشینه… حس میکنم تنها نیستم… حس میکنم برای اولین بار واسه کسی مهمم… دیگه نمیترسم از هیچی… تا وقتی رامبد کنارمه از هیچی نمیترسم… حس میکنم با همه وجودم دوسش دارم… چه حسه قشنگی… چشامو میبندمو با آرامش به حرفاش فکر میکنم
 
تو ویلا نشستم و به چند ساعت قبل فکر میکنم… روم نمیشه به چشمای رامبد نگاه کنم… وقتی بغلم کرد باید از بغلش میومدم بیرون اما من… خاک برسرت یاس… وقتی ارشیا درو باز کردو ما رو تو آغوش هم دید از خجالت سرخ شدم و سریع از بغل رامبد اومدم بیرون… از اون لحظه به بعد هر کی ازم هر سوالی میکنه با جوابایه کوتاه جواب میدم… وقتی رسیدیم ویلا خبری از سیا نبود… رامبد هر چی اصرار کرد برم تو اتاق استراحت کنم قبول نکردم… از اون اتاق با همه وسایلاش میترسم…اصلا از تنهایی میترسم… حالا که فکر میکنم میبینم قبلا رامبد هم میخواست همین بلا رو سرم بیاره اما اون موقع هیچوقت نخواستم ترکش کنم… واقعا دلیلش چیه؟؟ شاید چون اون برای ترسوندن من اون کارا رو میکرد اما سیا از روی هوس میخواست اون بلا رو سرم بیاره… بازم نمیدونم ولی زیاد فکرمو مشغولش نمیکنم… بعده شام همه رفتن سمت اتاقشون اما من تو حال نشستم و از جام تکون نمیخورم…
رامبد: اینجا چیکار میکنی؟؟ برو بخواب
-هوم، من خوابم نمیاد تو برو بخواب… امروز زیاد خوابیدم
رامبد با اخم تگام میکنه و میگه: یعنی چی… پاشو ببینم
-مگه زوریه؟ تو به من چیکار داری؟
رامبد: آره زوریه… تو باید استراحت کنی… تا حالا هم خیلی مراعاتتو کردم چیزی بهت نگفتم… حالا وقته خوابته
-مگه بچه ام… هر وقت خوابم بیاد خودم میرم میخوابم
بازومو میگیره و با اخم میگه تو زبون خوش حالیت نمیشه… همیشه باید زور بالای سرت باشه
و به زور منو به سمته اتاقم میبره… هر چی به اتاق نزدیک تر میشم… بیشتر یاد اون لحظه ها میفتم… انگار داره دوباره حالم بد میشه…یه لرز میفته تو تنم… رامبد که متوجه غیر عادی بودنه حالم میشه میگه: یاس چت شده؟ من کاری بهت ندارم دختر… فقط میخوام ببرمت اتاقت تا بخوابی… وقتی میبینه هیچی نمیگم… صورتمو بین دستاش میگیره مجبورم میکنه نگاش کنم… زل میزنه تو چشمام… انگار ترسو تو چشام میبینه که میگه: از چی میترسی گلم؟ کسی نمیخواد اذیتت کنه… بعد منو میبره سمت اتاقمو در و باز میکنه
رامبد: برو تو اتاقتو درو از داخل قفل کن… هر چند دیگه کسی اینجا نیست اذیتت کنه… برو گلم… برو خانمی
میرم تو اتاق… دروقفل میکنم و با ترس میخوابم… خدایا بازم سیاوش… این اینجا چیکار میکنه… چرا میخنده… گریه م گرفته… جیغ میکشم و رامبد صدا میکنم… ضربه های محکمی به در میخوره… چشامو باز میکنم… از سیاوش خبری نیست… صدای رامبدو میشنوم که صدام میکنه… پس همش خواب بود… با قدمایه لرزون به سمت در میرمو بازش میکنم… همه بچه ها پشت در واستادن و با نگرانی نگام میکنند… رامبد تا منو میبینه بغلم میکنه و میگه یاس چی شده؟ و من تو بغلش میزنم زیر گریه… و بریده بریده میگم: مـ ـ ن خـ ـیـلـ ـی مـترسـ ـم
همه با مهربونی نگام میکنند… ترحم رو تو چشاشون میبینمولی هیچی برام مهم نیست من واقعا میترسم… رامبد به همه اشاره میکنه برن و خودش کنارم میمونه… منو از زمین بلند میکنه و با مهربونی میگه: عزیزم از چی میترسی؟ اینجا که کسی نمیخواد اذیتت کنه؟ منو رو تخت میذاره و میگه: من پیشت هستم چشاتو ببند و به هیچی فکر نکن… فقط سعی کن که بخوابی
با هق هق میگم: از پیـ ـشـ ـم نمـ ـیـ ـری؟
رامبد: نه گلم
یکی از دستاشو تو دستم فشار میدمو چشامو میبندم… تو رو خدا بهم کاری نداشه باش… کمک… کمک … رامبد… رامبددددددددد… با تکونهای دستی از خواب میپرم… رامبدو با چشمای نگران بالای سرم میبینم…
رامبد: عزیزم، عزیزم…
برق اشکو تو چشماش میبینم… باورش برام سخته… رامبد با اون غرورش بخواد برام اشک بریزه
رامبد: هیچوقت خودمو نمیبخشم… نباید تنهات میذاشتم… من کنارتم خانومی… گریه نکن یاسم
با چشمای غمگین زل میزنم بهشو با هق هق میگم: تـا چـ ـشامـ ـو میـ ـبنـ ـدم… هـمـ ـه اون صـحنـ ـه ها مـیـ ـان جلـ ـوی چشـ مـ ـم… مــن میـ ــترسم رامـ ـبـ ـد… مــ ـن خیـ ـلـ ـی مـ ـیترسـ ـم
رامبد از جاش بلند میشه و میگه بلند شو باهام بیا… بلند میشمو همراهش میرم… منو میبره سمته اتاقه خودشو درو باز میکنه… از امشب اینجا میخوابی… از اول هم نباید میذاشتم بری اون اتاق
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام به وب خودتون خوش اومدید تو اینجا سعی کردم جدیدترین رمان ها و پرخواننده ترین رمان ها رو با فرمت های مختلف به شکل کاملا متفاوت و جدید برای دوست داران قرار بدم ... امیدوارم حس خوبی بهتون بده (((((((((تمام رمان ها رایگان هستن))))))))) اگه نتونستید رمانی رو دانلود کنید اسم رمان، فرمت مورد نظر، و ایمیلتون رو بذارید تا براتون ارسال کنم * اگه رمان مورد نظرتون رو پیدا نکردید پیام بذارید تا براتون قرار بدم* منبع رمان های این سایت اکثرا سایت wWw.98ia.com میباشد! در صورت نارضایتی نویسنده رمان از سایت برداشته خواهد شد!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون درباره ی سایت دنیای رمان چیه؟
    کدوم نوع از رمان ها رو بیشتر دوست دارید؟؟؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 20
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 51
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 337
  • بازدید ماه : 1,138
  • بازدید سال : 10,652
  • بازدید کلی : 309,771