نام رمان : آناهید و سرزمین خدایان
نویسنده : ~mehrnaz~ (مهرناز احمدی)
حجم کتاب : 0,7 (پی دی اف) – 0,2 (پرنیان) –0,8 (کتابچه) – 0,2 (ePub) – اندروید 0,7 (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : 96
خلاصه داستان :
داستانِ رمان راجع به رزا دخترِ الهه ی آب آناهید و هوریره اس … سالها توی جزیره زندگی کرده بی اونکه از هویتِ واقعیِ خودش خبر داشته باشه پسری میاد و اون و به دنیای خودش یعنی دنیای خدایان میبره و شروع به آموزش دادنش میکنه توی این میون تا بتونه از اون آناهیدِ دیگه ای بسازه اتفاقاتی میفته که خوندش خالی از لطف نیست
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از ~mehrnaz~ (مهرناز احمدی) عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
بار دیگر خودم رو از میان آب کشیدم بیرون آفتاب نیم روزی باعث درخشش پوستم میشد اما برایم مهم نبود... خیلی وقت بود که به این تفاوت ها عادت کرده بودم... درست از زمان تولدم بود که اطرافیان متوجه ظاهر عجیبم شده بودن و کاری باهام کردن که هیچ پدر و مادری در حق فرزندش نمیکرد. البته بهتر بود بگم با من و مادرم هر دو رو در جزیره ای دور افتاده رها کردن.. وقتی پانزده سالم بود مادرم مرد و من تنها شده بودم تنها به معنی واقعیِ کلمه. خیلی وقت بود که با کسی حرف نزده بودم درست چهار سال گاهی اوقات برای این که حرف زد از یادم نره بلند بلند با خودم حرف میزدم.
از پدرم چیزی نمیدونستم مادرم هیچ وقت اطلاعی در دستم قرار نداده بود من هم کنجکاوی نکرده بودم اما با این وجود نیاز داشتم که بدونم اون کیه مخصوصا حالا که تنها شده بودم باید میفهمیدم که چرا طرد شدم؟چرا با مادرم فرق داشتم.
نه این که تفاوت هام با مادرم زیاد باشه یعنی این که دست یا پای اضافی داشته باشم نه اما به گفته ی مادرم زیبایی من شبیه خدایان بود اما من هیچ وقت نفهیده بودم چرا زیبایی باید دلیلی بر طرد شدن باشه تنها یک حرف برای من قابل قبول بود این که اونها ترسیده بودن از درخشش پوستِ من میترسیدن از این که بی هیچ لب زدنی حرف میزدم میترسیدن از این که مثلِ کودکان دیگر بی تابی نمیکردم و فقط با چشمانی پرسشگر بهشون زل میزدم و جای اینکه با گریه خواسته ام رو بیان کنم حرف میزدم همه این ها باعث شده بود که الان من فقط هر چند ماه یک بار انسان ببینم حتی اون موقع هم با وحشت از من دور میشدن. یکی دیگر از چیزهایی که به خیالِ من اونها رو ترسونده بود موها و چشمهای من بود که با تغییر شرایط روحیم و تغییر محیطِ اطرافم تغییر می کرد اما هر آدمی که دیده بودم این دو رنگ عوض نمی کردن جز اینکه سفید می شد و یا به خواسته ی خودشون با موادی تغییر میکرد. اما رنگ پوستم همیشه سفید بود سفیدِ مرمری و اما لبانم که به گفته ی مادرم مثلِ غنچه ی گلِ رز بود شاید به خاطرِ همین بود که اسم من و رزا گذاشته بود.
از آب بیرون اومدم قایقِ بازدید کننده ها رو دیدم که به سمتِ ساحل میومدن ترجیح دادم قبل از اینکه بترسونمشون به کلبه ام برم.
احساس کردم کسی صدام زد: رزا... صدایی بود مثلِ باد مثلِ یک چیزِ گذرا مثلِ صدای مادرم... آهی کشیدم و به آیینه نگاهی انداختم امروز به خاطرِ آفتابی که میتابید موهایم به رنگِ طلایی در اومده بود و با توجه به این که حالم زیاد خوب نبود صاف تا شونه ام ریخته شده بود اما چشمام سیاه مونده بود شاید چون دلم میخواست که یک چیزی از مادرم داشته باشم برای همین چشمانم زیاد تغییر نمیکردن... صداهایی از بیرون توجه ام رو جلب کردن از پنجره ی کلبه نگاه کردم زن و مردی هراسان با وسایل به جزیره پا گذاشتن... ترجیح دادم داخلِ کلبه بمانم تا اینکه با بیرون رفتنم باعثِ وحشتشون بشم...
البته فرقی هم نداشت من از اینجا هم میتوانستم افکارشون رو بخونم و این آزارم میداد صدای زنانه ی افکاری توجه ام رو جلب کرد: وای الان میاد بیرون... کاش قبول نمیکردم که بیام... اگه یه وقتی بخواد...